دیشب رفتیم سینمامن و مامان و خاله کوچیکه و دخترخاله و پسرخاله و پسرداییم

عصری با مامان رفتم و بالاخره فریم عینک خریدم و سفارش شیشه ی جدید دادم.دیگه داشت اذیتم میکرد عینکم.مخصوصا وقت رانندگی شب

تا رسیدیم مغازه گفتم فلان مدل فریم میخوامرنج قیمتی خواست که گفتم و بعد چند تا صفحه چید روی میزچند تا هم روی پیشخان.یکی دو تاش فقط مورد پسندم بود همه فریم های درشت بودن و من فریم بزرگ دوس ندارم دیگه رفت و از توی یه کشو چهار تا عینک آورد و گفت این مدل به شما میادببینید دوس دارید روی صورتتون؟!!!!

از خیلی قدیما مشتری مغازه ش بودیم

یعنی اون چهار تا فریم آخری دقیقا همون چیزی بودن که مدنظرم بود برای خرید.دیگه هی رفتم جلو آینه امتحان کردم و یکی یکی کنار گذاشتم و آخرش بین دو تای آخری مونده بودم که یکیشو برداشتمبعد هم برای مامان دنبال فریم بودیم و مامان میگفت چقد سریع انتخاب کردی؟!!!! گفتم وقتایی که سریع انتخاب میکنم راضی ترمخودمو زیاد دو دل نمیکنم و به شک نمیندازمبرای مامان هم یه فریم برداشتیم که البته خیلی گرون بود

برای خودم زیاد قیمت بالا نگرفتم و دوس دارم مهرماه برم دنبال عمل چشمم.

خلاصه بعدتر خاله زنگ زد و دایی دومی اینا داشتن فندق رو میبردن پارک و ما هم رفتیم پیششونفندق منو از دور دیده دستاشو باز کرده دویده توی بغلم.اینقد خوب و لذت بخش بود اینهمه مهر و محبتش

بعد هم رفتیم خونه خاله سومی یه سر به شوهرخاله زدیم و دیگه بدو بدو همونجا نماز خوندیم و رفتیم دنبال بچه ها پیش به سوی سینما

یه عالمه هم توی ترافیک موندیم یعنی کل انرژی من سوخت شد.

بعد هم که رفتیم و فیلم رو دیدیم و موضوعش روحیه ی منو قشنگ زیر صفر بردبازیگری فوق العاده بود ولی واقعا اگه میدونستم یه چیزی میشه تو مایه های" به وقت شام "که روحیه مو تا چند وقت خرد کرده بود عمرا میرفتم و میدیدمش

شب هم که تا رفتیم و رسوندیم بچه ها و خاله رو خونه شون و برگشتیم خونه ساعت نزدیک 2 بوداینقد خوابم میومد سرم به بالش نرسیده رفتم.

امروزی رفتم بانک برای تعویض کارت دیگه مو بعد ادامه ثبت نامی که بابا خواسته بود و مجبور شدم کارو زود تعطیل کنم و برگردماینقد هم خوابم میومد نگو و نپرسسیستم هم قطع بود و دفتر خدماتی گفت عصر زنگ بزن بیا.

رسیدم خونه اصلا نتونستم پیش دایی اینا که مهمونمون بودن بشینملباسمو که عوض کردم توی تختم بیهوش شدم و به زور برای ناهار بیدار شدم و بعد ناهار باز اومدم بیهوش شدم تا 5 عصر

بعد مونده بودم چرا اینهمه گیج و خسته میعنی قشنگ پلکام میفتاد روی هم و نمیتونستم باز نگه ش دارم.کلی فکر کردم و یادم اومد صبح رفتم داروخانه قرص سرماخوردگی بخرم یه هفته ای هست گلوم درد میکنه و حس میکنم زنگ گوشم هم بخاطر همون باشه چون میره و میادبعد داروخانه بهم کلداستاپ داد و خب قشنگ منو خوابالود کرده بود با اینکه شب حدود 7 ساعت خوابیده بودم

حالا موندم چطوری چند روز بخورمش وقتی اینهمه منو گیج میکنه؟

.

دیروز روز خبرای خوب بود.اول که دخترخاله م که انگلیس هست پیغام داد و فهمیدیم برای کار توی یه شرکت نفتی عالی پذیرش شده و امروز هم گفت قراردادش رو برای 6 ماه بسته که اگه راضی بود قرارداد دائمی ببندهکه خب خیلی خیلی خوشحالمون کرد چون واقعا لایقشه مربوط به رشته ش هم میشه و گفت دیگه ارشد رو میذاره سال آینده بخونه

بعدتر خاله کوچیکه خبر داد که دخترخاله ی کوچیکم مرحله ی اول کنکور هنر رو پذیرفته شده که یه عالمه براش خوشحال شدیم

دخترکمون کوچکتر که بود خودم بهش نقاشی رو یاد دادم و همیشه میگه تو معلم من بودی انگار کولاک کردم(در حد چشم چشم دو ابرو بهش نقاشی یاد دادم:)) )بعدتر هی ادامه داد و از آموزش های نتی یا حتی طرز نقاشی دیگران اونقدری پیشرفت کرد که مقام استانی آوردبرای دبیرستان دوس داشت هنرستان بره که خاله مخالف فضاش بود برای دخترش با توجه به روحیه ای که داره و خب رفت رشته تجربیولی خب خیلی برای کنکورش تلاش کردمخصوصا که امتحانات نهایی هم داشتن امسال و باید هم برای رشته ی تجربی درس میخوند و در کنارش برای رشته ی هنر و کنکور هنرشاینقدر هم روحیه ش حساس شده بود با کوچکترین حرف یا عملی کلا بهم میریخت و گریه و واکنش و شاید اگه مشاورش رو کنارش نداشت تلاش هاش ثمربخش نبود.

و حالایه فامیل نشستیم نظاره گر هنرمندیشبه امید موفقیت های آینده ش

شجاعتش رو تحسین میکنم که دنبال علاقه ش رفتهبرای علاقه ش جنگیدو البته خاله و شوهرخاله هم حمایتش کردن و تحمیل نکردن که چون مثلا دختر مایی باید فلان رشته رو دنبال کنی و به فلان مدارج علمی برسیهمه جوره پشتیبانش هستنبا اینکه شدیدا هزینه ش بالاس

و خب راستش کیف میکنم وقتی نقاشی هاشو میبینم.ذوق میکنم چون میدونم پشت تمام این طراحی ها هیچ آموزش خاصی نبوده و از درونش فوران میکنهو خب این چند هفته هم که اومد و یه سری کلاس طراحی رفت معلمش کیف کرده بود و بهش گفته بود حالمو خوب میکنه نقاشی هات و دو تا از کارهاشو گرفته بود برای نمونه بزنه به کلاسش

امروز دخترخاله رو عصری بردم چند تکه وسیله میخواست و فردا کنکور عملی داره امیدوارم بهترینا سر راهش قرار بگیره.برای کنکور فرداش دعا کنید

.

با دخترخاله رفتیم کافی شاپدر کنار سفارش هامون من یه سودا سفارش دادمسفارش گیر بهم گفت خیلی چیز خاصی هست.مطمئنی میخوای امتحانش کنی چون واقعا صفر و یکی هستیکی ممکنه واقعا خوشش بیاد از این سودا یکی متنفر بشه ازش منم گفتم که دوس دارم امتحانش کنم

آغا نگم براتون نگم!!!!! با خاک یکسان شدم!!!! شما آب نمک رو تصور کن یه لیمو بچی داخلش بخوری!!!!!(آی چنگ انداختن توی صورت!)

اینقدر حالم بد شد اومدم خونه هندوانه خوردم، فالوده خوردم، پاستیل خوردم که بشوره ببره تش!!!!! ولی مگه برده؟!!!!

یکی نیست به این کافی شاپی ها بگه : تو رو خدا چیزای مسخره ی عجیب غریب نذارید توی منو. چیه این زهرمارها؟!!!

فقط وقت حساب ازم پرسید چطور بود؟!!! گفتم : فکر نکنم هیچوقت هوس کنم همچین چیزیو امتحان کنم دوباره!!!!!

با دخترخاله کلی خندیدیم و برگشتیم.

_ مه سو _


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها