اینروزا خودم به اندازه کافی حساس شدم و اشکم دم مشکم هست.یعنی فقط انگار دنبال یه بهانه ام که گریه کنم شاید کمی حالم بهتر شه.

نشسته بودم فصل آخر اوریجینال رو میدیدم که تازه فصل آخرشو دانلود کرده بودمدیگه قسمت آخرش همینطوری مفصل گریه کردم!!! بعد زنگ زدم مستر اچ!!! میگم فک کن برای فیلم ومپایری که واقعیت نداره و تخیل هست نشستم به گریه!!!!!چرا؟!!!! چون فلان شخصیتش رو دوس داشتم و نباید میمرد!!!!

دیگه شما حساب کار دستتون بیاد!

بعدم رفتم به توصیه ی دوستان که گفته بودن فیلم های طنز و اینا ببین و دوری کن از غم و غصه میون فیلم های ایرانی که مستر اچ برام ریخت روی لپ تاپ یه چرخ زدم اما هیچکدومش طنز نبودن!!!!! همه اجتماعی!!!! به بن بست خوردمخنده

کتاب ها رو که توی دو پست قبل گفته بودم تموم کردم.و خب برای دوس جانم یه سری سوغات سفر و کتاب ها رو گذاشتمجمعه عروسی یکی از دوستای دبیرستانم بود از بچه های اکیپ که همچنان با همیمعروسی رو رفتمو برگشتنی با دوس جانم و یکی دیگه از بچه ها تا خونه ی ما اومدیم و دیگه اینجا شوهراشون اومد دنبالشون و بردشونچون عروسی جدا بود همسراشون نیومده بودن و رفته بودن با هم بازی pes!

گفتم اگه مستر اچ بود حتما میومد حتی حالا که جداس مراسم.تعجب کردن!

دیدارم با دوستان بعد چندین ماه تازه شداز وقتی برای خوندن تخصص از اینجا رفتن خیلی خیلی دیدارهامون کم شده.وقتایی که میان همه بچه ها نمیتونن برنامه جور کنن و دیداری اتفاق نمیفته.

یکی از دوس قشنگامون هم نامزدی کرده و عید عروسیش هست و از الان دعوتمون گرفت که حواستون باشه برنامه نذارید فلان تاریخ و باشید و

عقد و عروسیش باهم هست.

از گروهمون انگار فقط دو تا مجرد مونده

بچه ها توی رفتار خیلی خیلی متفاوت شدن و از اون دنیای مجردی حسابی فاصله گرفتن.و دیدن این تغییرات و بلوغ اگه ریزبین باشی لذت بخش هست.

عروسی هم بخیر و خوشی برگزار شد

مامان اینام شهرستان عروسی دعوت بودن جمعه شب و دیشب هم بله برون دخترعمه و پسرعموم بود.دوس داشتم برای بله برون میبودم ولی خب مامان اینا برای عروسی رفتن و دیگه گفتم نیاز نیست بابا بکوبه بیاد اینجا دنبال من و جاده و شلوغیش و اینا

البته دیشب مامان عکس فرستاد و گفت اتفاق خاصی هم نیفتاده.نشون رو بردن و در حد یکم دست زدن و کل کشیدن بوده و آهنگ و رقص نداشته.

گفتم خوب شد نکوبیدم بیام اونور پسخنده

در ادامه برای کامل کردن عیش این روزهام دیشب برداشتم کتاب "یادت باشد" که زندگینامه شهید مدافع حرم حمید سیاهکلی مرادی بود رو خوندم. یه مقداری خب طرز فکرا برام عجیب غریب بودبعضی قسمتای کتاب ولی از نیمه های کتاب هی اشک ریختم و اشک ریختم.

آلبوم عکس آخر کتاب رو بارها و بارها ورق زدم همراه خوندنش و قد رود کارون اشک ریختم دیشبی!!! یعنی یه وقتاییش قشنگ بلند بلند گریه میکردم و امیدوار بودم صدام به همسایه نرسه فقط!!!!

بعد هم مستر اچ زنگ زد و یه مقدار از کتاب رو تعریف کردم و گفتم نشستم به خوندن کتاب و اشک ریختنواقعا خوندنش حسابی ازم انرژی گرفت ولی حس خوبی داشت

درسته امروز با چشمای قورباغه ای از خواب بیدار شدم از شدت ورم!!! درسته که اومدم دفتر بچه ها فهمیدن بی حس و حالم و دیگه نشستم و کمی از کتاب براشون حرف زدمولی خوب بود خوندنش.

میدونید.وقتایی که ما در آرامش توی خونه و محل کارمون نشستیم و از شرایط موجود غر میزنیم و از وضعیت اقتصادی گاها مینالیم و یه عشق اتفاق میفتهمیون ایمان و اراده پیوندهایی بوجود میاد ولی در شرایط موجود همین روزا بعضیا همون عشق و علاقه رو فقط توی قلبشون نگه میدارن و برای آرامشمون در تلاش هستن اونور مرزهابرای دفاع از مرزهامون.و چقدر دل بزرگی داره کسی که حاضر میشه نو عروسش رو رها کنه و برای دفاع برهو چه دل بزرگتری داره اون نوعروس کم سن و سالی که اجازه ی رفتن رو به همسرش میده و پشتیبانش هست.

من اینجور فداکاری ها رو ندارم.حتی لحظه ای نمیتونم تصورشم کنمو یکی از دلایل اشک ریختن های دیشبم همین بود.

یادمه وقتی چند سال پیش برای مستر اچ کار نظامی پیشنهاد شد، گرچه قسمت مهندسیش بود و حقوق و مزایای خوبی هم داشت وقتی مستر اچ گفت در صورت جنگ اگه فراخوان بزنن باید بریم گفتم هرگزروی این کار رو خط بکش.من نمیخوام و نمیتونم چشم انتظار بمونممن آدم رها شدن نیستمشاید ایمانم هنوز فرسنگ ها راه برای پیمودن داره تا به پای خیلی های دیگه برسم.

و دیشب خوندن از شهیدی که تقریبا همسن و سالم بود و همسرش که اونم سن کمتری داشت واقعا منو توی بهت فرو بردطوری که صبح اسمشو سرچ کردم و مصاحبه با همسرش رو گوش دادم دوباره و در همون حال ناهار ظهر رو بدو بدو نصفه نیمه آماده کردم و اومدم دفتر که مامان میرسه خونه ادامه شو آماده کنه.

اینم از رزق دیشبم و این یه نشونه بود که شب سالگرد شهادتش کتاب رو خوندمخیلی وقت بود دوس داشتم کتاب رو بخونم و نرسیده بودم.

کاش دست ما هم بگیرن تا ایمانمون کمی قوی تر بشه.

.

فعلا دوباره برنامه ی عروسی ما نامشخص شد!!! چرا؟!!! پدر مستر اچ زنگ زد بابام و گفت هنوز زمین فروش نرفته و من نمیتونم برای بچه ها خونه بخرماگه اجازه بدین تاریخ عروسی مشخص کنیم و خونه براشون اجاره کنیم برن سر خونه زندگیشون ولی به محض فروش زمین براشون خونه رو تهیه میکنم

ولی خب بابا گفت تا وضعیت خونه مشخص نیست و خریداری نشده برنامه ی عروسی رو نمیذاریماونو میشه سریع هم برنامه شو گذاشت.ولی خب صلاح نیست بچه ها توی این وضعیت اقتصادی مستاجر بشن چون با این حقوق الانشون فک نمیکنم از پس مخارج بربیان و اینکه لطف کنید زودتر وضعیت رو مشخص کنید چون ما رسم نداریم زیاد عقد طولانی بشه و این صحبتا

حالا من اینا رو اینطوری مینویسم دقیقا همین جملات رو نگفتن و یه مدتی حرف زدن ولی خب من خلاصه ش کردم.

هیچی دیگه دوباره رفتیم توی وضعیت نامشخصگفتم از نگرانی در بیاین!!!!

نمیگم ناموافق صحبتای بابا بودم چون واقعا استرس گرفته بودم برای جفت و جور کردن مخارج اجاره و چون الانم مستر اچ محل کارش یه سوئیت داره کرایه میکنه و اجاره اونم هست و دو تا اجاره و قسط وام و فک نمیکنم از حقوقش چیزی برامون میموند!!!! ولی راستش از این بلاتکلیفی و دور بودنه هم حسابی داغونم و دلیل حساسیت اینروزهام و گریه های گاه و بی گاهمم همینه.

هر دفعه دوری مستر اچ برام داره سخت و سخت تر میشه و اونم دست کمی از من نداره ولی خب خانواده ها باید خودشون باهم کنار بیان و ما فقط نظاره گر ماجراییم از دو طرف

میشه لطفا اینروزا ویژه دعامون کنید شاید گشایشی شد و تونستیم خونه بخریم و زودتر بریم سر خونه و زندگی خودمون؟!!!

_ مه سو _


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها