میدونید غم ها و غصه ها روی هر فرد یه جور تاثیری میذارن.یکی دنیا دنیا اشک میریزه و بعدش آرامش میگیره.یکی اونقد توی دلش میریزه که قلبش میگیره و سکته.

آدم ها باهم متفاوتن.هم در ظاهر.هم در رفتار.در واکنش ها و همه چیز.

روزی که به نشانه اعتراض گروه خانوادگیمونو ترک کردم تا در آرامش بیشتری باشم شوهرخاله واکنشش بیشتر از همه بود. گفت اشتباهه کارم و باید بتونم همه افکارو تحمل کنم و خوب و بد رو پیدا کنم.

امشبی دوباره به کنایه وقتی دایی یه کلیپ رو نشونم میداد گفت: مه سو از گروه رفته که این چیزا رو نبینه.

ای کاش خودخواه نباشیم در کلاممون.ظرفیت آدما متفاوتهظرف وجودیشون هم همینطور.هیچوقت نمیتونیم با کفش های دیگری راه بریم.

شاید برای منی که اینروزا هزار فکر و خیال داشته و دارم و همه برنامه های زندگیم درهم شدن و همونطوریشم حالم بد بوده.اینهمه مصیبت و تحملش واقعا سنگین باشه.

هیچوقت فراموش نمیکنم روزایی که خاله سومی بعد از فوت خاله اولی پریشون بودگریه نمیکرد و همه رو دلداری میداد در ظاهر و میگفت آروم باشید.ولی خودش یهویی پاهاش خشک شد و فلج موقتی که خدا رو شکر یواش یواش خوب شددکتر گفت واکنش عصبی بدنش هست چون غمش رو بروز نمیده

آدما رو سعی کنیم بفهمیم

هیچکی دلش برای ما نمیسوزه.پس دلسوز خودمون باشیم و حال خودمونو بهتر کنیم.حتی با کوچکترین حرکت

.

در جهت بهبود حال روحیمون، بعد از اعلام مامان که از استرس خواب نداره و روحیه ش خرابه و دوس داره فرار کنه به بیابون.امروز دستشو گرفتم و دوتایی رفتیم بازار دنبال نعلبکی!

چندتا آدرسی داشتم که جنس مدنظرمو پیدا نکردم.حاصلش فقط شد خرید یه گیتار کوچولو برای فسقل خانواده.اینقدر که با گیتار داداشم بازی میکنه و میخواد روش بشینه! ببینیم زنده از دستش بیرون میاد برای بعدا که بزرگتر شه و بخواد کلاس موسیقی بره!

دیگه ظهر بیخیال گرسنگی-چون مامان و بابا روزه بودن- من تخم مرغ درست کردم خوردم و بعدتر با مامان و بابا سه تایی رفتیم هایپر خرید درمانی!

نعلبکی مورد نظرمو خریدم.مامان هم یه مدل دیگه شو برا خودش خرید.رفتم و یه شال شکلاتی برای خودم خریدم و بعدترش هم کمی خرید هایپری و دو تا بالش پر برای مامان و بابا که گردنشون درد گرفته از بالش خودشون.

امروز قشنگ ده هزار قدم راه رفتیم و الان استخون پام درد گرفته.اومدیم خونه وسط جابجا کردن خریدها و صحبت با مستر اچ، مامان فریزر رو از برق کشیده و وسایلاشو بیرون ریخت و واستادیم به تمیز کردن فریزر برای عید! بگذریم از شستن مرغ ها و فیله ها و نیمه آماده کردن فیله ها برای سوخاری و فریز کردنشون

اون وسط هم خاله اینا اومدن و دایی و کارهای جانبی مهمون داری!

یعنی امشب قرار بود یه نما بکشم که دیگه جونی برام نموند!

بریم که فردای قشنگتری پیش رو داشته باشیم

تا اینجای پست رو سه شنبه پیش نصفه شبی نوشته بودم و خوابیده بودم

آخه قبلش اینقدر توی ذهنم حرف زده بودم و یهو به خودم اومدم که گوشی رو دست گرفتم و یادداشتش کردم توی پیش نویس هاولی حس کردم اون حسی که میخواستم رو نتونسته بودم القا کنم توی نوشته مآخه کند بودن تایپ کردن توی گوشی باعث میشه خیلی از جملات فراموشم شه.

حالام اومدم یه دستی به سر و گوشش بکشم شاید بتونم از حس اونشب بنویسم ولی راستش نشد.دیگه اون حسه رفته بود!!!دست به نوشته نزدم

مامان مستر اچ بعد از اون تماس، دو روز بعدش باز تماس گرفت که ببینه خوب شدم یا نه. گفتم خوبم. و باز هم سکوت کردم

شبش اشتباهی باز باهام تماس گرفت و گفت میخواسته برای برادر مستر اچ زنگ بزنه اشتباه دستش خوردهدیگه فسقلی آبجی هم پیششون بود و فک میکرد مامانش زنگ زده سر و صدا میکردمامان مستر اچ گوشی رو داد دستش گفت ببین خانم دایی هستمیخواست بگه: خانم دایی بلد نبود فقط میگفت: دایییییییییی!

اینقد که این فسقل شیرینه دلم آب شد براش.مادربزرگ داماد مستر اچ اینا فوت شدهدیگه آبجی پسر فسقلشو پیش مامان مستر اچ گذاشته و رفته بودن شمال برای مراسم تشییع احتمالا برا اینکه فسقلی توی دست و پا نباشه و یهویی مریض نشه

زنگ زدم به داماد و تسلیت گفتم.اینقدر که این مرد خوب و باشخصیت هست. گفته بودم بهم میگه جارو؟!!! میگه من باجناق ندارم شما عروس ها جاروی من هستین!خنده جاری هم نه هاااااا! جارو! کلییییییی هم سر به سر من و جاری هام میذاره.

.

مامان اینا از دیروز رفتن شهرستاناز اونور بی بی رو بردارن برن جنوبمنم اینجا یکشنبه با دخترخاله میریمفردا آخرین امتحانشو میده و میاد.

اینروزا حسابی بی قرارمدر صدم ثانیه تصمیماتم عوض میشه. یعنی هنوزم مطمئن نیستم از رفتنم.

یهو به سرم میزنه بلیط بگیرم برم پیش مستر اچ. اصلا خودمم حال خودمو درک نمیکنم

الانم واقعا دلم به رفتن جنوب نیست.تموم فکر و ذکرم پیش مستر اچ هست. روحم اونجاس.

کاش میشد تموم این فکرا زودتر تموم میشدن.

هوای رابطه مون طوفان بود دو روز پیش سر همین مسائل عروسی که خوب پیش نمیره از خودم بدم میاد اینجور وقتا. ولی مگه نه اینکه گاهی نمک هم لازمه برای زندگی؟!!! حال و هوای الان؟!!! آشتی هستیم!

_ مه سو _


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها