برای دخترخاله ی کوچکم خواستگار اومده! یکی از بچه های دانشگاهش.

البته از وقتی دانشجو شده چندتایی خواستگار داشته که خاله به بهانه کم سن بودنش رد کرده و در نطفه خفه شدن!

وسط تموم این بهبوهه ها و اتفاقات.من کتاب میخونمکتاب میخونم و در کنارش راهنماییش میکنمکتاب میخونم و در کنارش میرم مطلب راجع به ازدواج و آگاهی و صحبت و . سرچ میکنم و براش میفرستمکتاب میخونم و توی ذهنم جسم کوچکش رو از نظر میگذرونم و میگم: برای ازدواج خیلی کوچیکهکتاب میخونم و به این فکر میکنم: تو کی اینقدر بزرگ شدی که حالا چشمای یه پسرو اونقدی خیره میکنی که استادت رو واسطه قرار میده برای آشنایی بیشتر و ازدواج؟!!! کتاب میخونم و به خاله کوچیکه فکر میکنم که سرش تاب برداشته و منگ شده که از یه طرف به کوچیک بودن دخترش برای ازدواج فکر میکنه و عقلش میگه باید ردش کنه و از طرفی من نشستم و میگم: همینطوری رد نکنین. پسر خوبی به نظر میاد.به نظرم بررسی کردنش می ارزه

کتاب میخونم اینروزا و به زنگ های پی در پی دخترخاله جواب میدم و ساعتها باهاش حرف میزنم.به تلفن خاله جواب میدم که یه جوری دخترخاله رو راضی کنم جواب رد بده و نخواد آشنا شه!!!! به ذوق های کودکانه دخترخاله گوش میکنم که از خواستگارش و صحبتاش حرف میزنه. به سختی های اینروزا فکر میکنم و هزار و یک فکر از جهت تامین اقتصادی که برای زوجین پیش میاد و مسائل دیگه و به حس های کوچیک این پسر 20 ساله فکر میکنم که چقدر راحت میخواد مسئولیت ازدواج رو بپذیره! به همه ی جنبه های زندگیش فکر کرده یا براش راحته؟!!! درست مثل وقتی من و مستر اچ تصمیم گرفتیم یکی شیم و به هیچکدوم از دغدغه های اینروزا فکر نکرده بودیمفقط میگفتیم میسازیمسازشی که اینروزا در هزار و یک دلیل گره خورده و گم شده و سردرگم فقط دنبال راهی هستیم که میون این آشفته بازار غرق نشیم و از حس هامون نسبت به هم کم نشه

کتاب میخونمکتاب میخونم و میونش یهو به کشف های دخترخاله از دنیای بزرگتری که واردش شده فکر میکنم و میخندم. اینروزا من تموم ناراحتی ها و غم هایی که باهاش مردمم دست و پنجه نرم میکنن رو توی چت هام با دخترخاله فراموش میکنم گاهی و با همه ی وجودم میخندم. میخندم و از افکارش لذت میبرم از صحبتاش که از نظر من خیلی کودکانه س . من کی اینقدر از این افکار فاصله گرفتم که الان برام خنده دارن؟!!!! یهویی چقدر زمان زود گذشت منم این روزها و این حس ها رو گذروندمخیلی هاشو توی دلم ریختم ولی دخترخاله به واسطه اعتمادی که به من داره و سادگی و بی شیله بودن درونیش برای من از کوچکترین افکارش میگه و من میخندم و بهش میگم خیلی خوبی خیلی خوبی که میون اینهمه غم خنده رو به لبم میاری. انگار خدا اینروزا فرستادتش برای کاهش غمممگه نه اینکه خدا تسکین هم میفرسته برای هر غمی؟!!!

کتاب میخونم و جمله بندی ها رو توی ذهنم مرور میکنمچطوری خواستگارش رو رد کنه که به شخصیتش برنخوره؟!!! چطوری ردش کنه که بره و دو سال دیگه که یکم از نظر ذهنی دخترخاله بزرگتر شد باز برگرده؟!!!! چرا همچین حسی گرفتم از این پسر که خیلی خیلی به دخترخاله میاد؟!!!

روی بقیه ی خواستگاراش همچین حسی نداشتمالبته که همینم نیاز به بررسی عمیقی داره و تحقیقات

معمولا حس هایی که از هر فرد میگیرم در آینده درست از آب در میان.

.

کتاب " ده روز با داعش " رو خوندم و دوسش داشتم.همین امشب تمومش کردمنامه ی تودنهوفر به رهبر داعش -البغدادی- در آخر کتاب واقعا معرکه بود.

.

با دوس جانم بحثم شد دیروز. بعد اینهمه سال دوستی و وارد نشدن به حریم های همدیگه از نظر فکری. اینبار معترض افکارم شد. ازش خیلی خیلی دلگیر شدم صحبت که میکنه و بحثایی که باهام کرد خیلی خیلی متاثر از همسرش بود. قشنگ توی صحبتاش حسش میکردم

ما هیچوقت افکار کاملا مشابهی نداشتیمولی همیشه بینمون احترامی وصف نشدنی بود به عقاید همدیگه. من فقط میخوندمش و اون فقط میخوند منو

من تندروی در هیچ مساله ای رو دوست ندارم من کنایه زدن رو دوست ندارم

و حالا. دلم قد یه دنیا از دوس جانم گرفته. اونقدر که فقط به انتظار عذرخواهیش نشستمکی بشه؟!!! نمیدونم.

اینروزا توی لاک خودممهمش دارم سعی میکنم به دور از هر فضای غمگینی باشم و حتی به خانواده معترض شدم که سر صبح مدام اخبار رو باز نکنین و باهم راجع به اخبار گفتگو نکنین.من حالم اینروزا واقعا خوب نیست. کم طاقت شدم اشکی شدم.

شبا اینقدر سوره ی کوثر رو زیر لب زمزمه میکنم که میون خوندنش بیهوش میشم شبا تا خوابم ببره همش وحشت دارم که فردا که چشم باز کنم باز چه اتفاق جدیدی افتاده؟!!!

میدونین فقط اینو میدونم خیالات امریکا برای براندازی این ح ک و م ت به شکوفه نمیشینه. نمیشه آقا نمیشهدست از سرمون بردارین!

.

مادر مستر اچ امروز بهم زنگ زدصدام گرفته بود حسابی. بهم گفت صدات گرفته سرما خوردی؟!!! نگفتم از دوری مستر اچ دمغ هستم و خانواده نمیذارن برای دیدارش برمنگفتم اینقدر غصه و فکر توی سرم میچرخه که حال هیچکی رو ندارمگفتم: چیزی نیست.

گفت دیشب خیلی خوابتو دیدمهر وقت چشم بستم دوباره به خوابم اومدینگرانت شدم زنگ زدم حالتو بپرسم.گفتم ممنونمنگفتم اینقدر اینروزا تحت فشار روحی هستم و از آینده ترس دارم و اینقدر باهاتون توی دل حرف زدم و گله کردم که به فکرم نیستین که روحم توی خواب اومده سراغتون که اینقدر جسمم سکوت کرده که روحم تاب نیاوردهنگفتم از شبایی که تا صبح با گریه سحر کردم.گفتم: خیر هست ان شا الله.

صدای مویه های یه نفر توی خواب میادسراسیمه پشت در اتاق مامان اینا میدوئم اما انگار از طبقه ی بالاس. انگار اینروزا کابوس همه س.

کجای تاریخ ایستادیم اینروزاکی اینروزا رو لحظه به لحظه و درست و بدون تحریف ثبتش میکنه ؟!!! یه ثبت بدون تحریف دور از عقاید خودش؟!!!

کاش بارها و بارها نوشته بشن و بمونن مطمئنا اینروزا نقش بسزایی در اتفاقات سال های دور آینده دارن.

راستی یادم نیست از شب یلدامون که نوشتم اینو گفتم یا نه؟!!! برادرزاده تلفن رو برداشته بود و مثل همیشه داشت باهاش بازی میکرد.ساعت چند بود؟!!! دوازده شب!!!! منم دستمو روی گوشم گذاشته بودم و با خنده میگفتم: الو الو ریزه !!!(جای ریزه اسمشو میگفتم).اونم میخندید و نگام میکرد.بعدتر یهو دیدم از اونور خط یه صدا میاد و الو الو میکنه!!! فسقلی ما معلوم نبود به کی زنگ زده بود!!!!!!!!!!

هول شدم و قطعش کردم.فورا بعدش تلفن زنگ خورد و برداشتم که عذرخواهی کنم و بگم بچه تماس گرفته متوجه نبودیم که خب جوابی نداد و قطع کرد!!!!

مراقب فسقلی هاتون وقت بازی کردن با تلفن باشین! مخصوصا آخر شب!خنده

گفتم بنویسم یادگاری بمونه برام.

_ مه سو _


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها