وقتایی که خونه نیستم خیلی برام نوشتن و آپ کردن وبلاگ سخته

خونه مامان جون اینا هم که هستیم کلا چون یه طبقه ی جدا میریم برای استراحت و وقتایی که قراره دور هم باشیم یه طبقه ی دیگه هستیم لپ تاپ دم دستم نیست که بخوام تایپ کنم.

بقیه ی اوقات هم که اکثرش با مستر اچ میریم بیرون میچرخیم

برنامه ی شبامون که مشخص بود اونجا بستنی باقالی گرمک که عشق منه.خنده

قرار بود حدود یه هفته اونور بمونیم ولی خب بیشتر و بیشتر شد دیگه آخرش بلیط قطار رو گرفته بودیم که داداش مستر اچ از بندر ظهر آخری رسیدن و تقاضا دادن که 2 روز بیشتر بمونیدولی خب من استرس گرفته بودم برای برگشت شدیدددددد. حسابی کارامون قاطی شده بود خودمم نمیدونم دو روز آخر چی شده بودم که حالم بد شد

دفعه ی قبلتری هم که اونجا بودم یه روزش اینطوری شدم.ولی این دفعه شدیدتر بودهرچی بود حس و حال خیلی بدی بودسر ناهار به زور نشسته بودم و نفهمیدم چطوری غذا خوردمالان به ذهنم رسیده که شاید بخاطر روغن زرد باشه که توی غذاهاشون استفاده میکنن کلاچون یادمه بچه بودم حساسیت داشتم و با خوردن کره محلی خون دماغ میشدم بعد حالا این اتفاق برام نمیافته ولی خب شبی که مستر اچ منو برد دکتر من همش حس و حالم طوری بود که فک میکردم فشارم افتاده باشهبعد فشارم بالا بود.11 بود منی که طبیعت بدنم همیشه فشارم روی 9 هست این برام فشار بالایی هست. حالا باید دفعات بعدی هم توجه کنم و حواسم باشه شاید حساسیتی چیزی باشه به مصرف زیادش؟!

فک کن سر ظهر فقط به خواهرجون گفتم نمیتونم بمونم عیب نداره برم بالا؟! چون میدونست بدن درد دارم گفت بروبعد فقط خودمو به زور رسوندم به اتاق و پتوها رو جابجا کردم کنار بخاری و افتادم توی رختخواب و اشکام همینطوری میریخت از شدت حال بدم.دست و پاهام یخ زده بود و حال تهوع شدیدی داشتم و جلو چشمام تار شده بود مستر اچ هم باید مامانشو جایی میرسوند اومد بالا کلی بغلم کرد که آروم شدم گفت زود برمیگردم برام آهنگ ماه پیشانو رو گذاشت و رفتمنم زیر لب چندتا سوره رو زمزمه کردم تا خوابم برد

عصر بهتر شدمطفلک خانواده ی همسر برای عیدیم کیک پخته بودن.هدیه آماده کرده بودن قابلمه و تابه مس و سکهبا مستر اچ هفت سین مس خریده بودیم و خواهرجون هم برامون پاستا درست کرده بود برای شامخلاصه بزمی بود در نوع خودشپدرجون با دیدن صورت من که رنگم پریده بود حسابی نگران شدنحتی نتونستم درست یه تکه کیک بخورم که

وقت شام هم به زور اندازه یه گنجشک غذا خوردم که دیگه مستر اچ بقیه غذای منو خورد و دیگه بدو بدو منو برد دکترکه البته تشخیص دکتر شروع یه سرماخوردگی بودبعد هم سرم و سوزن نوشتچقدرم درمانگاه شلوغ بود آخر شبی. روی هر تخت تزریقات دو تا مریض سرم به دست بود هیچی دیگه منو بردن توی اتاق دیگه و سرم وصل کردن بهمدیگه بعد سرم حس کردم یواش یواش بهتر شدم

بعدترش هم رفتیم با مستر اچ یه شلوار کتان دیده بود برای خودش که بخریمفروشنده نبودش دیگه منو برد و برام یه روسری ترکمنی خریدهی گفتم نیاز نیست هی گفت دوس دارم بخرم برات

آخه برام دو روز قبلش هم روسری خریده بود.یه روسری دیگه هم برای مامان خریده بود

خلاصه برگشتنی حسابی دستامون پر بودتازه من قابلمه و تابه ی مس رو گذاشتم کنار اون قابلمه ی مس دیگه ای که کادو گرفته بودیم چون ممکنه محل زندگیمون اونور بره و درست نبود از اونجا کول کنم قابلمه رو بیارم کههمینطوریشم 7 تا کیف و چمدون و جعبه دستمون بود.مامان مستر اچ حسابی همیشه به زحمت می افتن. از روغن زرد گرفته که خودشون از کره گرفتن تا برگ انگور نمک سود شده و آبنبات و زعفران و همراهمون میفرستن

توی قطار هم کوپه ای هامون 2 تا آقا بودنکه خب یه زوج تهرانی اومدن و جابجا شدن و خلاصه باهاشون حسابی رفیق شدیم و شماره مون هم گرفتن که در تماس باشیماز تهران به بعد رو یکی از آقایون برگشت و یه دخترخانوم دیگه هم کوپه ایمون شد.آخر شبی اون آقا رفت کوپه ی دیگه به درخواست مدیر قطار و یه خانم دیگه به کوپه مون اومد و این برای من خیلی خوب بود چون خیلی راحت بودم دیگه برای خوابولی خب نگم عجب همسفرای بدی بودن اون دو تا خانومبد عنقبد قلق حتی ما که با هم حرف میزدیم میگفتن صداتون بلنده!!!!!! توقع داشتن هندزفری به گوش ساکت بشینیم یه گوشه!!!! خدا رو شکر فقط چند ساعت تحملشون کردیم و بقیه وقت خواب بود.

دیگه من رسیدم خونه دیدم مامان خانوم رفته خونه ی آقاجونم اینا و کمکشون آشپزخونه تی کردهبعد هم که برگشته اینقدر بدن درد داشته و پا درد که نتونسته برای خودش هیچ کاری کنه دیگه خب کوزت وارد میشودیعنی تا همین امروز اینقدر بدو بدو کردم و در تلاش بودم کمکشون تا تقریبا خونه تی ها به مرحله ی نیمه نهایی رسیده و یکم کارای کوچیک مونده!!!!خنده

این وسط فقط دو سه دفعه بیرون رفتیم که برای دیدن یه اتاق برای محل کارمون بوده و قرارداد بستن.هنوز نرسیدم برای تمیز کردن اتاق و جابجایی وسایل برای اونجا هم برم.امروز گفتم برم که خب بارون شدید بوده.

عجب بارونی آخر زمستونی اومدهااااااااکیف کردم خداییش

جدا از ترسی که داشت چون سر صبحی از شدت باد و بارون از خواب بیدار شدم و توی بغل مستر اچ مچاله شدم تا خوابم برد

یه سر هم بیرون رفتیم مستر اچ قرار کاری داشت و همونورا با هم رفتیم کفش خریدم و بعدتر مستر اچ برای عیدیم طلا خرید.یکمم خرده ریزهای سفره ی هفت سین رو خریدیم و یه بازار وکیل هم رفتیم که برای هفت سین یه رومیزی خریدم البته اونچه که مدنظرم بود رو پیدا نکردم ولی خب اینم دوست داشتم و قشنگ بود

دخترخاله هم اومد و برای تولدم یه بلوز مجلسی شیک آورده بود

دایی اینام یه سر اومدن و تربچه و فندق اینقدر از سر و کولمون بالا رفتن و شیطنت کردن که وقتی رفتن فقط گفتیم آخیشششششششششش زبان درازی

خلاصه فک کنین توی این چند روزی که برگشتم چقدر سرم شلوغ بوده که نرسیدم حتی لپ تاپ رو روشن کنم

خوبی خونه تی اینه کلی چیزای بدرد نخور رو دور میریزیخیلی چیزای فراموش شده ی قدیمی رو حداقل سالی یه دفعه نگاه میکنی و مرور میشهدر کنارش یه عالمه چیزای بدرد بخور هم پیدا میکنی

امسال من از خیلی چیزا دل کندمهمش سبک سنگین کردم دیدم من بخوام برم خونه ی همسر خیلی از وسایلمو نمیتونم با خودم ببرماینجام بمونن اضافی هستن.پس باید دل میکندمو خیلی هاشون رو دور ریختم راستش اینقدر دور ریختنی ها زیاد بودن مامان اومده بود میگفت مطمئنی اینا رو میخوای دور بریزی؟!!!!

ولی خب دیگه باید یه وقت از یه سری وسایل دل کندیه سری ها رو بخشید و .

با روزای آخر سالتون در چه حالید؟!!!!

ان شا الله میام و قبل از سال تحویلی یه پست دیگه هم میذارمولی پیشاپیش از همین تریبون تبریک عید من رو پذیرا باشیدبا آرزوی بهترینا پیش روتون وقت سال تحویل در دعاهاتون به یادم باشین هااااا

_ مه سو _


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها