دیشب شب سختی بهم گذشت قشنگ تا مرز جون دادن رفتم و برگشتم!

ماجرا چی بود؟!!

این مدتی یه چک آپ رفتم دکتر و بهم آنتی بیوتیک داد و یه سری داروی دیگه.گفت کمی بدنم عفونت داره.اولین کپسول هم خب خوردم و شبش که دومین زمین لرزه وحشتناک رو تجربه کردیم و من از همون شب دلدرد شدم.قشنگ زیر شکمم درد گرفته بود و منم همش فک میکردم بخاطر ترسیدنم هست.

چند روزی که گذشت من دیدم روز به روز دارم بدتر میشم و خب دردش به معده م زده بود و عین سنگ سفت شده بود دلمتا همین جمعه که دیدم واقعا از شدت درد معده کم مونده زمین رو گاز بزنم.دیگه برداشتم توی نت راجع به داروهام چک کردم و دیدم ای بیداد!!!! این که عوارض داروهاس!!!!! برای معده حساس این داروها خوب نیست! و باید پزشک میپرسیده قبل تجویزش که ایا معده حساسی دارم؟!!!

حالا من دارو رو قطع کردم سر خود ولی مگه دردم قطع میشد؟!!!! بهش شونه درد هم اضافه شده بود که نمیدونم از اثر بدخوابی بود یا همین داروها.

دیروزی رفتیم برای خاله یه یخچال سفارش کرده بود برای خونه ی اینورشون خریدیممن و بابا. بعد آدرس دادیم براشون بردن و خودمونم کلید رو برداشتیم رفتیم اونجامن یخچال قدیمی رو کنار کشیدم و زیرشو داشتم جارو میزدم که یخچال جدید رو بذارن دیدم سر گیجه دارم.دیگه گذاشتمش کنار تا یخچال رو آوردن و جابجاییش تموم شد.دیدم زبونم داره سنگین میشه انگار جون نداشتم حرف بزنمدیگه اینا که رفتن به بابا گفتم نمیتونم بمونم زود برگردیم خونه.چون روکش های رختخواب مهمان هام رو هم که تازه خاله دومی برام دوخته بود برده بودم که ببینم اندازه شون درست شده یا نهبابا گفت احتمالا فشارت افتاده دراز بکش پاهاتو بذار روی مبلیکم که بهتر شدم رفتیم سوار ماشین شدیم و بابا گفت ببرمت دکتر.گفتم نه بریم خونه

قصد داشتم داروهامو دفترچه مو بردارموقت پیاده شدن بابا زیر دستمو گرفت نخورم زمین اینقدر که حالم بد بود.فقط اومدم توی اتاقم پالتومو در آوردم و افتادم روی تخت.بابا دو تا بالش آورد و پاهامو زدم بالای تختم.بالش ها رو زیر پام گذاشت که لبه ی تخت اذیتم نکنه.دست و پاهامم یخ کرده بود.

دیگه اول بیسکوئیت آورد بخورم نتونستمدو کله خرما به زور خوردم و بعدش هم یه لیوان چای نبات آورد که یه قلپ به هزار زحمت خوردم.حال تهوع بدی داشتم.پیشونی و چشمام وحشتناک درد میکرداصلا اوضاعی بود.بابا گفت پاشو بریم دکتر که گفتم بذار مامان بیاد باهم بریم چون حدود 5 دقیقه بعدش میدونستم مامان میرسه.دیگه تا مامان از ورزش اومد کمی حالم بهتر شدیه تکه نون گفتم بابا آورد خوردم که بتونم مسکن بخورم ولی خب مسکن نخوردم.مامان اومد چای نبات رو به زور بهم داد.دیگه یه نیم ساعتی همینطوری دراز کشیده بودم و یواش یواش سردردم رفع شد خودش! سرگیجه م رفت و حس کردم منگی از سرم برداشته شد.

قشنگ منی که نمیتونستم حتی جواب تلفن مستر اچ رو بدم زبونم باز شده بود و دیگه زنگ زدم و باهاش حرف زدم و از نگرانی خارجش کردم.

اولش که میخندیدم بابا میگفت: دیگه تونستی بخندی یعنی حالت خوب شدهو خب دستمو گرفت گفت داره بدنت گرمتر میشه

تجربه ی بسیار وحشتناکی بودو خب تا امروز صبح که دیگه تقریبا 80 درصد دردهام از بین رفته بود.

دومین تجربه ی تلخ داروییم بود که اثر منفی روم گذاشته بود.

حالا باز فردا برم پیش دکترم ببینم چی میگه و برام دارومو عوض کنهامیدوارم که نوبتش جور بشهاینترنتی نتونستم نوبت بگیرم سایت بهم ریخته بود.

کلاس شنا عالی قشنگ روز در میون یک ساعت میریم با مربی میخندیم و برمیگردیماینقدر وقت ایرادگیری ازمون با طنز حرف میزنه که کلا کلاس خوش میگذرهفعلا شاگرداش من و خاله و یکی دیگه از دوستاییم که باهم کلاسمونو شروع کرده بودیم

کرال پشت رو کامل یاد گرفتیم و داریم تمرین میکنیم برای بهتر شدنشامروز رو کامل توی قسمت 4 متری بودیم و چه سوتی ها که ندادم برای تغییر کرال به دوچرخه و قورباغه و .

تازه جلسه پیش از شدت درد معده نفس کم آوردمقورباغه رو تبدیل کرده بودم به دوچرخه بعد اینقدر ترس داشتم همینطوری پای دوچرخه که میزدم عقب عقب میرفتم.مربیم و غریق نجات مرده بودن از خنده که چطوری دوچرخه رو دنده عقب میری!!!! قشنگ دنده عقب رفتم تا لبه استخر.

گفتم: این دیگه خاص خودمه!خنده این جلسه هم یادآوریش کرد و کلیییییییی خندیدیمگفتم ترسیده بودم دوس نداشتم برم میون آب میخواستم سریع تر به لبه استخر برسمخب فاصله م با لبه استخر از پشت سر فقط 2 متر بود

یادتونه گفتم با دوس جانم دعوام شد؟!!!! بالاخره بعد اون دعواهه امروز بهم پیام داد حالمو پرسیداینقدر دمغ بودم از رفتارش و هیچی هم نمیگفتم. ولی خب امروز پیام داد و حالمو پرسید و گفت دیشب خوابمو دیده.قهر و قوهر نکردم که جوابشو ندم - اخلاق بدی که اینجور وقتا دارم و اصلا یخم نمیشکنه! -

گفتم خیر هست.شاید چون چند روزی ناخوش احوال بودم و دیگه شروع کرد صحبت کردن و دلیل کسالتم و اینکه خیلی مراقب خودم باشم چون معده ی حساسی دارم که با کوچکترین اتفاقی داغون میشهخب بعد 19 سال دوستی، میدونیم احوالاتمون چطورهیادمه حتی از مدل تعریف کردنم از اشخاص هم میفهمید چه حسی نسبت بهشون دارممیگفت وقتی از کسی خوشت میاد و ازش تعریف میکنی برق به چشمات میشینه!

میدونین.وقتی اینجوری فاصله میفته توی دوستی هام، رفته رفته غم میشینه به دلم و کدورت طولانی شدنش باعث میشه مثل قبل نباشم.

من امروز قشنگ این فاصله گرفتنه رو حس میکردمتوی صحبتم سرد بودم و خیلی هم سعی میکردم بامحبت باشم ولی نمیشد.

من اینو برای دوستیم با دوس جانم نمیخواستم. همش حرف هیلا توی ذهنم تکرار میشه که گفت: دوستی ها هم تاریخ انقضا دارن

و اشک روی گونه م میشینه.

من برای دوس جان هیچوقت تاریخ انقضا در نظر نگرفته بودم اینقدر حس خوب داشتم باهاش.

یعنی میشه که دوباره حسم بهش مثل قبل بشه؟!!!!

چرا خودم برای آشتی کردنمون پیش قدم نشدم؟!!! چون اون بهم پرید! چون یه دفعه از در دوستی بهش نزدیک شدم که آشتی شیم ولی بعد چند ساعت دوباره بخاطر یه استوری بهم پرید و منو پر از حس بد کردو بعد اون حس بد بهم گفت: هرجور دوس داری از صحبتم برداشت داشته باش!

بگذریمفعلا احوال دوستیمون نیمه ابریه صاف نیستم صاف نشدم نتونستم

و میدونم که خودش هم فهمید.

.

امشبی دو تا سفارش خوشگل به فرزانه دادم که خودم نشستم بهش فکر میکنم و هی قلبم تاپ تاپ میکنه تا وقت رسیدن سفارشم

از اونور هم یه ثبت سفارش سریع برای تولد مستر اچ داشتم.خیلی تصمیمش یهویی شدولی به نظر خودم دوس داشتنی هست یعنی خودم ذوقشونو کردم. امیدوارم هفته ی دیگه که بدستش میرسه خودش خونه باشه و تحویل بگیره.

فردا باید مدارک شناسایی و سند ازدواجمونو هم براش پست کنمبرای یه سری کارهای اداری لازم هستن.

به امید روزای قشنگتر.

_ مه سو _


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها