واژه واژه سطر سطر زندگی



تو را نه عاشقانه

نه عاقلانه

و نه حتی عاجزانه؛

که تو را عادلانه

در آغوش می کشم.

عدل مگر نه آن است که

هر چیز سر جای خودش باشد؟

 

"سیمین بهبهانی"

تولد مستر اچ بود امروزدیشب اول وقتی میون دیوونه بازی هامون و خندیدنامون یهو در کمدم رو باز کردم و یه دفتر رو پیدا کردم.که از سال 93 یادداشت هایی رو مینوشتم که ولنتاین سال بعدش به مستر اچ خاطرات یکساله مو و حرفایی که مخصوص به خودش زده بودم هدیه بدملحنش نامه گونه بود.طولانی نبودگاهی چند خطگاهی یک صفحهبعدتر به عید خورده بود و فوت زن دایی مامان و خاله ی نازنینم و حال بد اونروزهام و نوشته هایی که دیگه ادامه نداشتدفتر رو کنار گذاشته بودم تا سال 96بهمن ماهوقتی پدر مستر اچ برای بار چندم زنگ زده بود به پدرم و قرار بود راجع به خرید خونه برامون تصمیم بگیرنبعد نشستیم با مستر اچ و اون نوشته ها رو خوندیم.یه جاها هی بغض کردیم و یه جاها هم خندیدیم دراز کشیده بود کف اتاقم و منم عمود بهش تکیه داده بودم و هی میون خوندن همدیگه رو نگاه میکردیم و میخندیدیم از اتفاقاتو بعد بهش میگفتم: میبینی چه روزهایی داشتم؟!!! چه تردیدها؟! چه بی حوصلگی ها.؟! چه آرزوها؟!!! میبینی که حتی بهمن ماه پارسال نمیدونستیم قراره عید نامزد بشیم و فروردین ماه عقد کنیم؟!!!

آغوشش عشقهو من عاشق این لحظات دو نفره مون.

برای عاشقی هاتون صبور باشیدکه لذت بخش ترین لحظاتن.

.

تصمیم گرفتیم تولدمونو باهم بگیریماحتمالا روز ولنتاینتوی یه هفته دو تا تولد که نمیشهبا هم میگیریمش دلچسب تره برامونکادوهامونم دادیم به همدیگه و از خانواده هم کادو گرفتیماحتمالا با حضور چندتا از فامیل امروز استقبال زیاد بود.

دایی اومده بود میگفت پس کیک تولد چی؟!

دخترخاله ها زنگ زده بودن که کیک تولد رو تنهایی نخورید چاق میشید! خنده

به مستر اچ میگم کیک بگیریم بگیم بقیه هم بیان تولد تولد.

خواهر زاده ش زنگ زده شعر تولدت مبارک رو میخونه و میگه دایی زود با خانم دایی م بیاین برات تولد بگیرم ای جانشو بگردم

.

بارون زیبای این روزا حسابی حس خوبی داره و امروز قدم زدن توی هوای بارونی کنار هم بسیار دلچسب

از روند کارهامون بگم : رزومه هایی که فرستاده بودن رو بررسی کردیم و جمعه ای از محل کار همکلاسیم استفاده کردیم و با حدود 22 نفر قرار ملاقات گذاشتیم و همه هم گفتن برای مصاحبه میان.بعد شما قول ملت رو داشته باشید؟!!!

از اون تعداد حدود 8 نفر برای مصاحبه اومدن

بعدتر با شرایط کاری 6 نفر موافقت کردن و فرداش براشون کلاس توجیهی و توضیحی راجع به کار رو داشتیم که از اون تعداد 3 نفر اومدن!!!!خندهتازه از این 3 نفری که هم که اومدن احتمالا یکیشون موندنی نیست حالا ببینیم چطور پیش میره

همچنان برامون رزومه فرستاده میشه و باید یه برنامه ی مصاحبه دیگه هم داشته باشیمولی خب درسته همچنان کلید محل کار همکلاسیم دست منه ولی خب بقیه ی همکاراش در طول هفته از محل کارشون استفاده میکنن و نمیتونیم ازش استفاده کنیمفقط همکلاسی گفته کلید بمونه دستتون فعلا

هنوز نتونستم جایی رو به عنوان دفترم بگیرماینکه قراره شریکی با دوس جان جایی رو بگیرم یکم کار رو سخت کردهاگه به خودم تنهایی بود حالا تمومش کرده بودم و قولنامه نوشته بودمدفتر رو بگیرم کارمون راحتتره

فعلا داریم روی تراکت کار میکنیم که سفارش چاپ بدیم

روزهای خوبی در پیش هست و من به آینده خوشبینم

الهی به امید خودت

هفته ی آینده هم سفر دانشجویی میریم و از اونطرف یه هفته ای به مادرشوهرم اینا سر میزنیم و برمیگردیمچقدر هیجان دارم برای سفرمونبرای روزهای آینده هم

_ مه سو _


تو را نه عاشقانه

نه عاقلانه

و نه حتی عاجزانه؛

که تو را عادلانه

در آغوش می کشم.

عدل مگر نه آن است که

هر چیز سر جای خودش باشد؟

 

"سیمین بهبهانی"

تولد مستر اچ بود امروزدیشب اول وقتی میون دیوونه بازی هامون و خندیدنامون یهو در کمدم رو باز کردم و یه دفتر رو پیدا کردم.که از سال 93 یادداشت هایی رو مینوشتم که ولنتاین سال بعدش به مستر اچ خاطرات یکساله مو و حرفایی که مخصوص به خودش زده بودم هدیه بدملحنش نامه گونه بود.طولانی نبودگاهی چند خطگاهی یک صفحهبعدتر به عید خورده بود و فوت زن دایی مامان و خاله ی نازنینم و حال بد اونروزهام و نوشته هایی که دیگه ادامه نداشتدفتر رو کنار گذاشته بودم تا سال 96بهمن ماهوقتی پدر مستر اچ برای بار چندم زنگ زده بود به پدرم و قرار بود راجع به خرید خونه برامون تصمیم بگیرنبعد نشستیم با مستر اچ و اون نوشته ها رو خوندیم.یه جاها هی بغض کردیم و یه جاها هم خندیدیم دراز کشیده بود کف اتاقم و منم عمود بهش تکیه داده بودم و هی میون خوندن همدیگه رو نگاه میکردیم و میخندیدیم از اتفاقاتو بعد بهش میگفتم: میبینی چه روزهایی داشتم؟!!! چه تردیدها؟! چه بی حوصلگی ها.؟! چه آرزوها؟!!! میبینی که حتی بهمن ماه پارسال نمیدونستیم قراره عید نامزد بشیم و فروردین ماه عقد کنیم؟!!!

آغوشش عشقهو من عاشق این لحظات دو نفره مون.

برای عاشقی هاتون صبور باشیدکه لذت بخش ترین لحظاتن.

.

تصمیم گرفتیم تولدمونو باهم بگیریماحتمالا روز ولنتاینتوی یه هفته دو تا تولد که نمیشهبا هم میگیریمش دلچسب تره برامونکادوهامونم دادیم به همدیگه و از خانواده هم کادو گرفتیماحتمالا با حضور چندتا از فامیل امروز استقبال زیاد بود.

دایی اومده بود میگفت پس کیک تولد چی؟!

دخترخاله ها زنگ زده بودن که کیک تولد رو تنهایی نخورید چاق میشید! خنده

به مستر اچ میگم کیک بگیریم بگیم بقیه هم بیان تولد تولد.

خواهر زاده ش زنگ زده شعر تولدت مبارک رو میخونه و میگه دایی زود با خانم دایی م بیاین برات تولد بگیرم ای جانشو بگردم

.

بارون زیبای این روزا حسابی حس خوبی داره و امروز قدم زدن توی هوای بارونی کنار هم بسیار دلچسب

از روند کارهامون بگم : رزومه هایی که فرستاده بودن رو بررسی کردیم و جمعه ای از محل کار همکلاسیم استفاده کردیم و با حدود 22 نفر قرار ملاقات گذاشتیم و همه هم گفتن برای مصاحبه میان.بعد شما قول ملت رو داشته باشید؟!!!

از اون تعداد حدود 8 نفر برای مصاحبه اومدن

بعدتر با شرایط کاری 6 نفر موافقت کردن و فرداش براشون کلاس توجیهی و توضیحی راجع به کار رو داشتیم که از اون تعداد 3 نفر اومدن!!!!خندهتازه از این 3 نفری که هم که اومدن احتمالا یکیشون موندنی نیست حالا ببینیم چطور پیش میره

همچنان برامون رزومه فرستاده میشه و باید یه برنامه ی مصاحبه دیگه هم داشته باشیمولی خب درسته همچنان کلید محل کار همکلاسیم دست منه ولی خب بقیه ی همکاراش در طول هفته از محل کارشون استفاده میکنن و نمیتونیم ازش استفاده کنیمفقط همکلاسی گفته کلید بمونه دستتون فعلا

هنوز نتونستم جایی رو به عنوان دفترم بگیرماینکه قراره شریکی با دوس جان جایی رو بگیرم یکم کار رو سخت کردهاگه به خودم تنهایی بود حالا تمومش کرده بودم و قولنامه نوشته بودمدفتر رو بگیرم کارمون راحتتره

فعلا داریم روی تراکت کار میکنیم که سفارش چاپ بدیم

روزهای خوبی در پیش هست و من به آینده خوشبینم

الهی به امید خودت

هفته ی آینده هم سفر دانشجویی میریم و از اونطرف یه هفته ای به مادرشوهرم اینا سر میزنیم و برمیگردیمچقدر هیجان دارم برای سفرمونبرای روزهای آینده هم

_ مه سو _


اینروزا دلمشغولی هامون شده کارهامونبدو بدو دنبال روبراه کردن کارا هستیم تا زودتر از زود به مرحله ی اجرا برسن کارها.

با همکلاسی قرار گذاشتیم و با مستر اچ دیدیمش که بهمون کلی ایده های خوب داد و راهنمایی کرد و قرار شد به دوستاشم کار رو معرفی کنه.

اینروزا دنبال چندتا بازاریاب خوبیم.و فردا آگهی که دادیم منتشر میشه.

با دوس جان هم قرار گذاشتم و فردا میریم یه سری دفتر میبینیم برای شروع کار خودمون دو تا

میدونم که همه چیز خوبتر از خوب پیش میره برامون

.

مستر اچ برای معرفی کارش بیرون رفته بود هفته پیشوقتی برگشت برام نرگس خریده بود و آخخخخخخ که چه دلچسب و دلنشین بود برام

.

برادر دوسی نامزدی کرد و من و مستر اچ هم توی جشنش دعوت بودیم همین آخر هفته ایچقدرم خوش گذشت بهمون

به مستر اچ میگم وقتی با دوسی آشنا شدم داداشش اول دبستان بوده و حالا مردی شده برای خودشداره ازدواج میکنه و تا ماه آینده داره از ایران میره چقدر زود گذشت دنیا بهمون.

.

آخر هفته ای رفتیم و به خونه ی دخترخاله م سر زدیم.کنارشون خوش گذشت

بعدتر با مامان اینا رفتیم هایپر خرید.اوضاع حسابی خرابه جدا من نمیدونم مردم چطوری دارن زندگی میکنن با این حقوق های کم همه چیز خیلی خیلی گرون شده دو تا بسته 5 تایی چوب لباسی برداشتم برای خودم به هوای قیمت هایی که بالاشون زده بود بعدتر که اومدیم خونه فهمیدم اوه اوه 100 تومن شده همون 10 دونه چوب لباسییعنی عذاب وجدانی گرفته بودم نگو و نپرس تازه مامان میگفت بسه چوب لباسی های خودتم ببر خونه ت آینده .

دیشبی به مستر اچ میگم فاکتورا رو قایم کنیم مامان اینا روی خریدا بوده نمیدونن قیمت چوب لباسیا چقدره خنده

دوس دارم زودتر پدر مستر اچ تکلیف تاریخ عروسیمون رو مشخص کنن. دیگه خسته شدم بس که همه پرسیدن کی عروسی هست؟! هی مجبور شدم بگم مشخص نیست احتمالا اواخر تابستون.

دیگه اتفاق خاصی اینروزا نیفتاده. با مستر اچ همین دور و برا چرخ میزنیم.یواش یواش کارامونو انجام میدیم تا به هدف هامون برسیمو در کنارش گردش های دو نفره مون رو هم داریمو از کنار هم بودن آرامش میگیریم

بهش میگم کاش زودتر تکلیفمون مشخص شه برای کارکاش همش پیش هم باشیممن روشنی آینده رو به وضوح میبینمو این اتفاقات و آرزوها رو دوست دارم.من اینروزهامو خیلی خیلی دوست دارم هم کنار خانواده مم هم کنار مستر اچ نازنینمو این یعنی نهایت آرزوهام. الهی شکرت.

_ مه سو _


از سفر که برگشتیم حسابی با مستر اچ برنامه ی بیرون رفتنامون به راه بود. البته در جهت خرید و .

رفتم دنبال کارای پروانه م و باید فرم اشتغال به کار رو ببرمقراره همسر دوس جان فرم های هر دوتامون رو آماده کنه این هفته که میاد نه ولی هفته ی بعدش میریم دنبال اتاق گرفتن برای محل کارو به امید خدا شروع کارمون.

کار مستر اچ هم یواش یواش داریم شروعش میکنیم.

مدتی بود عاشق یه کت خز شده بودممستر اچ و خواهرجونی با هم تصمیم گرفتن و پیشاپیش به عنوان کادوی تولدم برام پالتو خز خریدناز سفر که برگشتیم با مستر اچ رفتیم و یه عالم پالتوهای مختلف رو پوشیدم تا اونی که دوسش داشتم رو برام خریدبعدتر یه شومیز پاییزه برای زیر پالتوم و یه شال هم خریدبه عنوان ولنتاین پیشاپیش.خنده اینقدر که دوسشون دارم خدا میدونهخیلیم هزینه هامون اینروزا بالا رفته مستر اچ میگفت اگه نمیخریدمش برات خیلی توی دلم میموندالهی بگردم همه ی مهربونی هاشو که منو اسیر خودش کرده

منم پیشاپیش رفتم و براش یه کفش خریدم با خودشاز فرصت بیرون رفتنا استفاده کردیم دیگه چون بعدا هم گرفتاریمون بیشتر میشه هم همینطوری سوپرایزیم دیگه. البته مستر اچ خیلی سعی کرد منو سوپرایز کنه سر خرید پالتو خز و میگفت آبجی برای خواهرشوهرش این سفارش رو داره که اندامش شبیه توئه بعد من چون خواهرشوهرای آبجی رو دیده بودم توی عکسا میدونستم هیچکدوم هم سایز من نیستن و فهمیده بودم خودمخنده

اما خب دلچسبه دیگهچون پالتو خز دوس داشتم همه جوره ش دلچسبه برام.دوس دارم پالتوم رو البته یه مدل دیگه غیر خز هم دیدیم که خیلیییییی دوسش داشتم ولی گفتم برای مدل های دیگه بعدا هم وقت هست.الان توی دلم پالتوی خز دوس داشتم

بعدتر هم رفتیم از طرف مامان بابا یه پالتو برای تولد مستر اچ خریدیماینقده خوبه.اینقده دوسش دارم.

گفتیم تا زمستون هست استفاده کنیم دیگهبمونه آخر ماه دیگه هوا از سردی میفته نمیشه استفاده کنیم

البته پیشنهادش با خودم بودمامان گفتن نمیدونن چی بخرن سال اولیمنم اینو پیشنهاد دادم و خیلیم مستر اچ دوسش داشت

خلاصه همین اول ماهی پیشاپیش سوپرایز شدیم برای هدیه هامون

.

دیگه اینکه دیدم دوباره طلا داره گرون میشهخیلی برام استرس زا بود این مساله اینکه هنوز حلقه های ازدواجمونو نخریده بودیم.

و خب دو دو تا چهارتا کردیم و حساب کتاب و بالاخره رفتیم و حلقه ها رو خریدیم.

البته صبحش وقت صبحانه خوردن گوشه ی دندونم که پر کرده بودم یهو خالی شدو خب بابا هم داشت میرفت دندونپزشکی و منو با خودش برد. دکتر گفت دندون کناریش هم زیر پر کردگی یه مقدار پوسیدگی داره و خوب شده که این خالی شده تا اونم مشخص شهو برای عصرش بهم نوبت داد چقدر برام استرس زا بود که بدون بیمه رفته بودم دکتر.اولین دکتری بود که بعد خارج شدن از زیر بیمه بابا رفته بودم ان شا الله بعد صدور پروانه ی کارم اولین کاری که دنبالش میرم همون بیمه هست که باید براش پروانه داشته باشیماحتمالا هم خودم و هم مستر اچ رو اینور بیمه کنمتا خود مستر اچ هم پروانه شو بگیره

دیگه عصر با مامان و بابا رفتیم دنبال خرید حلقه چقدرم که طلا فروش ها با مستر اچ رفیق شدن.من دیگه حلقه مو که انتخاب کردم و میخواستن بخرنش بدو بدو ازشون جدا شدم رفتم دندون پزشکی به نوبتم برسمبعدتر مستر اچ با مامان اینا برای خرید حلقه ش رفته بود که قبل انتخاب کرده بودیم.برای مستر اچ حلقه ی پلاتین برداشتیمتنوعش زیاد نبود و راستش بهتر از اون مدنظرم بودولی خب خودش حسابی رعایت بابا اینا رو میکنه.و من اینو بعد خرید حلقه ها فهمیدم که اون حلقه ی دیگه ای که گرون تر بود رو دوست داشته اگرنه همونو براش برمیداشتم

مامان میگفت اون حلقه ی بزرگتر رو دوست داشتم براش برداریمولی مستر اچ میگفت حلقه ساده دوست داره.

خلاصتا به میمنت و مبارکی حلقه ها رو خریدیممستر اچ چند دقیقه ی آخر درست شدن دندونم رسید و گفت توی راه که میومده یه ماشین به عابرپیاده زده بوده و همه فقط واستاده بودن نگاه میکردن و دیگه مستر اچ کمک کرده به امدادگرا تا پای عابر رو آتل بستن و با آمبولانس بردنش برای همین دیر اومده بعدتر فک درد شدید گرفته بودم بخاطر پر کردن دو تا دندونم و تاکسی گرفتیم سمت خونهاسنپ رد میکرد مسیر رو وقتی بهش مسیر میدادیم اینقدر که شلوغ بود اون ساعت اونجا.

دیگه نزدیک خونه رفتیم شیرینی خریدیم و اومدیم خونه دوتایی.

اینروزا که مستر اچ اینجاس خیلی آروم ترم.آرامشم بیشتره و چه خوبه که پیشمه

میخوام که به یک یک آرزوهام برسم نه تند که آروم آروم پیش میریمو میدونم که دست یافتنی میشن همه شون

الهی به امید خودت.

_ مه سو _


امتحانا تموم شدن و با خانواده اومدیم شهرستان پیش اقوام

دخترعمو و همسرش و زن عمو تا یکشنبه خونه ما بودننینی رو بالاخره تحویل گرفتنآقا ریزه اینقدر نمکی و بامزه بودواستادن من از امتحانم که اومدم یه ربع ساعت دیدمش و بغلش کردم و عکس گرفتن از دوتامون و بعدتر برگشتن خونه شون

همون یکشنبه با همکلاسی ها کلیییییییییی عکس دسته جمعی گرفتیم

شبش با دوستای دبیرستانم بیرون قرار داشتمیکی از دوس جانا مرخصی اومده بود بعد چندین ماه که رفتیم دیدیمش و یه عالمه هم تا آخر شب دور هم حرف زدیم و برگشتیم خونه

دوشنبه مستر اچ اومدرفتم فرودگاه دنبالش.حالا از یه طرف استرس هم برای درس هام و امتحانام گرفته بودمکلی هم با مستر اچ برنامه داشتیم برای خرید و

دیگه از یه طرف استاد طراحیم گفته بود بیاین طرح هاتون رو تحویل بگیرین اشکالاتو رفع کنین تا 5شنبهمنم که گیر درس هامدوس جان میگفت کارتو بفرست برام اگه نرسیدی که برات رفع اشکال کنمولی خب رفتم تحویل گرفتم و مشکل خاصی نداشت و استاد گفت نیازی نیست تغییری بدیاز اون خیالم راحت شد.

مستر اچ با یه عالمه سوغاتی اومداینقد سوپرایز شدم از هدیه ها که خدا میدونهمادرشوهر کلی برام سوغاتی فرستاده بودن بنده خدا.مستر اچ هم همینطورسکه و پارچه لباس مجلسی و پاستیل و یه عالمه شکلات و لواشک و روغن محلی و تازه هی هر روز مستر اچ یادش میاد فلان چیزم مامان گذاشته بود یادم رفته بیارمفک کنم همینطوری ادامه بده یه دور بفرستمش دنبال چیزایی که جا گذاشته خنده

دیگه درس میخوندم نصفه نیمه و پیش مستر اچ بودم و سه شنبه ای هم با مستر اچ یه سر بیرون رفتیم که کادوی تولدش رو پیشاپیش خریدم براش.کادو برای نینی هم خریدیم چون قرار شد 5شنبه ای بیایم سمت اقوام

چهارشنبه صبح با مستر اچ راه افتادیم سمت شهر دانشگاهیتوی راه کلی شیطنت کردیماینقدر هم بخاطر بارون شب قبل مه غلیظی گرفته بود که کلی دلهره گرفته بودم من

همکلاسی های جدید بی نهایت مستر اچ رو تحویل گرفتن و خوش برخورد بودن و حسابی باهاش رفیق شدنولی نگم از کم شعوری همکلاسی های خودم با اینکه سن و سال بیشتری داشتن ولیاصلا نگم دیگهگذشتچه خوب که این ترم همکلاسی های بهتری داشتم

حتی امتحان قبلتری کلییییییییی معرفت نشون دادن و احترام و واقعا ثابت کردن که مردنبه معنی واقعی

خلاصه اینقدر همکلاسی های جدیدتر رفیق شدن باهاش که میگفتن نمیشه خانومتو بفرستی بره شب بیای با ما تفریح مجردی؟!!!خنده

خلاصه ظهر هم که مستر اچ منو ناهار دعوت کرد به مناسبت پایان امتحاناتمبعد ناهار بدو بدو رفتیم دو تا امتحانای دیگه رو دادیم و بعدتر هم گشت و گذار و عکس گرفتن های دوتایی تا غروبمسقطی هم برای مامان اینا و مادرشوهر اینا سوغات گرفتیم و برگشتیم

شب خونه ی خاله جان بودیم.یعنی من از شدت خستگی رو به موت بودم

صبح 5شنبه هم حرکت کردیم سمت شهرستاناولین مقصد هم خونه عموی اولینینی رو دیدم با اون دست و پای فینگیلشاینقد بامزه س که خدا میدونه

دو روزی رو خونه ی عموها بودیم و دعوتی ها و بیرون رفتن ها با اقوام پدریاینور بخاطر بارون بهار اومدههوا ولی بعد بارون 5شنبه حسابی سرد شده و کمی گلوم درد گرفته

امروز هم خونه پدربزرگم بودیم و ها بیرون رفتیم

و فردا احتمالا برمیگردیم خونهبعد یه استراحت چند روزه.امیدوارم فقط شدید نشه سرماخوردگیم

.

همکلاسی جدیدی ها هم یه جفت قناری دارنکلی خندیدیم دور هم بهشونمن متوجه نشده بودم واقعیتشاما دقیقا اتفاقی که افتاده بود برای قناری های خودمون و شناسایی شده بودن، حالا این جدیدی ها هم توسط بچه ها شناسایی شدن و امتحان قبلتر پیش من گفتن.

من کلا زیاد فضول نیستم در یه مواردینمیدونم خوبه یا بد.متوجه این دو تام نشده بودم با اینکه بیشتر پیش من بودن

میگفتن فلانی با کوپه زردش نتونست دلبری کنه ولی خب کوپه قرمز فلانی کار خودشو کردخندهرنگ خیلی مهمه!!!!

خلاصه خوشم میاد مدل انکارشون هم کپی برداری شده از قناری های خودمونه

روز آخری واستادیم بعد امتحان با بچه ها خداحافظی کنیمدیگه زیاد نمیدیدمشون و ممکن بود بعضیاشونو نبینمبعد معرفت رو داشته باشید::: یه سری هاشون قشنگ گذاشتن رفتن انگار نه انگار(همکلاسی های خودم!)بدون خداحاقظی.بدون هیچی

با همچین افرادی همکلاسی بودم.همینقدر بی معرفت.همینقدر

.

رفتیم نرگس زار تفریحمستر اچ یه دسته ی بزرگ نرگس خریده براماینقدر که من عاشق نرگسم.

بعد خودشم از بوی نرگس بدش میاد.اوضاعه ما داریم؟!!!!

زودتر میدونستم مهریه م رو گل نرگس میذاشتماااااااا.زبان درازی

پ.ن: چقدر خوبه که مستر اچ اینروزا اینجاسمن هنوز یه دل سیر نداشتمش این چند روزبذار پام برسه خونه.حسابی تفریحات و گردش در پیشه

_ مه سو _


من بازم بعد از مدتها اومدمالبته که قصد نوشتن داشتم این مدت ولی فرصتش نبود اصلا

روزای قبل سفرمون همش یا دنبال کارای راه اندازی کارمون بودیمیا مهمون داشتیم خونه ی مامان اینا.یا در حال جمع و جور کردن وسایل برای اومدن بدو بدو آشپزخونه ی مامان هم نصفه نیمه تمیز کردم که کابینت های پایینش فقط بمونه که اگه اومدم اینور و دیر برگشتم مامان تنهایی هم برسه به تمیز کردنشون

روزا دارن بدو بدو میگذرن و منم استرس گرفتتم

قبل اومدن فقط تونستیم با دو تا از بازاریاب ها قرارداد ببندیمبقیه بدقولی کردن و نیومدن برای بستن قراردادشونحالا مستر اچ دوباره میخواد آگهی بزنه که بعد برگشتن بررسیشون کنیم

ما هنوز خونه ی مادرشوهریمخنده

.

امسال عجب تولدانه هایی شد.کادوهامونو که از قبل رد و بدل کرده بودیم که استفاده کنیمدیگه خودمونو حسابی تحویل گرفتیم و رفتیم و کیک سفارش دادیم عاشق مستر اچ و خودمم! چرا؟!!! چون یهو میون انجام دادن کارهای ریز و درشتمون مرکز شهر بودیم یه قنادی معروف هست اونورا گفتم برو قیمت کیک تصویری بگیر ببینیم چطوریهپیاده شد قیمت گرفت اومد گفت خیلی خوش قیمته بیا همینجا سفارش بدیم.

بعد هم رفتیم نمونه کیک دیدیم و هرچیم از خانومه پرسیدیم قیمتش فلان هست همش؟!!! میگفت آره!!! ما هم خلاصه کارای کیک رو انجام دادیم و وقت حساب پیش پرداختش فقط اندازه ی اون قیمتی شد که خانومه گفته بود!!!!!خنده نگو که فقط قیمت چاپ عکس روش رو میگفته البته در قطع بزرگ!!!!

خلاصه دیگه منم گفتم بیخیال حساب کتابامون یه دفعه هم خودمون خودمونو تحویل بگیریمقرار شد عکسمونو براش تا شب بفرستیم

دیگه گفتم برای اتمام دهه بیست سالگی و شروع سی سالگی خوبه که خودمو تحویل بگیرمگرچه خیلی توی حسابای دو دو تا چهارتامون مونده بودیم ولی گفتم خدا بزرگه درست میشه

بعدتر دوستمم دعوتیش یه روز عقب افتاد و افتاد به روز تولدمما هم کیک رو برای شب قبل تولدم سفارش دادیمتا عصرش هم مصاحبه داشتیم با چندتا بازاریابهوا هم بارون من دیگه بدو بدو رفتم کیک رو تحویل گرفتم و 3 تا بادکنک هلیومی هم خریدم و چقدر ذوق زده شده بودم بخاطر بادکنک هاکیکم هم توی جعبه جا نمیشد و قناد گذاشتش کف ماشین و گفت ببر خونه نباید یه قطره بارون هم بهش بخوره که رنگش خراب میشه

منم دیگه آروم آروم انگار که عروس میبردم توی اون هوای بارون شدید رفتم خونه توی پارکینگ از شانسمم همه ماشین ها پارک بودن و جای دور هم نبود.دیگه کیک رو بالا بردم به مامان گفتم من حالا چطوری ماشینو از پارکینگ خارج کنم؟!!!! بابا هم خواب بوددیگه مامان دنده عقب از پارکینگ ماشین رو بیرون بردخنده همچین مامان شوماخری دارم من

بعد هم رفتم دنبال مستر اچ و اومدیم آماده شدیم و دیگه بعدتر مهمونا که دخترخاله و خاله م اینا بودن اومدنپسرخاله هامو و یکی دیگه از دخترخاله هامو که گفته بودم بیان نتونستن بیاندایی کوچیکه هم تنبلاینهمه ظهر اونجا بود گفتم شب بیا دور هم باشیم آخرشم نیومد!!!!

دیگه دور هم بودیم و کیک خوردیم و شامی و اینجوری شب خیلی خیلی خوبی گذشت

خیلی وقت بود تولد شلوغی نداشتمدر حد همون کیک خوردن خانوادگیامسال جای داداشم حسابی خالی بود و کسی هم چیزی نپرسید که چرا نیستن

البته که شب قبلش داداشم تولدمو تبریک گفته بود پیشاپیش.

دیگه روز تولدم هم خونه ی دوست جانم شام دعوت بودیم با مستر اچبرای دوست جانم یه گلدون گل گرفتیم و رفتیم و چقدر دور هم بودنمون چسبید بهمون.دوست جان هم برام تولد گرفته بودسوپرایزیهم کیک.هم یه کیف خیلی خوشگل بهم هدیه داد.دیگه تا ساعت 1 شب اونجا بودیم و بعدتر برگشتیم خونه .خیلی حس خوبیه که مستر اچ و همسر دوست جان با هم خوبن اینقدر و باعث دلگرمیهچون دوست جان برای من از جان هم عزیزتره و این رفت و آمد برام خیلی خیلی مهم.

.

برای مسافرت ازدواج دانشجویی که همکلاسیم روز قبلش کنسل کرد سفرش رو.بد قولی کرد به قراریانگار براش کاری پیش اومده بود که قابل کنسل کردن نبودحتما که خیری در این مورد بود

روز سفر مامان ما رو رسوند ایستگاه راه آهن بلیط ها رو همونجا تحویل گرفتیمو سفر هیجان انگیزمون شروع شدبدرقه مون توسط خادمین حرم شاه چراغ بسته های فرهنگی خوش آمدگویی که حاوی کتاب و خودکار و دفترچه و . بودپذیرایی توی قطار.

هم کوپه ایمون هم که از بچه های پرستاری دانشگاهمون بودن. یه دختر خانوم شیطون و مودبو همسر بسیار بسیار مهربونش.نگم که چقدر بهمون توی قطار خوش گذشت با خودشون هندوانه آورده بودن توی قطاربعدتر خوراکی ها یکی یکی رو میشدن ما خیلی خوراکی نبرده بودیم چون کلا با مستر اچ زیاد اهل بخور بخورای توی راه نیستیم کلا.و هم اینکه چمدونامون تا خرخره پر بودن و دو تا کیف و ساک دستی هم داشتیم که سوغاتی برای خانواده ی همسر بود

قبل اومدن برای روز مادر هم خرید کرده بودیم که کادوی مامان رو یه گوشه ی اتاقم قایم کرده بودم که روز مادر بهش زنگ بزنم و سوپرایزش کنم کادوی مادرجون هم که همراهمون آورده بودیم

خلاصه اینقدر قطار میون راه واستاد که ما حدود 27 ساعت توی راه بودیمگرچه یه سری کاراگاه آموزشی توی قطار گذاشته بودن و امتیاز دهی و این صحبتا.

توی گروه دانشگاه هم که عکسمونو مدام میذاشتن برگشتنی که عکاسمون فهمید باهاشون برنمیگردیم گفت حالا من از کی عکس بگیرم توی کانال بذارم؟!!!!!خندهاینقدر که ما خوشحال بودیم با اون قیافه های درب و داغون و خسته مون هم عین خوشحالا میگفتیم از ما عکس تکی بگیرین.حالا برگردم میرم دانشگاه گفتن تحویل میدن اونجا عکس ها رو و میتونیم عکسای سفر رو بگیریم

دیگه رسیدنمون به مشهد هم بسیار خوب بودهتل هم هتل خوبی بود.یه اتاق 3 تخته بهمون دادن.میگفتیم کاشکی مامان هم جدا اومده بود تخت داشتیم براش.یکی از بچه های تهران مامانشم اومده بود و اجازه داده بودن از اتاق استفاده کنه بدون پرداخت هزینه

خلاصه برای تمام روزای اونجا برنامه گذاشته بودنو برنامه های اصلیشون یکی مراسم رفتن به حرم بود که کلی فیلم و گرفتن و گفتن تکه هاییش رو توی تلویزیون برای روز زن پخش میکننیکی شام دعوتی حرم بودیکی برنامه ی تئاتر بود که خب اونم جالب بود بهمون یه چادر سفید هم هدیه کردن.روز برگشتن هم فیلم ها رو بهمون هدیه کردن به اضافه ی یه قرآن نفیس که هدیه ی حرم مطهر بود

مستر اچ روزایی که اونجا بودیم یه ظهر زنگ زد و رفتیم خونه داییشبعد هم ماشین دخترداییشو گرفت که برای بیرون رفتنامون دستمون باشه واقعا دخترداییش لطف داره بهمون. بعد هم پسرداییش زنگ زد و برای شام دعوتمون کرد که خب داییش اینام بودن و دخترداییش برای روز مهندس برامون کیک گرفته بود و خلاصه دایی و پسردایی و من و مستر اچ رو نشوندن به شمع فوت کردن و عکس گرفتناینقدر که این دختر مهربونه و دوست داشتنی

خلاصه روزای مشهد بودنمون به برق و باد گذشتروز آخری یه عالمه دوست جدید دانشجو داشتیم.جمع خیلی خوبی بود

گرچه بودن زوج هایی که خیلی ناسازگار بودن و در طول سفر دعوا داشتنجوری که شبا از صدای دعواشون همه بیدار میشدنپرانتز باز جز من!!!!خنده

آخه داشتیم با یکی از دوستای جدیدمون توی راهروی هتل حرف میزدیم که یهو یکی از اتاق ها درش باز شدیه پسر از اتاق سرشو بیرون آورد و با اخم گفت برید تو اتاقتون حرف بزنید!!!!!!

من که ترسیدم خداییشدوستم برگشت گفت همونان که مشکوکن؟!!! مستر اچ تایید کرد!!! بعد هر دو گفتن صدای دعواشونو شنیدین الان؟! گفتم الان؟!!! گفتن آره دیگه صدای دعواشون میومد الان!!!! گفتم : من تا چیزی رو نخوام دقت کنم متوجه نمیشم که

خلاصه دوستم گفت دیشب هم ساعت 3 داشتن دعوا میکردنمستر اچ تایید کرد بعدتر که رفتیم توی اتاق گفتم جریان چی بود من که نفهمیدم؟! مستر اچ گفت از صدای دعواشون بیدار شده ولی بعد گفته شاید اشتباه میکرده برای همین به من چیزی نگفته.خوشم میاد من اصلا ت هم نخوردم توی خواب!!!!خنده

من قبلاها خیلی خوابم سبک بودهااااایعنی هرکی توی اتاقمم یهو میومد مثلا کافی بود در اتاقم باز شه که بیدار بشمولی از وقتی کنار مستر اچ هستم خیالم از همه دنیا تخت هست میخوابم جم هم نمیخورم اصلا تا خود صبحخنده

دیگه با دوستان و همه خداحافظی کردیم روز آخری.بقیه رفتن سمت ایستگاه راه آهنما هم ماشینو برداشتیم اول رفتیم حرمروز قبلش صبح خیلی زود رفته بودیم حرمنماز صبح رو همونجا به جماعت خونده بودیم و مستر اچ گفته بود تا ساعت 7 صبح زیارت کنم.اینقدر دلچسبم بود اون زیارت 3 دفعه رفتم برای زیارتمیونش میومدم مینشستم به دعا و نماز خلاصه نیت گرفتم و از طرف همه ی دوستان و اقوام و مامان و بابا و زیارت رفتم.خلاصه جای همگی سبزدیگه روز آخری هم مستر اچ منو برد حرم 45 دقیقه ای زیارت رفتم گرچه شلوغ بود ولی خب آهسته آهسته برای زیارت رفتم.بعدتر هم یه خرید کوچولو رفتیم با مستر اچ و دیگه ماشین دختردایی رو پس دادیم و اسنپ گرفتیم رفتیم سمت ترمینال و اومدیم سمت خونه ی مستر اچ اینا

از سفر دانشجویی خیلی راضی بودم من یکیبعضیا غر میزدن ولی خب واقعا برای یه سفر کاملا مجانی از رفت و آمد بگیر تا خورد و خوراک و هتل خیلی هم عالی بود به نظرمو واقعا چسبید به من یکی که

.

حدود یه هفته ای هم میشه اینجاییممستر اچ یه مصاحبه داره که مصاحبه ش انجام بشه دیگه برمیگردیم

به ما که اینجا خوش میگذره

روز زن رو پدرجون شیرینی خریدنخواهر جون کیک پختن و دور هم بودیم با برادر مستر اچ و خانواده ششب هم مستر اچ منو برد بستنی خوشگل خوردیم

یه جعبه ی صورتی خوشگل برای هاردم بهم هدیه دادبه اضافه ی یه بشقاب تزئینی خیلی خیلی قشنگ که زیرش ترانه ی ماه پیشانو نوشتهگفتمش آهای ماه پیشانو گفت جون جونم، جون جونم آی جون جونم

و خلاصه اینجوری روز زن امسال رو گذروندیم. به مامان هم پیام دادم که فلان قسمت اتاقم توی فلان جعبه یه لیست هست برای من بخونین برگشتین خونهکه مامان رفته بود و هدیه شو دیده بود و کلی ذوق کرده بود.

دو شب پیش هم که خونه ی خواهرجونی بودیم.پسردایی و خانومش و پسرخاله و خانومش هم بودن و 4 تا زوجی تا ساعت 5 صبح دور هم بودیم و کلییییییییییییییییی خندیدیمدیگه دلدرد گرفته بودیم از خنده که جدا شدیممخصوصا از ساعت 2 شب به بعد که پانتومیم بازی کردیم

امشبی هم دوباره خواهر جون دعوتمون کرده بود خونه شون به صرف کباب شمالیما و مامان جون اینا و داداش اولی مستر اچ و خانواده ش

.

روز ششم اسفند هم متاسفانه خبردار شدم که نوه ی عمه م که سنی هم نداشت(5 ساله) و قبلا نوشته بودم که سرطان داره طفلکم عمرشو داد به خدا و خلاصه خانواده ش رو عزادار کرد.مامان بهم نگفته بود که ناراحت نشم توی سفراز پروفایل دخترعمه م فهمیدم خیلی برام غم انگیز بودحالا با مستر اچ که برگشتیم باید برای عرض تسلیت بریم.اینجا فقط تلفنی باهاشون صحبت کردیم که حسابی غمگین شدم از صحبت کردن ش و عمه م همچنینخدا بهشون صبر بده جدا

دیگه هم همین.

خوشگل عسلا. با تاخیر روزتون مبارک مهربانوها

مهندس های عزیزروز شمام مبارک

با خونه تی های عید چه میکنین؟!!!!!!! من حسابی استرس گرفتم زودتر برگردم برسم به اتاق تیم و

امروز که همینجا رفتم مانتو برای عیدم خریدم.قیمت هم فضایی!!!!!!!کلا آدم دین و دنیاشو از دست میده با این قیمتافردا برم دنبال خرید روسری و

_ مه سو _


وقتایی که خونه نیستم خیلی برام نوشتن و آپ کردن وبلاگ سخته

خونه مامان جون اینا هم که هستیم کلا چون یه طبقه ی جدا میریم برای استراحت و وقتایی که قراره دور هم باشیم یه طبقه ی دیگه هستیم لپ تاپ دم دستم نیست که بخوام تایپ کنم.

بقیه ی اوقات هم که اکثرش با مستر اچ میریم بیرون میچرخیم

برنامه ی شبامون که مشخص بود اونجا بستنی باقالی گرمک که عشق منه.خنده

قرار بود حدود یه هفته اونور بمونیم ولی خب بیشتر و بیشتر شد دیگه آخرش بلیط قطار رو گرفته بودیم که داداش مستر اچ از بندر ظهر آخری رسیدن و تقاضا دادن که 2 روز بیشتر بمونیدولی خب من استرس گرفته بودم برای برگشت شدیدددددد. حسابی کارامون قاطی شده بود خودمم نمیدونم دو روز آخر چی شده بودم که حالم بد شد

دفعه ی قبلتری هم که اونجا بودم یه روزش اینطوری شدم.ولی این دفعه شدیدتر بودهرچی بود حس و حال خیلی بدی بودسر ناهار به زور نشسته بودم و نفهمیدم چطوری غذا خوردمالان به ذهنم رسیده که شاید بخاطر روغن زرد باشه که توی غذاهاشون استفاده میکنن کلاچون یادمه بچه بودم حساسیت داشتم و با خوردن کره محلی خون دماغ میشدم بعد حالا این اتفاق برام نمیافته ولی خب شبی که مستر اچ منو برد دکتر من همش حس و حالم طوری بود که فک میکردم فشارم افتاده باشهبعد فشارم بالا بود.11 بود منی که طبیعت بدنم همیشه فشارم روی 9 هست این برام فشار بالایی هست. حالا باید دفعات بعدی هم توجه کنم و حواسم باشه شاید حساسیتی چیزی باشه به مصرف زیادش؟!

فک کن سر ظهر فقط به خواهرجون گفتم نمیتونم بمونم عیب نداره برم بالا؟! چون میدونست بدن درد دارم گفت بروبعد فقط خودمو به زور رسوندم به اتاق و پتوها رو جابجا کردم کنار بخاری و افتادم توی رختخواب و اشکام همینطوری میریخت از شدت حال بدم.دست و پاهام یخ زده بود و حال تهوع شدیدی داشتم و جلو چشمام تار شده بود مستر اچ هم باید مامانشو جایی میرسوند اومد بالا کلی بغلم کرد که آروم شدم گفت زود برمیگردم برام آهنگ ماه پیشانو رو گذاشت و رفتمنم زیر لب چندتا سوره رو زمزمه کردم تا خوابم برد

عصر بهتر شدمطفلک خانواده ی همسر برای عیدیم کیک پخته بودن.هدیه آماده کرده بودن قابلمه و تابه مس و سکهبا مستر اچ هفت سین مس خریده بودیم و خواهرجون هم برامون پاستا درست کرده بود برای شامخلاصه بزمی بود در نوع خودشپدرجون با دیدن صورت من که رنگم پریده بود حسابی نگران شدنحتی نتونستم درست یه تکه کیک بخورم که

وقت شام هم به زور اندازه یه گنجشک غذا خوردم که دیگه مستر اچ بقیه غذای منو خورد و دیگه بدو بدو منو برد دکترکه البته تشخیص دکتر شروع یه سرماخوردگی بودبعد هم سرم و سوزن نوشتچقدرم درمانگاه شلوغ بود آخر شبی. روی هر تخت تزریقات دو تا مریض سرم به دست بود هیچی دیگه منو بردن توی اتاق دیگه و سرم وصل کردن بهمدیگه بعد سرم حس کردم یواش یواش بهتر شدم

بعدترش هم رفتیم با مستر اچ یه شلوار کتان دیده بود برای خودش که بخریمفروشنده نبودش دیگه منو برد و برام یه روسری ترکمنی خریدهی گفتم نیاز نیست هی گفت دوس دارم بخرم برات

آخه برام دو روز قبلش هم روسری خریده بود.یه روسری دیگه هم برای مامان خریده بود

خلاصه برگشتنی حسابی دستامون پر بودتازه من قابلمه و تابه ی مس رو گذاشتم کنار اون قابلمه ی مس دیگه ای که کادو گرفته بودیم چون ممکنه محل زندگیمون اونور بره و درست نبود از اونجا کول کنم قابلمه رو بیارم کههمینطوریشم 7 تا کیف و چمدون و جعبه دستمون بود.مامان مستر اچ حسابی همیشه به زحمت می افتن. از روغن زرد گرفته که خودشون از کره گرفتن تا برگ انگور نمک سود شده و آبنبات و زعفران و همراهمون میفرستن

توی قطار هم کوپه ای هامون 2 تا آقا بودنکه خب یه زوج تهرانی اومدن و جابجا شدن و خلاصه باهاشون حسابی رفیق شدیم و شماره مون هم گرفتن که در تماس باشیماز تهران به بعد رو یکی از آقایون برگشت و یه دخترخانوم دیگه هم کوپه ایمون شد.آخر شبی اون آقا رفت کوپه ی دیگه به درخواست مدیر قطار و یه خانم دیگه به کوپه مون اومد و این برای من خیلی خوب بود چون خیلی راحت بودم دیگه برای خوابولی خب نگم عجب همسفرای بدی بودن اون دو تا خانومبد عنقبد قلق حتی ما که با هم حرف میزدیم میگفتن صداتون بلنده!!!!!! توقع داشتن هندزفری به گوش ساکت بشینیم یه گوشه!!!! خدا رو شکر فقط چند ساعت تحملشون کردیم و بقیه وقت خواب بود.

دیگه من رسیدم خونه دیدم مامان خانوم رفته خونه ی آقاجونم اینا و کمکشون آشپزخونه تی کردهبعد هم که برگشته اینقدر بدن درد داشته و پا درد که نتونسته برای خودش هیچ کاری کنه دیگه خب کوزت وارد میشودیعنی تا همین امروز اینقدر بدو بدو کردم و در تلاش بودم کمکشون تا تقریبا خونه تی ها به مرحله ی نیمه نهایی رسیده و یکم کارای کوچیک مونده!!!!خنده

این وسط فقط دو سه دفعه بیرون رفتیم که برای دیدن یه اتاق برای محل کارمون بوده و قرارداد بستن.هنوز نرسیدم برای تمیز کردن اتاق و جابجایی وسایل برای اونجا هم برم.امروز گفتم برم که خب بارون شدید بوده.

عجب بارونی آخر زمستونی اومدهااااااااکیف کردم خداییش

جدا از ترسی که داشت چون سر صبحی از شدت باد و بارون از خواب بیدار شدم و توی بغل مستر اچ مچاله شدم تا خوابم برد

یه سر هم بیرون رفتیم مستر اچ قرار کاری داشت و همونورا با هم رفتیم کفش خریدم و بعدتر مستر اچ برای عیدیم طلا خرید.یکمم خرده ریزهای سفره ی هفت سین رو خریدیم و یه بازار وکیل هم رفتیم که برای هفت سین یه رومیزی خریدم البته اونچه که مدنظرم بود رو پیدا نکردم ولی خب اینم دوست داشتم و قشنگ بود

دخترخاله هم اومد و برای تولدم یه بلوز مجلسی شیک آورده بود

دایی اینام یه سر اومدن و تربچه و فندق اینقدر از سر و کولمون بالا رفتن و شیطنت کردن که وقتی رفتن فقط گفتیم آخیشششششششششش زبان درازی

خلاصه فک کنین توی این چند روزی که برگشتم چقدر سرم شلوغ بوده که نرسیدم حتی لپ تاپ رو روشن کنم

خوبی خونه تی اینه کلی چیزای بدرد نخور رو دور میریزیخیلی چیزای فراموش شده ی قدیمی رو حداقل سالی یه دفعه نگاه میکنی و مرور میشهدر کنارش یه عالمه چیزای بدرد بخور هم پیدا میکنی

امسال من از خیلی چیزا دل کندمهمش سبک سنگین کردم دیدم من بخوام برم خونه ی همسر خیلی از وسایلمو نمیتونم با خودم ببرماینجام بمونن اضافی هستن.پس باید دل میکندمو خیلی هاشون رو دور ریختم راستش اینقدر دور ریختنی ها زیاد بودن مامان اومده بود میگفت مطمئنی اینا رو میخوای دور بریزی؟!!!!

ولی خب دیگه باید یه وقت از یه سری وسایل دل کندیه سری ها رو بخشید و .

با روزای آخر سالتون در چه حالید؟!!!!

ان شا الله میام و قبل از سال تحویلی یه پست دیگه هم میذارمولی پیشاپیش از همین تریبون تبریک عید من رو پذیرا باشیدبا آرزوی بهترینا پیش روتون وقت سال تحویل در دعاهاتون به یادم باشین هااااا

_ مه سو _


دور خونه میگردم و باقیمونده کارا رو تند تند انجام میدمنمیدونم چرا این تمیزکاریا تموم شدنی نیستن؟!

میچرخم و به مستر اچ میگم : خدا رو شکر امسال پیشمی چقدر خوب که سال تحویلی کنارمی میخنده و تایید میکنه

هفت سین رو میچینم و میاد دورم میچرخه و میبوستم میبوسمش و میگم : هنوزم باورم نمیشه مال همیم پارسال روزی مثل امروز برای آزمایش خون رفته بودیمبدو بدو داشتیم آماده میشدیم برای بله برونچقدر خوب و عالی گذشت کنار هم این یکسال با همه ی سختی های گاه و بی گاهش. با همه ی شادی هاش با همه ی تجربه های اولیش و حالا سال تحویل رو کنار همیم دست در دست لبای خندون.

الهی شکر که تونستیم شاد باشیم الهی شکر که تونستیم بدون قهر و دلخوری بگذرونیمش الهی شکر که تونستیم تا میتونیم خانواده هامونو از خودمون شاد نگه داریم.

خونه تی امسال میچرخیدم توی خونه و به بهونه های مختلف مستر اچ رو صدا میزدم که : بیا قد رعنای من فلان چیز رو تمیز کن بیا قربون قد رشیدت برم لوستر رو تمیز کن و اینگونه بود که حسابی از قد رشید حضرت یار استفاده بردم و هی دلم قنج رفت براش و قربون صدقه ش رفتم آخ که دلچسب ترین خونه تی سال رو داشتم.برای من که اینطوری بود با همه ی خستگی هاش.

حتی خرید وسایلای هفت سین چقدر چسبید که هم قدم هم رفتیم و همه جا با هم یار بودیم

حالام روبروی هم نشستیم هر کدوم با لپ تاپ خودمون مشغولیمفیلم دانلود کرده که آخر شبی با مامان اینا ببینیمو قراره برم که شام درخواستی بابا رو آماده کنم

روز مرد پارسال مصادف با بله برونمون بود روز مرد امسال مصادف با سالگرد خواستگاریمونچقدر میچسبه این کنار هم بودناین یکسال شیرینی که گذروندیم و برامون شیرین تر از عسل گذشتچون سعی کردیم سر مسائل کوچیک زیادی حساس نباشیمزیادی غصه ی نشدنی ها رو نخوریم تا میتونیم با اتفاقای کوچیک شاد شیمو توقعاتمون رو کم کنیم.تا دلخوری پیش نیاد امیدوارم بتونیم همینطور ادامه بدیم این راه رو

خیلی دوست داشتم یه قطعه شعر پیدا کنم و آخرین پست سال رو با یک شعر تمومش کنم ولی واقعا فرصتم کمهپس با همین دعاهای آخر تمومش میکنم :

مستر اچهمراه زندگیممرسی از صبوری هات که وقتایی که کم آوردم کنارم بودی تو بهترینی برام مهرت مستدام

دوستای مهربونم.براتون آرزوی سالی شاده شاد و پر از لبخند رو دارم سالی که قدر تک تک لحظاتش رو میدونید و ازش به خوبی استفاده میکنید

پیشاپیش عیدتون مبارک

_ مه سو _


بهار که رفتن اسفند و

آمدن فروردین نیست!

بهار یعنی

جای بوسه‌های مردی

که تو باشی

روی گونه‌های زنی

که من باشم

شکوفه بدهد!

"فاطمه بهروزفخر"

بهار.با طراوت و زیبایی اومداومد که برامون یه ورق تازه باشه.سالگرد بله برونمون.امشب دوباره مثل سال قبل بی قرارمبی قرار خواستنی از جنس تو.بی قرار اتفاق شیرینی که یازده فروردین برامون رقم خورد پارسال امشب رو با هم بودیمشب قبلش هم شام رو بعد کلاس آزمایش خون رفته بودیم بیرون.و همچین شبی با یه گلدون گل زیبا اومدی دیدن مامان و بابا و فردا شبش هم که جشن نامزدی و بله برونمون بود.آخ که چه زود گذشتآخ که چه خوشمزه گذشت.آخ که چه دلچسب گذشت.

امروز برای من چقدر پر از خاطره س.

میدونی که بهارم با تو بهار شده؟!!! که دلچسبی بهارم بخاطر اینه که تو کنارمی؟!!!

ممنون جان ِ دلمممنون که کنارمی. ممنون که وقتی میخندی و بهت نگاه میکنم ضعف میکنم از دیدنت ممنون که دلنشین کردی روزهامو با عشقت.با مهرتبا مهربونی هات امشب دلم میخواد برقصم کنارتتا خود صبح برقصیم و بخندیممگه نه اینکه اتفاق های دلنشین در راهن؟!

.

امروز رو رفتیم شیرازگردی صبح با اینکه کمبود خواب داشتیم، ولی حیف بود که هوای افتابی رو از دست بدیم صبحونه رو میخوردیم که دیدم بابا بیرون رفته و ماشین رو بردهدیگه بدو بدو اسنپ گرفتیم و رفتیم مسجد نصیرالملکو بعد از اون باغ نارنجستان.کنارت قدم زدمیه عالمه عکس ثبت کردیم برای خاطراتمون.هی عکس گرفتی و ایراد گرفتم که این چپ هست این راستخندهتا چندتا عکس دلخواه گرفتیم بالاخره

بعدتر توی باغ نارنجستان و میون شلوغی ها لم دادیم روی تخت هاش و بی خیال خیلی چیزها شدیم.مگه بازم به تکرار همچین روزی میرسیم؟!!!

توی فکرم برای سالگرد عقدمون که همین نزدیکی هاس بریم عکاسی.یه دونه عکس برای آلبوممونهر سال یه عکس اضافه کنیم به آلبوممون خیلی دلچسب میشه هااا من و تو کنار هم.فقط من و تو کنار هم حتی اگه سال های بعد بچه ای هم در آغوشمون باشه ولی باید از عکس های دو نفره مون غافل نشیممگه نه اینکه بچه ها هم بزرگ میشن و جفتشونو پیدا میکنن و ازمون دور میشن؟!!! من میخوام این پنجره ی دو نفره مونو سال های سال حفظ کنم.عکس های خانوادگی رو میذاریم یه آلبوم دیگههوم؟!

.

سال تحویل خوبی بود امسالچشمامون پر خواب شده بود که یه تی خوردیم و لباس نو پوشیدیم و مشغول گرفتن عکس شدیم و نزدیک سال تحویل دور هم نشستیم و قرآن بدست دعاهامون رو بدرقه ی لحظات پایانی سال کردیم تا سال خوبی رو شروع کنیم.

روز اول رو کنار هم بودیمداداش بهمون سر زد.خانواده ی دوستمون سر زدنخودمون بیرون رفتیمو روز دوم رو حرکت کردیم برای دیدن اقوام.برای سر زدن به اقاجونم اینا و اقوام مادری و پدری

دور همی هامون دلچسب و خوب بودهوا عالیسبزه ها بلند و دلنشین.شب اول رو با پسرخاله ها و دایی ها و . رفتیم باغ دایی مامانم روز سوم رو دعوت عقد پسرعموی مامانم بودیم که خب خیلی حرف و حدیث ها پیش اومد.بخاطر یه سری رفتارهای اقوام و . دیگه ما بدو بدو عید دیدنی ها رو میرفتیمخونه ی پسرخاله م اینا بودیم و خلاصه من فهمیده بودم خانم پسرخاله م باردار هست دوبارهمامان اینام که اومدن سر بزنن خیلی دستش شلوغ شد رفتم به خانمش کمک کنم ظرفا رو کمکش بشورم و هی از من اصرار و از اون انکار که نمیخواد اذیت نکن خودتو که چشمتون روز بد نبینهیهویی مایع ظرفشویی از روی اسکاچ کمونه کرد و صاف رفت توی دو تا چشم من.منم لنز توی چشمام بود!!!!! وای یه لحظه مردم!!

مثل فلفل میچرخیدم و دستشویی رو پیدا نمیکردم.مستر اچ رو صدا زدم و سریع لنزهامو بیرون کشیدم و چشمامو با اب شستم.بنده خدا خانم پسرخاله و خود پسرخاله هول شده بودناصلا اوضاعی.خلاصه یه عالمه آب به چشمام گرفتم آخرش حس میکردم پلکام خشک کنن چشممو نمیتونم توی پلک بچرخونمدیگه با مستر اچ و پسرخاله رفتیم داروخانه و پماد و قطره چشم گرفتم و رفتیم دیگه خونه آقاجونمو خدا رو شکر تا صبح چشمام خوب شد.

فرداش هم دیگه دعوت خاله سومی رفتیم توی دشت و دمن و ناهار بیرون بودیم تا عصر.خیلی لذت بخش بود هم هوا و هم طبیعت

شبش بادهای خیلی سنگین شروع شد و بعدتر بارون و رعد و برق.قرار بود سمت اقوام پدری بریم و بابا با هزار استخاره راه افتادخونه ی عمو بودیم که از سیل شیراز باخبر شدیماینقدر ناراحت شدیم که حد نداشت.مامان میگفت اینقدر این فیلم ها و اخبار رو دنبال کردیم که فکر نمیکنم هیچوقت یادمون برهبعد هم با پسرعمو از سیل قدیم شیراز حرف زدن که مدرسه ی پسرعمومو گرفته بود و آتش نشانی اومده بود در پشت مدرسه رو شکسته بود و نجاتشون داده بود و بعدتر پسرعمو از اوضاعش گفت که چطوری خودشو به خونه ی ما رسونده بود اونموقع ها

خلاصه دیگه مامان سریع زنگ زد داداش که کجایی و اوضاع چطوره؟!

دوستان محبت داشتن و کلی پیام و احوالپرسی که ممنون تک تکشون هستمو خلاصه بهار به این قشنگی با خبرای سیل گلستان و لرستان و شیراز و حسابی به کام خیلی ها تلخ شد.فقط امیدوارم زود هموطنانم سرپا بشنو خوشحالم که خیلی ها دست به دست هم دادن برای کمک و امیدوارم مهر همگی مستدام باشه

دیگه ما بعد دو روز و آروم شدن اوضاع هوا با بابا اومدیم خونه و مامان پیش آقاجونم اینا موند تا بیشتر بهش خوش بگذره.

فردا روز قشنگ ماستبرای پایداری عشقمون دعا کنین لطفا و انرژی مثبت بفرستین

برم عصر جدید رو ببینمشبا برنامه ی من و بابا و مستر اچ دیدن این مجموعه س

بقیه ی عیدتون به شادی

_ مه سو _


تعطیلات عید تموم شد و حسابی باید به این بدن های به استراحت عادت کرده یه تی داد برای من که پر از چالش بود این چند روزبدو بدو دنبال کارای مالیاتی و صدور پروانه ی نظام افتادم. در کنارش با دوسی داریم به دفترمون سر و سامون میدیموسایل جابجا کردیم.البته توی عید میز و صندلی ها رو برده بوددیگه خودمون دنبال چاپ تراکت و بنر و قیمت پرسیدن و طراحی هاش هستیمو خرده وسایلای مورد نیاز رو هم یواش یواش میخریم

مستر اچ هم دو روزیه همرام میاد دفتر و با حوصله ی تمام توی کارهام کمکم میکنه

دیروز صبح استادم رو جلوی اداره مالیات دیدمعجب اتفاق خوش یمنی!!!!! دیگه این شد که امروز دو دفعه باهاش تماس گرفتم برای پایان نامه م که جواب قطعی برنامه ش و اینکه بتونم پایان نامه رو باهاش بگیرم افتاد به چهارشنبه صبحکه هر دو فکرامونو کنیم

خلاصه بدو بدوهای خوبیه

این میون فقط مامان پادردشون شدید شدهدیروز عصر کل شهر رو با مستر اچ گشتیم دنبال یه دارو که مامان نیاز داشت و پیدا نکرده بودیعنی مستر اچ طفلکم یه خیابون عریض رو پیاده طی کرد هی از پله های مختلف بالا پایین رفت و گاها تا طبقه ی 4 رو رفت که بپرسه ببینه اون دز دارویی که میخوایم یافت میشه یا نه و نهایتش تونستیم پیدا کنیممن خودم سمت دیگه ی خیابون رو رفتم و گشتم یعنی بعد پشت فرمون که نشستم همچین سرگیجه و حال بدی داشتم که نگو

شب قبل ترش هم با مامان و مستر اچ 3 تایی رفته بودیم دور دور توی خیابون و عکس گرفتن و باقالی گرمک خوردن.خلاصه روزامونو اینجوری سر میکنیم

.

اواخر عید هم که خب یازدهم عصر رفتیم خونه ی آقاجونم اینا. دوازدهم عصر هم باز دورهمی رفتیم بیرونسیزده بدر هم که خب خاله اینا مهمون ما رفتیم در دل طبیعت.اصلا اینقدر چسبید و خوشمزه بود که خدا میدونه.خاله ها و دایی ها بودیمدختردایی مامانم و خانواده ش بودناز اونور خاله ی مامان هم همون اطرافا بودن اومدن پیشمونعصر کلی والیبال بازی کردنشب آتیش روشن کردن و شعر خوندن دور هم

و خلاصه سیزده رو جانانه بدر کردیم

چهاردهم رو با مامان اینا رفتیم شهر دیگه به دخترخاله ی مامان بزرگم که خب خانوم خیلی محترم و دوست داشتنی ای هست و مامان اینا خاله صداش میکنن سر زدیم.شبش هم خاله جان اینا چون گفتم جای گرده خالی بوده رفتیم دامان طبیعت و آتیشی روشن کردن و نون پختن.آخ که چقدر چسبید

بابای برای پانزدهم به مامان گفته بود بریم سمت عمو اینا و با اونا بریم بیرون و مهمونمون باشن؟! که مامان گفته بود زنگ بزن هماهنگ کن بریمولی خب نمیدونم خلاصه بابا چی شد زنگ نزد و در تفکراتش دیده بود برگردیم خونه بهتره!!!خندههیچی دیگه ما رو صبح بیدار کرد که پاشین وسایلاتونو جمع کنین برگردیم دیگهپیمونه ش به قول مامان سر اومده بوددیگه ما هم جمع کردیم و برگشتیم خونه.نذاشت بمونیم همونجا هماسترس شلوغی جاده رو گرفته بود.

ولی خب همونم عالی بود و حسابی خوش گذشتمامان میگفت خیلی سال بود که کل عید رو اونورا نمونده بودم.آخیش.چه خوب شدحسابی عید خوبی رو گذرونده بود

.

دیشب بارون و تگرگ اومد و من همش دعا میکردم جایی سیل نیادچی به روزمون اومده که وقتی بارون میاد جای نشستن و فکرای خوب کردن و آرزو و خواسته های خوب فقط دعا دعا میکنیم سیل نیاد؟!!!!

کاش روزای خوبمون زودتر بیاد که با هر بارون خنده به لب همه مون بشینه

_ مه سو _


سلام دوستای مهربونم

ده روزی از ماه شعبان گذشته و من بخاطر مشغله هام نتونستم زودتر از این بیام برای دعوت آسمانی مون

امسال هم توفیق شد و برای دهمین سال متوالی شروع به اسم نویسی شما همراه های همیشگی کردم برای ختم قرآن ماه رمضان ماهی که همه مون دست به دعا هستیم شاید از برکاتش کمی بیشتر نصیب ببریم

یادمه سال های خیلی دور( اولین سال وبلاگ نویسیم) برای ختم جمعی مهمان یکی از وبلاگستان ها بودمبعد اون یهو تصمیم گرفتم دوستانم رو که اون سال ها تعدادشون خیلی خیلی زیاد بود دور هم جمع کنم و با هم و دسته جمعی ختم قرآن داشته باشیم خب دعاهای دسته جمعی زودتر به آسمون میرسه دیگه اون سال ها خیلی زود جداول ختم قرآنم پر میشد این سالها من هنوزم دوستانی مهربون دارم که سالهای سال هست به من اعتماد دارن و ماه رمضان ها با من همراهنبرای ختم گروهی و من چه خوشبختم برای حضور و مهربونی تک تکتوناینو از ته ته قلبم میگم

حالام هر کدوم از شما مهربون هایی که مشتاقین تا در جمع ما باشین برای توضیحات ختم قرآن به ادامه مطلب برید

لطفا توضیحات رو با دقت بخونین و بهم خبر بدین که در کدوم یکی ختم قراره شرکت کنین.دوستانی که وبلاگ دارن لطفا آدرس وبلاگشون رو در قسمت مشخص شده ی نظرات بذارن و دوستان دیگه حتما حتما آدرس ایمیلشون رو در قسمت ایمیل نظرات بذارن تا بتونم ثبت نامشون رو تایید و جداول ختم قرآن رو براشون ارسال کنم.

ممنونم از حضورتوندر دعاهای زیباتون من و دیگر دوستان شرکت کننده و رفتگانمون رو از یاد نبرید لطفا امسال مخصوص برای نیت دل من دعا کنید

ادامه مطلب


من شوق قدم های رسیدن به تو هستم
یک شهر دلش رفت که من دل به تو بستم!


آرامش لبخند تو اعجاز تو این است
زیبایی تو خانه براندازترین است!

 

"احمد امیرخلیلی"

.

و از امضای قرارداد عشقمان یکسال گذشت دوست داشتنی و آرامش بخش

مرسی که کنارمی و سهم من

پ.ن : مصادف با این تاریخ شروع به نام نویسی برای ختم قرآن ماه رمضان امسال کردم، پستش رو از دست ندید

_ مه سو _


نگم براتون این یه هفته ای یعنی چقدر با بدو بدو گذشت

حسابی دنبال کارای دفترمون بودیماولین مشتری رو راه انداختیمباز عصرش یه مشتری دیگه زنگ زده بود و رفته بودم دفتر و بعدش دنبال بابا که یهویی همکلاسیم پیام داد که باید پروپوزال رو تا چهارشنبه برسونیم دانشگاه به جلسه ی شورا اگرنه تمدید میخوریم!!!!! یعنی نمیدونین چه بلایی سرم اومد.با آه و فغان رسیدم خونهحالا همون شب یه قرار با یکی از همکارا هم داشتیم که مادرش توی ساختمون ما بیمه داشت و معرفیش کرده بود که همکاری کنیم

همون روز من روزه هم بودم و کم حوصلهیعنی بدو بدو رسیدم خونه شام خوردم و بعدش فورا با مستر اچ رفتیم سر قرار بارون هم میومد چه بارونی.

دیگه توی راه من با مستر اچ برنامه میریختم که چکار کنم چکار نکنم.هی تقسیم کار میکردیم.پروپوزالی که ترم پیش بسته بودم با منابع ترجمه شده بودباید منابع انگلیسی اضافه میکردم و هنوز ترجمه هم نکرده بودمتمام هم و غمم رو گذاشته بودم روی کارای دفتر

خلاصه شبی به دوسی پیام دادم که من تا چهارشنبه دفتر پیدام نمیشه.هی اونم اصرار اصرار که حداقل روزی 2 ساعت بیا.یعنی مونده بودم چی بهش بگم!!!!

خلاصه فرداش از صبح نشستم مقاله ها رو بررسی کردم دیدم هیچکدوم بدردم نمیخورهپیدا کردن مقاله مرتبط هم برام شده بود دردسر!!!! یعنی نمیدونستم چطوری مقاله پیدا کنم و ترجمه و . دیگه کم مونده بود بشینم به گریه

خلاصه به استاد هم پیام دادم که اگه بتونم تا شب پروپوزال رو بفرستم میتونن مطالعه کنن و اگه ایرادی نداشت یه وقت بدن که امضا بگیرم که به جلسه شورای چهارشنبه برسه؟! که جواب اوکی داد

خلاصه تا شب یه بند نشستم به ترجمه و درست کردن فیلدها و تاریخچه و .

بعدم برا استادم ساعت 12 شب بود که فرستادم و بنده خدا همون شبانه گرفتش

و فردا عصرش بود که گفت مشکلی ندارهدیگه میخواستم 3شنبه برای دانشگاه ببرمش که خب استاد گفت همون چهارشنبه صبح بیا که ظهر جلسه هست و

برای چهارشنبه هم با همکلاسیم و مستر اچ 3 تایی رفتیم سمت شهر دانشگاهیآقای خ. کلی با مستر اچ رفیق بیشتر شد همون چهارشنبه سال پایینی هامون هم دیدیم و حسابی دیدارمون تازه شد و یکیشون سفره خونه جدید باز کرده که دعوتمون کرد برای افتتاحیه

خلاصه پروپوزال من تایید شد و پروپوزال آقای خ. اشکالاتی داشت که بدو بدو براش رفع کردیم.

خوبی چهارشنبه این بود که استاد دیگه مو هم دیدم و به عنوان استاد راهنمام انتخابش کردم و اسمشو اضافه

این هفته ببینم تاریخ دفاعم کی تعیین میشه امیدوارم به تمدید نخورم هنوز هیچی معلوم نیست

دعا کنین برام

برای نوشتن پایان نامه باید از همین حالا شروع به کار کنم

.

از اونور بعد از کلی وقت دوسی بالاخره تاییدیه کارمون رو آورد و تونستم دیروزی برای پروانه نظامم اقدام کنم امیدوارم ایرادی نگیرن از مدارک

و خیلی زود پروانه مون هم صادر شه و بریم برای درست کردن مهرمون و خلاصه کلی دلشاد شیم.

.

این مدتی دو تا کادوی تولد باید رد کنم برهکادوها رو آماده گذاشتم و فردا شب قراره برم دوس جانمو برای تولدش سوپرایز کنم کمی زودتر

.

مستر اچ این مدتی دو دفعه قصد رفتن کرده که قشنگ دو روز حالم خراب بوده هی میگه دیگه باید برم خونه زیاد موندم، هی اشکای من دیوانه وار ریختن و پیشاپیش از دلتنگی ضعف کردم. نمیتونم نبودنش رو تحمل کنم. این دلبستگی منو از پا در میاره.

هنوز برای مصاحبه صداش نزدن و همین روزا منتظریم ببینیم خدا چه خیری برامون قرار داده.

.

امروز با دوستمون و خاله سومی رفتیم باغشهرمون یعنی من و مستر اچ مگه نشستیم؟!!!! همش در حال کار و بدو بدو.به مامان میگم من امروز همش نیم ساعت نشستم دیگه نا ندارم تفریحی که همش بخوای بذاری برداری بشوری جمع کنی پهن کنی چه تفریحیه داغون شدم که!!!!!

کمتر میذارم مامان فعالیت کنه بخاطر پاهاش غضروف بین انگشتاش از بین رفته و ساییده شده امیدوارم این دارویی که میخوره تاثیری داشته باشه براش.

فردا یه عالمه برنامه داریم و من موندم به کدوم یکی برسم؟!!! کی برم دفتر؟!! کی مستر اچ رو ببرم برای بردن رزومه جایی؟! کی برم دنبال دیدن و انتخاب عکسامون برای چاپ؟! کی برم کیک بخرم برای دوسی و آماده بشم و بریم خونه ش؟!!! همینطوری سرگردونم یعنی

راستی بالاخره فرصت شد و دیروزی نوبت آتلیه گرفتم و با مستر اچ رفتیم و چندتایی عکس گرفتیم به مناسبت سالگرد عقدمونبی استعدادترین دختر تاریخم در ژست گرفتن!!!! یکی بهم ژست یاد بده لطفا!!!!!!

برای دعوت ختم قرآن ماه رمضان زیاد نمیرسیدم به وبلاگ ها برماینقدر که مشغله هام زیادن اینروزا و لپ تاپ دستم نمیاد جدول ختم یک یا چند جزئی رو فعلا یکی گذاشتم.تا ببینم استقبال در چه حدی هست شمام اگه دوست یا آشنایی دارین که دوست دارن در ختم قرآن شریک باشن بهشون بگین و به من اطلاع بدین که اسمشونو اضافه کنم

_ مه سو _


سلام دوستای مهربونم

ده روزی از ماه شعبان گذشته و من بخاطر مشغله هام نتونستم زودتر از این بیام برای دعوت آسمانی مون

امسال هم توفیق شد و برای دهمین سال متوالی شروع به اسم نویسی شما همراه های همیشگی کردم برای ختم قرآن ماه رمضان ماهی که همه مون دست به دعا هستیم شاید از برکاتش کمی بیشتر نصیب ببریم

یادمه سال های خیلی دور( اولین سال وبلاگ نویسیم) برای ختم جمعی مهمان یکی از وبلاگستان ها بودمبعد اون یهو تصمیم گرفتم دوستانم رو که اون سال ها تعدادشون خیلی خیلی زیاد بود دور هم جمع کنم و با هم و دسته جمعی ختم قرآن داشته باشیم خب دعاهای دسته جمعی زودتر به آسمون میرسه دیگه اون سال ها خیلی زود جداول ختم قرآنم پر میشد این سالها من هنوزم دوستانی مهربون دارم که سالهای سال هست به من اعتماد دارن و ماه رمضان ها با من همراهنبرای ختم گروهی و من چه خوشبختم برای حضور و مهربونی تک تکتوناینو از ته ته قلبم میگم

حالام هر کدوم از شما مهربون هایی که مشتاقین تا در جمع ما باشین برای توضیحات ختم قرآن به ادامه مطلب برید

لطفا توضیحات رو با دقت بخونین و بهم خبر بدین که در کدوم یکی ختم قراره شرکت کنین.دوستانی که وبلاگ دارن لطفا آدرس وبلاگشون رو در قسمت مشخص شده ی نظرات بذارن و دوستان دیگه حتما حتما آدرس ایمیلشون رو در قسمت ایمیل نظرات بذارن تا بتونم ثبت نامشون رو تایید و جداول ختم قرآن رو براشون ارسال کنم.

ممنونم از حضورتوندر دعاهای زیباتون من و دیگر دوستان شرکت کننده و رفتگانمون رو از یاد نبرید لطفا امسال مخصوص برای نیت دل من دعا کنید

ادامه مطلب


میدونین اینروزا نسل جدید حسابی فکرمو به خودش مشغول کردهیادمه سال 87 اولین روزایی که وبلاگ نویسی رو شروع کرده بودم منم یه جوون 19-20 ساله محسوب میشدمچه دغدغه هایی داشتم. چه چیزهای کوچیکی که منو ناراحت میکردن و روزها و ماه ها فکرمو مشغول میکردنچه صحبتایی که دوستای بزرگترم میکردن و برای من نامفهوم بودن.چه مسائل لاینحلی داشتم از نظر خودم!!!

این بزرگ شدن هی ما رو از اون دنیا دورتر و دورتر میکنه شاید تغییرات چهره ای زیاد نبوده باشه ولی انگار با بزرگتر شدن سن، هی از پله ها بالاتر میری و ابعاد فکریت بزرگتر میشه و از یه نقطه ی بلندتری به قضایا نگاه میکنی تجربه ها ذهنت رو بزرگ و بزرگتر میکنن و بالاتر رفتن سنت تو رو رفته رفته از پله های زندگی بالاتر میبرهدرست مثل وقتی که برای رسیدن به یه قله نیاز داری یه تعداد پله رو بالا بریو هرچی از نقطه ی بالاتری به قضایا نگاه میکنی میبینی چقدر مسائل کوچیک بودن و برای تو چه بزرگ چه دغدغه های دور و دست نیافتنی داشتنی از نظر خودت و الان چقدر به نظر کوچیک و دست یافتنی میومدن مسائلت، دغدغه هات، نگرانی هات، غصه هات و خیلی چیزای دیگه چقدر عوض شدن. و این یعنی مرحله ی تکامل

تکامل ذهنی

یه وقتا قشنگ اون فاصله ی بین خودم و بزرگترهام رو درک میکنمچون الان با همون معضل با کوچکترا درگیرم!!!! دقیقا درک میکنم چی بهم میگفتن و من همش غصه میخوردم که درک نمیشمفهمیده نمیشم و این شکاف نسلی که میگن همینه

البته که کوچکترای این دوره خود ماییم.یکی مثل خودمونفقط ماهیت غصه هامون کمی تغییر کرده!!! و این چیزی بوده که در شروع دهه سی سالگی بهش رسیدم

.

این هفته شروعش با سوپرایز تولد دوستم بودساعتایی که بهمون حسابی خوش گذشتدوس جان هم برام کادو گذاشته بود و میگفت رسممون هست نوعروس رو اولین عید با کادو روونه میکنیمبهش میگم بابا بسه اینقد بهم کادو دادی.من قرار بود سوپرایزت کنم.

اومدم خونه مامان میگه انگار هم کادو میبری هم کادو میاری؟!!!!

روزای دیگه مون هم دنبال کارای دفتر بودیم عصرهاو دیروز یه جلسه برگزار شد که یکم استرس گرفتیم براش که خب خیلی جزئی بود و قرار شده اجاره دهنده مون تغییر کنه و باید ماه آینده اجاره نامه رو ببریم و عوض کنیممشکلات بین شرکا!

خرج کردن برای دفتر تموم شدنی نیست انگارفقط تونستم دیروزی خجالت رو کنار بذارم و به دوسی بگم که فعلا برای دکوراسیون داخلی دفتر کمی دست نگه داره تا درآمدی کسب کنیم و من نمیتونم بی توقف خرج کنم.همون مخارج ریز ریز هم خیلی زیاد شدن آخه. و من در کنارش فعلا باید آسه آسه پیش برمو تا همینجا رو با هم تسویه کردیم

و اینروزا چیزی که شدیدا فهمیدم اینه که : من آدم شراکت نیستم!!!! دوس دارم انفرادی کار کنم که خودم با خودم بدونم چند چندمو یکم که دستم بازتر بشه حتما حتما اولین کاری که میکنم انفرادی کردن کارم هستشاید بعدا کسیو بگیرم که برام کار کنه ولی باید مدیریت با خودم باشه فک کن دوسی یهو برمیگرده میگه امروز برو فلان کار رو کن من عصبی میشم و هی توی خودم مسئله رو قورت میدم! دوس ندارم دستور میده بهمو البته که میدونم فقط بخاطر دوست بودنمون هست و اینکه با من رودربایستی ندارهچون دیدم با بقیه چقدر محتاطهالبته که من همش سعی میکنم اگه کاری هم میخوام بگم انجام بده لحنم دستوری نباشه.چون الان ما نصف نصفیم. هیچکدوم رئیس نیست!!!!

فعلا هم صبحا دوسی میره دفتر و عصرا من هستم.تا بعد ببینیم سرمون شلوغ شه چطور شه

دیروز صبح با مستر اچ رفتیم شهرک صنعتیچند جایی رزومه فرستاد و مصاحبه شد و .

80 درصد شهرک خوابیده و ورشکستگی و تعطیلی و اصلا اوضاعی آدم کلا ناک اوت میشه اینچیزا رو میبینهو چیزی که همه ی صنایعمون کمبود دارن : مدیریت مدرن!

امیدوارم اوضاع کشور رو به بهبود برهاین آرزوی قلبی منه.

دیروز روتوش عکس هامون رو دیدیم و نمونه ی فیلمبرداری و عکاسی عروسیفقط در حدی که نمونه ی کارها رو دیده باشیم و توی ذهنمون مونده باشه البته که همچنان تاریخی برای عروسیمون مشخص نیست پس خوشحال نباشین!!!!!

برای ثبت نام ختم قرآن ماه رمضان جا نمونیدهاااااااجدول ها دارن پر میشنپستش رو از دست ندین

(کلیک کنید)

_ مه سو _


رسیدن ماه پر برکت رمضان مبارک همگی

جدول های ختم قرآن پر شدنفقط یه ظرفیت ختم تک جزئی مونده که من گذاشتم تا امشب اگه پر نشد بدم بابا بخونهگفتم شاید از دوستانی که دعوت کردم کسی جا مونده باشه و علاقه مند

الهی شکر که امسال هم این توفیق رو داشتم برای ختم قرآن جمعی.البته که حضور تک تک شما و همراهیتون هست که منو همیشه دلگرم میکنه که همیشه گفتن : یک دست صدا نداره

مرسی از حضور و همراهی تک تکتون.حتی ممنون از دوستانی که خیلی دوست داشتن در ختم شرکت کنندگان ولی بنا به دلایل شخصی نتونستن امسال

.

آگهی ای که برای بازاریاب داده بودیم هنوز نتونستیم بازاریاب پیدا کنیمیه سری رزومه و درخواست اومده ولی وقتی باهاشون قرار میذاریم میگن میایم و بعد نمیدونم چرا نمیان!!!!!!! یه تعدادیشون هم حتی میان و میگن برای بستن قرارداد میایم ولی باز چرا میرن و یهویی پیداشون نمیشه جای تعجب داره برامون!!!!!!!!! نمیدونم امیدوارم اونچه که خیر هست پیش بیاد خدا همراه همگیمون باشه.

.

خوبه که اینروزای بهاری همش اینور اونوریم.در طول هفته ی گذشته روزه های بدهکاریمو گرفتمو فردا دوباره ماه رمضان هست و برکاتشزیبایی هاش توشه هاش

چقدر زود یکسال گذشت

به پلک زدنی.

این ماه رمضان منو از دعاهای خیرتون بی نصیب نذارین

.

جمعه ای و دخترخاله ها و دایی 3 تا ماشینی رفتیم سپیدانناهار ماهی کبابیبه خوشمزگی قبل نبود و شلوغ شده بود ولی همون دور هم بودنه می ارزیدو خنده هامون.و شیطنت دو قلوهاو

.

اینروزا مستر اچ همراهم میاد دفتر عصرا.و چقدر که همکارای دیگه از مصاحبت باهاش لذت میبرن. و شاید اگه رفت و آمدی هم هست بیشترش بخاطر حضور مستر اچ هست وقتی میگه خب دیگه من نیام و نشد برم و همه ی غم های عالم میشینه توی قلبمآخه مگه میشه تو نباشی؟!!!

راستی که اینروزا اینقدر ملت از GOT گفتن و مستر اچ ذوقشو کرد و تشویق، با اینکه قبلا تمام فصولش رو برای داداشم اینا گرفته بودم و خودم ندیده بودم و حذف کرده بودم از لپ تاپم، اینبار مستر اچ با کیفیت عالی سریال رو ریخت روی لپ تاپمو خب روزی دو سه قسمتی رو (با توجه به وقتمون) باهم میبینیماینکه با مستر اچ میبینمش خوش آیند هست براماگرنه اینهمه صحنه های خونریزی واقعا منو نابود میکنه

رسیدیم به سه فصل آخر!!!! تا آخرین قسمتش نیومده میرسم بهش!!!!

بعد هی مستر اچ میگه : ببین من برای اومدن فلان فصلش 1 سال صبر میکردم اونوقت تو همشو یه دفعه ای داری نگاه میکنی!خنده

.

عکسمون رو از آتلیه گرفتیم و قشنگ شده بود.دوسش داشتم و توی آلبوم گذاشتمو راضیم که برای سالگرد رفتیم آتلیه

.

پروپوزالم تایید شد و شهریور دفاع دارم!!! هنوز کاری نکردم برای پایان نامه! هی غر میزنم به مستر اچ که زودتر شروع کنیم دیگه.فعلا گیر سریال دیدن شدیم :))))))))) یکم عجله دارم برای تموم شدن سریال تا زودتر به پایان نامه م برسم چشمک مدیونید فک کنید دلیل دیگه ای داره هااااا!!!

_ مه سو _


(جداول ختم قرآن گروهی تکمیل و بسته شدنمرسی از همراهیتون)

سلام دوستای مهربونم

ده روزی از ماه شعبان گذشته و من بخاطر مشغله هام نتونستم زودتر از این بیام برای دعوت آسمانی مون

امسال هم توفیق شد و برای دهمین سال متوالی شروع به اسم نویسی شما همراه های همیشگی کردم برای ختم قرآن ماه رمضان ماهی که همه مون دست به دعا هستیم شاید از برکاتش کمی بیشتر نصیب ببریم

یادمه سال های خیلی دور( اولین سال وبلاگ نویسیم) برای ختم جمعی مهمان یکی از وبلاگستان ها بودمبعد اون یهو تصمیم گرفتم دوستانم رو که اون سال ها تعدادشون خیلی خیلی زیاد بود دور هم جمع کنم و با هم و دسته جمعی ختم قرآن داشته باشیم خب دعاهای دسته جمعی زودتر به آسمون میرسه دیگه اون سال ها خیلی زود جداول ختم قرآنم پر میشد این سالها من هنوزم دوستانی مهربون دارم که سالهای سال هست به من اعتماد دارن و ماه رمضان ها با من همراهنبرای ختم گروهی و من چه خوشبختم برای حضور و مهربونی تک تکتوناینو از ته ته قلبم میگم

حالام هر کدوم از شما مهربون هایی که مشتاقین تا در جمع ما باشین برای توضیحات ختم قرآن به ادامه مطلب برید

لطفا توضیحات رو با دقت بخونین و بهم خبر بدین که در کدوم یکی ختم قراره شرکت کنین.دوستانی که وبلاگ دارن لطفا آدرس وبلاگشون رو در قسمت مشخص شده ی نظرات بذارن و دوستان دیگه حتما حتما آدرس ایمیلشون رو در قسمت ایمیل نظرات بذارن تا بتونم ثبت نامشون رو تایید و جداول ختم قرآن رو براشون ارسال کنم.

ممنونم از حضورتوندر دعاهای زیباتون من و دیگر دوستان شرکت کننده و رفتگانمون رو از یاد نبرید لطفا امسال مخصوص برای نیت دل من دعا کنید

ادامه مطلب


برای ما عجب شروع ماه رمضانی شد

مادر شوهرخاله م که اتفاقا دخترعموی مادربزرگمم میشه شب اول ماه رمضان فوت شدن. خیلی خیلی زن خوب و مهربونی بودن و من جز مهربانی از اون قامت ریزه میزه و همیشه استخونیش به یاد ندارم.این شد که خب من بدو بدو اولین سحری رو درست کردم و رفتم خونه ی خاله اینا پیش مامان اینا و خاله اینا.دیگه چون شب فوت کرده بودن توی بیمارستان و کارای پزشکی قانونی و اینا طول میکشید مراسم کفن و دفن و افتاد به دیروز

ما هم دیگه روزه ی روز اول رو گرفتیم و بعد از نماز ظهر و راه افتادیم و رفتیم شهرستان دیروز هم که خب مراسم دفن بود و عصرش هم مراسم ختمروزه ی دیروزمونو از دست دادیم

دیگه دیشبی هم که برگشتیم خونه تا 1.5 بیدار بودم و سحری پختم چقدر هم زیاد آبلیمو زده بودم به غذا!!!!!خنده

مامان یه چند روزی موند خونه ی مامانش اینا و خب همه کارای سحری و افطار افتاد با من و این یعنی گیج و ملنگی من!!!! یعنی موندم کی به کارهام برسم

آخه با مستر اچ قبل ماه رمضانی چندتا تشریفات سر زدیم که قیمت های گرفتن مراسم حدودی دستمون بیاد و براش بتونیم در شرایط کاماندویی برنامه ریزی کنیمچون ممکنه مستر اچ وقت رزرو که برسه اینجا نباشه و همه کارها روی دوش من میفتن و دوست دارم نظرات هر دو نفرمون دخیل باشه

البته که فعلا خانواده ش تاریخی برامون تعیین نکردنمن خودم بنا رو گذاشتم به شهریور قبل از محرمولی خب الانم برای برنامه ریختن خیلی دیر شده و خب برای من خیلی غم داره که هنوز تاریخی تعیین نشدهالبته که بیشتر بخاطر وضعیت کار مستر اچ هست که نتونستن برنامه ای بذارن اگرنه خودشون حسابی توی فکرش هستن

قرار بود دیروزی بریم و از نزدیک 3 تا باغ رو هم ببینیم ولی خب وقتی تشریفات زنگ زد مستر اچ گفت که مساله ای پیش اومده و نمیتونیم بریمحالا باید امروز زنگ بزنیم که باز برنامه ریزی کنیم.

امیدوارم همه چیز خوب پیش بره

اولین دعوتی ماه رمضان هم فردا شب هست که هنوز تصمیم نگرفتم همراه بابا بریم یا نه؟!

.

دیروزی دختردایی مامان منو توی مسجد دیده و وقتی فهمید داریم برمیگردیم گفت من تازه میخواستم شب بیام خونه آقاجونت داماد جدیدمونو ببینم خط و نشونامو براش بکشم که اگه یه تار موت جابجا بشه من میدونم و اون

خیلی خیلی مامانمو دوس داره و در کنارش منوحتی اسم دخترشو نزدیک به اسم من انتخاب کرد و بعدا گفت چون تو رو دوس داشتم این اسم رو روش گذاشتم!

دیگه اومدیم بیرون و مستر اچ رو بردم بهش معرفی کردم و کلی خوشحال شد و یکمم خط و نشون کشید و گفت من مادر زن شماره 2 هستممستر اچ هم گفت والا من مامانم و خواهرمم مادر زنم هستن!!!! عیب نداره شمام باشید من که شانس ندارم خنده کلی خلاصه خندیدن

.

با روزه ها چه میکنید؟!!!! من از ظهر واستادم سحری درست کردن که شب دوباره تا نصفه شب بیدار نباشمآخه عصر هم سرکار هستم و نمیرسم که!!!!!! برای افطار هم دستور حلیم بادمجان دادم که بخرن!!!! فقط خودم یه رنگینگ کوچولو درست کردم و اگه بابا بیان ماشین داشته باشم ممکنه برم ترحلوا یا زولبیا بامیه بخرم

_ مه سو _


دیشب مستر اچ برای کار رفت استان دیگهخیلی رفتنش یهویی شد و من فقط بی وقفه اشک ریختم و اشکالانم که دارم مینویسم چشمام پر اشک شدن دوباره

میدونم که این دوری ها لازمناگه قرار به زندگی کردن هست، اگه قرار به پیشرفت هست نیازه که کمی دل بکنیم از هم و سرمون توی کار باشه ولی واقعا سخت هست برامونبرای من و اون

تا همدیگه رو بغل میکردیم چشمه ی اشک بود که روان بودتازگی ها کتاب مثل آب برای شکلات رو خوندمبعد یاد فصل های اولش می افتادم که چشمه ی اشکش روان بود و توصیفی که برای خراب شدن کیک عروسی کرده بود

البته کتاب اونی نبود که فکرشو میکردم.لذت نبردم ازش در واقع.و بنظرم جزو اون کتاب های برتری نبود که توصیه کنم کسی توی لیست صدتایی های مطالعه ش بذاره. البته که این فقط یه نظر شخصیه

داشتم از مستر اچ میگفتم.هر دو به سختی از هم جدا شدیمدیشبی مامان نذاشت تنها برسونمش گفت دیروقتهالبته که حضور مامان مانع گریه ی جفتمون شد. ولی دوست داشتم ساعت آخری واقعا باهاش تنها باشم یعنی وقتی رسیدم خونه چپیدم توی اتاقم و تا تونستم اشک ریختم و اشک ریختم و اشک ریختم تا خوابم بردو هنوز هم حالم سر جا نیومده امروز رو نمیخواستم بیام دفتر و اگه مشتری زنگ نزده بود که بیاد عمرا اگه از جام جم میخوردممیخواستم بچسبم به تنهاییم.

ولی خب باید به روزمرگی ها برگشت. امیدوارم تنش سلامت باشه و کارا اونجوری که دوست داره و موفقیت آمیز هست پیش بره.

دیشب به این فک میکردم که نفس حق دعای کدوم دوست هست که این تماس گرفته شد و مستر اچ راهی . ولی الهی شکر.برای مسترم خوشحالم که یکم افکارش حداقل سامان پیدا میکنه و از خودخوری هاش کم میشه

دیگه بلند شدم سر ظهری لینک دانلود GOT با بهترین کیفیت قسمت جدیدشو پیدا کردم و گذاشتم دانلود شه.درست فکر میکنینچند روزی میشه که خب ما دوتایی دیدن تمام قسمت هاشو تموم کردیم!!!! خب برای من خیلی لذت بخش بود که حداقل نیاز نیست یک سال صبر کنم فصل جدیدش برسه!!!! اما باید اعتراف کنم که دوست ندارم قسمت جدیدشو تنها و بدون مستر اچ ببینمدیدنش کنار مستر اچ رو دوست داشتمبا همون صبر و حوصله ش که هرچی التماس میکردم که یکم از فیلم رو برام لو بده هیچی نمیگفت!! و حتی دو قسمت آخرشو چون من شروع به دیدن سریال کرده بودم نگاه نمیکرد و میگفت وقتی تو تموم قسمتای قبلی رو دیدی باهم جدیدا رو هم میبینیم.

از راه دور باید داد بزنم: ممنونم مستر اچ از همراهیت. ممنون برای تمام خوبیات ممنونم و عاشقتمبازم میگم مراقب خودت باش هرجا هستی

جمعه شب افطار دعوت دوست بابا بودیم. مثل هر سال نبود دعوتی ولی همین که مستر اچ کنارم بود بهترین حس دنیا رو داشت

تا مستر اچ اینجا بود برای افطارها هم ترحلوا خریدم که خیلی دوست داشت.هم زولبیا بامیه از شیرینی فروشی محبوبم و در کنارش رنگینک که مهمون همیشگی سفره مون هست و مورد علاقه م

باغ هم که خب با یکی از تشریفاتی ها که قیمتش مناسب تر بود رفتیم و 5 تایی باغ دیدیم و نظرمون روی یکی از باغ ها بود ولی خب هنوز تاریخمون دقیق نیست که قرارداد ببندیمببینیم خدا چی میخواد برامون

اینروزا مشغول کار هستم دیگه و خبر خاصی نیستان شا الله روزای همه تون پر از خیر و برکت باشه التماس دعا در این روزهای ماه عزیز

_ مه سو _


چقدر قسمت آخر GOT مسخره بود و مسخره تموم شد.یعنی دقیقا حس خوندن این رمان هایی رو داشتم که اولش نویسنده سر حوصله میشینه مینویستش و به آخراش که میرسه حوصله ش سر میره و میگه سر هم بندی کنم تموم شه خب!!!!!! فک کنم اونام به گرونی خوردن دیدن سریال رو بیشتر کش ندن خنده مثه اینروزا که همه سرهم بندی میکنن کاراشونو بخاطر گرونی

دیروز کار مشتری رو که تحویل دادم اومد و واستاد به صحبت و خلاصه حدود یه ساعتی همونجا بود و یه مقدار اشتباهاتشو نشستیم تصحیح کردیم و یه مقدار هم راجع به اساتید حرف زد دیگه قرار بود نصف GOT رو که ندیده بودم توی دفتر ببینم و بعدشم جز قرآنمو بخونم بیام خونه ولی دیدم همون جز قرآن رو بخونم و شب GOT رو ببینمخلاصه کارام توی دفتر تموم که شد.حسابی هم دفتر رو تمیز کردم و گردگیری و اینا.پا شدم گفتم تا حالم خوبه و پولم به حسابم هست برم خرید!!!!

خرید برای خودمکی بهتر از خودم؟!!!!

رفتم یه لوازم کادویی و آشپزخونه س که خیلی محبوبمهخیلی خیلی چیزایی که میاره رو دوس دارم.یه بشقاب مستطیل خریدم کسی اومد دفتر بتونم چندتایی بسکوییت بچینم داخلش پذیرایی کنم.خیلی دوسش داشتممیخواستم بشقاب میوه خوری هم یه دوتایی بخرم ولی خب خیلی قیمتا بالا رفته بود و فعلا گفتم بیخیال!!!!!خنده فوقش با مستر اچ که رفتیم خونه ی مامان جون اینا میرم ظرفای سرامیک ایرانی میخرمخیلی قیمتش مناسبتر میفته برامقبل عیدی که رفتیم خیلی طرح کاراشو پسندیدم دیگه یه دونه ماگ هم خریدم برای هدیه ی تولد دوسی.خیلی دوسش داشتم ماگ رو. بعد کلی ذوقشو کردم و اگه فکرام برای دست به عصا رفتن و کم خرج کردن نبود یه جفتشم میخریدم برای خودم و مستر اچولی خب فعلا ذخایر ماگ و فنجونمون به اندازه س!!!!خنده تکلیف عروسیمون مشخص شه

دیگه بعد با لبی خندان و دلی شاد از خریدم پاشدم اومدم خونهباید با دوسی حرف بزنم و یه ظرف شکلات خوری کریستال کوچیک هم بخریم برای روی میز.

و بعدترها یه سری فنجون و اینجور خرت و پرتا برای وقتایی که ارباب رجوع میادفقط من بدونم تکلیفم چیه خوب میشه

امروز عین کوزت از خواب بیدار شدم آقاجون شبا اصلا نمیخوابه و سر و صدا میکنه و حرف میزنه بلند بلند و هی بقیه رو صدا میزنه و نمیذاره بخوابیم با اینکه دیشب از 11 رفتم توی تخت نزدیک 4 صبح خوابیدم!!!!مردد صبح هم که سر صبحی اول دایی وسطی یه سر زد و خب طبعا آیفون پشت دیوار اتاق من و بیدار شدم با اینکه اومد بالا و حتی جون نداشتم از اتاقم بیرون برم و سلام بدم.

بعدتر برای درست کردن پمپ اومدن و زنگ زدنباز بعدترش همون آقاهه اومد و شماره بابا رو گرفت که برای درست کردن پمپ باهاش هماهنگ شه چون بابا خونه نبود

یه دفعه ش بی بی اومد گفت هرکار میکنم گاز روشن نمیشه برای آقاجون تخم مرغ بپزم رفتم چک کردن گاز هم قطع بود!!!!

یعنی این خواب خواب نشد برام!!! با حال گرفته بیدار شدم ولی دیدم خیلی خونه کثیف هست دیگه مامان طفلی اینروزا یا بدو بدو کارای آقاجونمو میکنه یا باید غذا بهش بده یا هی صداش میزنه و میره و میادیا گرفتار پخت غذاسطفلک نمیرسه به خونه دیگهاونم مثه من خواب نداره

دیگه شروع کردم گردگیری کاملجارو کشیدمدیگه کف آشپزخونه لک شده بود بخارشوی رو از کمد بالا آوردم و مامان بخارشوی کشیدآشپزخونه رو کامل دستمال کشیدم و گاز رو تمیز کردم و ظرفای ناهار و سینک رو شستم و خلاصه کلیییییییییییی انرژی روونه خونه مون شد.مامان هم ناهار رو پخت برا اقاجون اینا و تراس رو شست و هی دعا به جونم کرد که ممنون دخترم واقعا نمیرسیدم کاری کنم و داشتم افسرده میشدمخدا بهت عمر بده

طفلک مامان خیلی روحیه ش با مریضی اقاجونم داغون میشهبعضی شبا میشینه و همینطوری اشک میریزه. و هزارتا فکر که اذیتش میکنه

دیشب داشتم فکر میکردم چقدر از مریضی ها متنفرمامیدوارم همه تنشون سلامت باشه.

.

امروز عیدی هاتونو از کریم اهل بیت گرفتین؟!!!! منو هم دعا کنین لطفا

_ مه سو _


اینروزا خیلی وبلاگ ها سر میزنمولی سکوت رو یاد گرفتمترجیحم اینه که تا نیازی به کامنت نیست حرفی نزنم.ولی خب یه وقتا دیدین یه عالمه حرف دارین برای طرف بنویسین و بعد میبینین کامنت بسته س؟!!!! آی حرص داره!!!!!

کانال های تلگرامی هم برای همین دوس ندارم!!!! نمیشه چهار کلوم حرفت که میاد بنویسی.این وبلاگ نویسی هم ما رو بد عادت کرده نسبت به کامنت

خودم همیشه کامنتا رو در همه احوال باز میذارمشاید دلیلش همینه.که دوست دارم حرفای بقیه رو بشنوم از سکوت های اجباری بیزارم اصلا وبلاگ نویسی یعنی ارتباط گرفتن با بقیهاگرنه خاطرات رو میشه توی دفتر خاطرات هم نوشت و سکوتشو شنید!

یادش بخیر تازه که وبلاگ نویس شده بودم و دستم برای تایپ کند بودیه داستان کوتاه 8 صفحه ای داشتمکیبورد لپ تاپم هیچ وقت فارسی نداشت روی دکمه هاشبعد من اومدم تمام حروف فارسی رو کشف کردمعلائم رویه کاغذ برداشتم و شکل کیبورد رو کشیدم و فارسیش هم کنار حروف انگلیسی نوشتمبعد نشستم به تایپ داستان کوتاهم توی ورد.و نتیجه : حفظ کردن جای حروف، سریع شدن دستم برای تایپ بدون اینکه بخوام به کیبورد نگاه کنم.البته که شکل تایپ کردنم خیلی حرفه ای نیست مثل تایپیست ها ولی خب سرعتم خوبه و کارمو راه میندازهتوی دانشگاه خیلی بهم کمک شد بخاطر همین.و پایان نامه مو هم خودم چند ساعته قشنگ تایپ کردم و نیازی نشد بیرون ببرم برای تایپ.یا خیلی خیلی وقتمو بگیره

به قول استادم مستقل شدمهمیشه میگفت یه سری کارا هست که باید براش استقلال داشته باشین.سرعت کارتونو بالا میبره و نیازی به خرج اضافی در طول دوره تحصیل هم ندارین

.

آقاجونم مریضیش شدت گرفته این سالهایی که مریض بوده همش یه فصل هایی انگار اگه مریضیش اوج نگیره باید تعجب کنیم

یکم که حالشون بد میشه یادشون میره داروهاشونو به موقع بخورن و یهویی قطعش میکننبعد یه وضعیت ناجور پیش میاد براشون و تمام هوش و حواسشون هم میره دیگه مامان گفتن بیان خونمون با بی بیکه خودشون حواسشون به داروهاشون باشه یه چند روزی و روبراه شن

الان چند شبی هست مهمون ما هستن.شبا خواب نداریم اینقدر که ناله میکنن و توی خواب حرف میزنن و صدا میزنن و

اما دوس ندارم طوریشون شه

پدربزرگ مستر اچ هم مریض شدن و حالشون خوب نیستو چقدر این مسائل اینروزا منو اذیت میکنه.

هزاران فکر

اینروزامون چقدر مریض در مریض داریم ها. خسته نشین از خوندنش!

عموم اینا سه شب پیش اینجا بودننینی کوچولوی دخترعموم سرما خورده بود و سینه ش خس خس میکردآورده بودنش پیش متخصصبعد شب ناآروم بودهر کاریش میکردیم آروم نمیشد یه دور من بغلش میکردم و میگردوندمشیه دور مامانشیه دور عمویه دور زن عمواصلا اوضاعیجوری که بی بی هم همراهی میکرد که آرومش کنه و میگفت من خیلی غصه م هست نینی گریه میکنه

شیر نمیخورد.اصلا اوضاعی داشتبعد در یه پیشنهاد انتحاری یاد یکی از دوستام افتادم که دخترش ناآروم بود و با همسرش توی پتو تابش میدادن و استوری گذاشته بودکپشن گذاشته بود که اینقدر توی پتو تابش دادیم خوابمون برده بود ولی دستمون میرفت و میومدبعد یهویی بهوش که شدیم دیدیم بچه از توی پتو افتاده اونور سالن خوابه و ما هنوز داریم پتوی خالی رو ت میدیم!!!!! خنده

دیگه بهش گفتم بیا بذاریمش توی پتویه پتو سفری آوردیم و تشک بچه رو داخلش گذاشتیم و نینی کوچولو رو داخلش و شروع کردیم تاب دادنش.به دقیقه نکشید آروم شد و شیشه شیر رو گذاشتیم دهنش توی همون حالت تاب دادن و گرفت خوابید . اینقدر آروم خوابید که تا صبح هم آروم بود و دخترعمو تا یادش میومد میگفت خدا عمرت بده با این پیشنهادت.

نینی خیلی برا همه چیزاش هول هستاون از دنیا اومدنش که 8 ماهگی اومداینم حالا که توی 4 ماهگی دندونه زدهتلاشش برای پا زدن هم دیدنی هست و قشنگ وارونه میشه روی شکم میخوابه. به دخترعمو میگفتم پسرت خیلی هول هستامیگفت آره قربونش برم

بعد نینی داداش من توی نه ماهگی تازه مریض شده و لثه ش آماده شده برای دندون در آوردن ، ریزه ی عمه ش.

.

مامان اینا رفتن باغشهرمون و یه کیسه گوجه سبز چیدن آوردن.دیگه مامان چندتا بسته ش کرد و برا عمو اینا فرستاد و برا خاله اینا برد و یه مقدار هم برا خودمون گذاشتبعد من یه کاسه شستم و دو شب پیش خوردم

نگم براتون که رو به قبله شدم!!!!!!! قشنگ همچین بلایی سرم آورد که نگو و نپرس. سردیم کرده بود.و شب تا صبح رو بیدار بودممامان و بی بی هم پا به پام بیدار بودن و هی دواهای خونگی به خوردم دادن.دیگه نگم چه وضعی بوددیروز هم همش توی رختخواب بودم فقط به زور چون با مهندس ب. قرار کاری داشتم سر پا شدم و هی دعا دعا کردم که خدایا توان بده، یاریم کن که بتونم برم شرکتشون و سر و صدای شکمم هم برای چند ساعت بخوابه.قرارم با دوسی رو کنسل کردم.دیگه رفتم و یه 40 دقیقه ای جلسه داشتیم برای طراحی داخلی شرکت دیگه شون.و قرار شد یه برآورد برای اجرای طرح انتخابیشون داشته باشم

بعدترش هم رفتم و جلد شناسنامه ای که خریده بودم و بزرگ بود رو پس دادمآخه بالاخره رفتم و شناسنامه مو هم جدید کردمکه خودش ماجرا داشت

به فروشنده گفته بودم من جلد گل گلی برای شناسنامه های جدید میخوام.اما همون جلدای قدیمی که داشت رو داده بودمیگفت خب اندازه هر دو میشه.گفتم نمیخوام لباس گشاد به تنش بندازم که!!!!!

دیروز ظهری هم یه مشتری زنگ زد و میخواستم کارشو به دوسی بسپرمولی خب هی پیش خودم گفتم نه از پول نباید گذشت که!!!!!خندهدوسی خودش سرگرم دو تا کار بود و همش میگفت اگه میتونی خودت انجامش بده.حالت هم بهتر میشه میون حال بدم پاشدم منی که قرار نبود برم دفتر رفتم دفتر و کار رو آورد تحویل گرفتم و توضیحاتشو داد و دیگه رفتم وسایل خریدم و اومدم شروع به ساخت کردم و دیشب ساعت 2:30 اینا بود که تمومش کردم و امروز عصر هم تحویلش میدمخوبه سهم کرایه این ماه در اومد و اون کار طراحی داخلی میره به جیبم برای پس اندازالبته هنوز نمیدونم چقدر سود داره برامو البته که حسابش میفته به ماه آینده

اما خیلی دلخوشی هست برام

شناسنامه هم جریان این بود که خب من قبل عید دو سال پیش رفتم عوضش کنمبرای تایید تعویضش که رفتم گفت زیر 30 سال هستیشناسنامه ت هم که سالم هست نیاز به تعویض نداره.اینقد زورم گرفت دیگه کلا ناامید بودم

مستر اچ وقتایی که میخواد اذیتم کنه میگه من عکس شناسنامه تو ندیده بودم اگرنه باهات ازدواج نمیکردم خنده منم کم نمیارم میگم الانم همون شکلی ام!!!! خودم بودم دیگه!!!!! خیلیم قشنگ بودم!!!

اما کلا افتضاح بودن عکس از اونجاس که هرجا شناسنامه مو میبردم برای شناسایی میگفتن مطمئنی خودتی؟!!!! حالا قربون مامانم برم که همیشه میگفت عکس به این قشنگی!!!! خیلیم قشنگه!!!! هرچیم التماس کردم اون عکس بده عکس دیگه ای بگیریم برای شناسنامه گفتن خیلیم قشنگه و همونو داده بودن برای عکس دار کردن شناسنامه کذایی!!!!

دیگه این دفعه مستر اچ که میرفت گفت برو دنبال تعویض شناسنامه ت یهو اینم عین کارت ملی میشه کاغذش وارد نمیشه!!! خودش تابستون قبلی رفت برای تعویض کارت ملیش و هنوزم نیومده براش.قربونش برم هرجا با کارت ملیش میره چون عکس نوجوونی هاشه میگن این خیلی بچگونه س که مال خودته؟!

خلاصه منم پاشدم رفتم برای تعویض گفتن باید تایید بیاری از ثبت احوال.دیگه به خانومه گفتم دو سال پیشم همینو گفتین.من چطوری شناسنامه مو خراب کنم قبوله که تعویض شه؟!!!! خنده ش گرفته بود یه آدرس جدید بهم داد گفت برو اینجا ساده تر میگیرن مهر میزنن

دیگه اومده بودم خونه، بابا میگفت اگه ایراد گرفتن بیا میذاریمش توی آب خرابش میکنیمقربون پدر کمک دهنده!!!!

خلاصه رفتم و بالاخره مهر شد و ایراد نگرفتن و اومدم مدارک رو تحویل دادم و قرار شد 15 روز دیگه شناسنامه نو برسه مستر اچ میگفت کدوم عکست رو دادی واسش؟!!! نرفتی عکس جدید بگیری؟! گفتم نه، عکسای آخریم افتضاح میشدمن نمیدونم یه عکاس نمیتونه یه عکس 3 در 4 قشنگ بگیره؟!!!همون که توی کیفت گذاشتی رو فرستادم برای شناسنامه دیگه عکس یکم قدیمیتر رو که بهتر بود به عنوان عکس جدید قالب کردم بهشون !!!!!خنده

یعنی در بد عکسی تا ندارم!!!!!

و بالاخره با مامان رفتیم و تونستم یه شومیز برای زیر سارافنی که داشتم بخرماینم از لباس تابستونه!!!! لازمه هام مونده یه شال.یه کفش اسپرت

سارافن رو سفر یزد خریده بودم زمستونی سنتی هست و دوسش دارمو به اصرار مامان خریده بودمش.

یه پیرهن خونگی هم آف خورده بود که دوسش داشتم و خریدمش بعد ذوق بابامو بگم براتون؟!!!! چون پیرهن راه راه هست سورمه ای تیره و سفید برگشته میگه : لباس گورخری گرفتی؟!!!!! زبان درازیبابا هم باباهای قدیمخنده

اما مستر اچ که منو دید کلی ذوقمو کرد و گفت خیلی قشنگه.دلداری میداد که گورخر راه راه هاش اندازه ی هم هستن این فرق داره!!!!خنده

خودم عاشق چین های آستینش شدم آخه

خلاصه با مامان رفتیم و تشک های مهمون که برای جهیزیه م خریده بود رو اندازه گرفتیم و رفتیم پارچه ی بروجرد گرفتیم برای روکشش تخفیف 50 درصد خورده بود. چقدرم جنسشون عالی هست و دوسش دارماول یه طرح ملیح انتخاب کرده بودم رنگ طوسی و سفید آقاهه رفت برش بزنه یهو مامان یه طاقه دیگه انتخاب کرد گفت اینم ببینیم؟!!! بعد که باز کرد چون گل های صورتی داشت یهو مامان گفت این خیلی شاد هستا این یکی بهتر نیست؟!!! و اینقدر دیدن ذوق مامان قشنگ بود که گفتم همون جدیده رو برش بزنین

مامان میگه عروس باید وسایلش روشن باشهرنگای ملیح و ملایم رو بعداها هم میتونی بخری

رو بالشی نوزاد هم توی مغازه دیده ذوقشو کرده برای بچه ی داداشم و بچه ی آینده ی من خریده!!!

بگردم مادر رو که نمیدونه نینی داداش بزرگ شده و دیگه روکش بالش نوزادی بدردش نمیخوره.

اوضاع زندگی داداش اینام روبراه نیستفقط خدا بهشون کمک کنه و بهترین اتفاق برای آینده ی نینیشون در راه باشه

همین.

.

دیدین اینروزا یهویی چقدر هوا عوض میشه؟!!! از آفتابی یهو باد و رعد و برق و ابر و بارون تند تند؟!!!! امیدوارم اگه بارونی میاد برکت باشه برای کشاورزا که بعد چند سال خشکسالی و خرابی همه ی امیدشون به برداشت امسالشون بود.

پسرخاله که دیشب توی گروه میگفت اونورا گندم خراب شده با بارون دیروز و امسال گندم هم برای نون کم میاد با این وضعیت.امیدوارم اوضاع کشورمون روبراه باشه.

روزهای عزیزی هستیم.التماس دعای فراوان به یادتونم

_ مه سو _


من خاطره چندانی از پدربزرگ پدریم ندارم.۳ ساله بودم که فوت شدن.تنها خاطراتم فقط تعریف هایی هست که مامانم از پدربزرگم کردهخوبی هایی که گفته و جوری که صدام میزده تا یاد دارم خاطراتم از هر دو مادربزرگا و پدربزرگ مادریم بوده

و امروز دفتر عمر آقاجونم برای همیشه بسته شد.و شد خاطره که یادم بیاد و بگم بابابزرگم اینجور بود و اونجور

آقاجونم رفتخیلی قشنگ رفت.خودش میدونست وقت رفتنهتسلیم شد وصیتشو کردحلالیت هاشو طلبیدهمه رو اسم بردراجع به مراسمش و برگزاریش گفتهمه دوستان و آشنایانشو اسم برد و بعضیا رو تو رویاش دید حتی و باهاشون حرف زدو بعد چشمشو بست و رفت.

و سیاه پوش غم نبودنش شدیم

از همه ی بزرگای فامیل فقط یه مادربزرگ مونده برامامیدوارم عمرش دراز باد

صبح پیام دادم مستر اچ : اقاجونم رفتخودتو نمیرسونی بهم؟

و حالا مستر اچ تو جاده س تا بیاد و آغوشش امن و آرامشم شه

امیدوارم سایه بزرگتراتون روی سرتون مستدام باشه و غم نبینید

_مه سو_


من خاطره چندانی از پدربزرگ پدریم ندارم.۳ ساله بودم که فوت شدن.تنها خاطراتم فقط تعریف هایی هست که مامانم از پدربزرگم کردهخوبی هایی که گفته و جوری که صدام میزده تا یاد دارم خاطراتم از هر دو مادربزرگا و پدربزرگ مادریم بوده

و امروز دفتر عمر آقاجونم برای همیشه بسته شد.و شد خاطره که یادم بیاد و بگم بابابزرگم اینجور بود و اونجور

آقاجونم رفتخیلی قشنگ رفت.خودش میدونست وقت رفتنهتسلیم شد وصیتشو کردحلالیت هاشو طلبیدهمه رو اسم بردراجع به مراسمش و برگزاریش گفتهمه دوستان و آشنایانشو اسم برد و بعضیا رو تو رویاش دید حتی و باهاشون حرف زدو بعد چشمشو بست و رفت.

و سیاه پوش غم نبودنش شدیم

از همه ی بزرگای فامیل فقط یه مادربزرگ مونده برامامیدوارم عمرش دراز باد

صبح پیام دادم مستر اچ : اقاجونم رفتخودتو نمیرسونی بهم؟

و حالا مستر اچ تو جاده س تا بیاد و آغوشش امن و آرامشم شه

امیدوارم سایه بزرگتراتون روی سرتون مستدام باشه و غم نبینید

_مه سو_


دیشب دایی روی استاتوسش دو تا تکه از آهنگ بهنام صفوی رو گذاشته بودآخر شب بود که گوشش دادم آهنگ میخوند: بخوام از تو بگذرم، من با یادت چه کنم؟ / تو رو از یاد ببرم، با خاطراتت چه کنم؟!

یهو همه ی غم عالم ریخت توی جونمچشمام اشکی شد و دلم خواست توی وبلاگم بنویسم.ولی خب لپ تاپ توی کیفم بود و منم توی موبایلم یادداشت کردم :

من دلم گرفته کودک درونم درست مثل دختردایی کوچیکم که عکسشو گذاشتم پروفایلم بهونه گیر شدهدلتنگه لبام از نبودن آقاجونم آویزونه و همش میگم ای کاش زمان به عقب برمیگشت و بیشتر پیششون بودم

یاد وقتایی میفتم که میرفتم خونه شون و با لبخند میگفت توام اومدی آقاجون؟! دلم تنگ شده بود برات.

همیشه چشم براه دیدنمون بودهمه ی نوه هااگه با مامان اینا نرفته بودم بهشون میگفت باز دخترمو نیاوردین؟! بیارین ببینمش خب چه وقتا که فقط بخاطر اونا قید خیلی چیزا رو زدم و همراه مامان اینا رفتم شهرستان.خستگی راه رو به جون خریدم برای یه دیدار 2 ساعته

هیچوقت جز خوبی و مهر ازشون ندیدم در برابر خودمجز صبوری.و حکایت ها و داستان هایی که آماده داشتن

هیچوقت نشد اشتباهی ازمون سر بزنه که مستقیم بهمون گوشزد کنندر لفافه با یه داستان یا حکایت یا حدیث یا امثالهم متوجهمون میکرد که راه درست اینجوریه

چقدر دلتنگ شنیدن صداشون هستمبی وقفه حرف زدن های این سال های اخیر که وسطش بی بی میگفت گوش نوه مو خوردیولی اشاره میکردم که عیبی ندارهبذارین تعریف کنن.

امروز یه فیلم یکی دو دقیقه ای ازشون نگاه میکردمتوی بیمارستان بودن در حال غذا خوردنفیلم رو ازشون گرفته بودم که برا خاله بفرستم که حالشون بهتره اونموقعو چقدر یهو زمان زود گذشتکاش صداشون هم توی فیلم بودولی نبودکاشکی.

خدا همراهشون باشه

دختردایی قندقم خیلی آقاجون رو دوس داشت هر وقت میومدن خونه آقاجون فقط دور آقاجون میچرخیدنازش میکرددست به سر و صورتش میکشیدبغلش میکردو خلاصه بیشتر از همه آقاجون رو دوس داشت.

بعد دایی وسطی مونده بود چطوری بهش بگه آقا نیستوقتی رسیدن هنوز بهش نگفته بودمیگفت به پسرم که گفتم یه عالمه گریه کرده تازه اون بزرگ هست.من با این دختر چه کنم وقتی میاد دنبال آقاجون میگرده؟!!!

دایی اولی هم خیلی مستقیم رفت به بچه گفت چه اتفاقی افتاده. به صدا زدن های ما برای نگفتن موضوع هم توجهی نکرد.

بچه 3.5 ساله آخه مگه چی میدونه؟!!! برای اون چه تعریفی از مرگ هست؟!!! کسی که رفته پیش خدا و دیگه برنمیگرده؟!!!

روز تشییع جنازه رفته بود پیش عکس آقاجونم واستاده بود و لبش آویزونبه پسرخاله میگفته : به آقا بگین دیگه بسهحالا برگردهدلم براش تنگه

:((

.

مستر اچ مشغول کار شده. راهمون دوره و مرخصی هاش محدود دلتنگیم.

چند روزیه تماس تصویری میگیریم و صحبتولی مگه تماس تصویری چقدر از دلتنگی هامونو رفع میکنه؟!!!

امروز چشماش که اشکی شد، مُردم.

کاش میشد در لحظه تمام راه رو پیمود و دستا رو از پس تماس تصویری داخل برد و در آغوشش کشید.ما داریم صبور میشیم.

اگه بتونه سوئیت مناسبی به صورت شخصی کرایه کنه با سر برای دیدنش میرمفعلا با چند تا از همکاراش یه سوئیت بهشون دادن.

امروز دختر بدی شدمکمی پیشش گله کردم و از توقعاتم گفتممیگه فقط از خودم متوقع باش نه خانواده محرفش درسته ولی نمیدونم چرا صبرمو از دست دادم و به زبون آوردم توقعات دیگه رو؟!!! کم طاقت شدم گمونم.

خودش طفلی هیچی کم نمیذارهولی مثلا من دوست دارم اگه به خانواده ش زنگ میزنم اونام بهم زنگ بزنن گاهی.

یا مثلا میگه حالا که فلانی برای تسلیت بهت زنگ نزد تو هم در چنین موقعیت مشابهی زنگ نزن بهش کم محلی کن.راستی من چه توقعی هم داشتماالان یادم به حرفای خواهرجون(خواهر مستر اچ) افتاد که گفته بود قبلا برام که همچین کاریو فلانی در قبال اونم انجام ندادهاگه یادم بودم اصلا توقع نمیکردم

خبر آمد خبری در راه استبالاخره پروانه م صادر شدو ایشان یک عدد مهندس در نظام مهندسی محسوب میشودرسما!!! لبخند

حالا باید برای خودم درخواست ظرفیت کار بدم

دوسی پیشاپیش طرح اولشو هم گرفتو اینقد خوشحال بود دیشب زنگ زده بود.

روزای خوب در راهن

روال عادی زندگی هنوز برنگشته. مامان خونه ی آقاجونم اینا موندهما آخر هفته ای با بابا برای رفتن سر خاک یه سر رفتیم و صبح هم برگشتیم که روزه مونو از دست ندیمحالام دو روز دیگه برای تعطیلات میریم اونجا و عید رو اونجاییماولین عید پدربزرگم که خیلی خیلی هم شلوغ میشه

شاید بعد برگشتنمون یکم همه چیز عادی بشه. وقتی مامان بیاد خونه و من برسم غیر از پخت و پز و رفت و روب به کارای دیگه ای هم برسم!!!!

این ماه رمضان مُردم منهنوز از خواب بیدار نشده باید واستم سحری و افطاری درست کردنکارای بیرون برای طراحی داخلی که بهم سپردن دفتر اومدنو باز بدو بدو رسیدن به خونه برای سفره ی افطاری رو آماده کردن

این معده هم داغونم کرده.و کلا مزاجم بهم ریخته و اذیتم میکنهخودمو دارم کشون کشون به آخر ماه میکشمباشد که مقبول افتد.

_ مه سو _


عیدتون مبارکدلاتون خوش عیدی هاتونو از ارحم الراحمین گرفتین؟!!!!

برای ما پایان رمضان زیبا بود دلمون خوش شدسجده ی شکر کردم که صدام شنیده شد.و رمضان بعدی من یه نذر کوچیک دارم.

امسال به نماز عید فطر نرسیدمخونه نبودم ولی عیدیمو گرفتمالهی شکرالهی صد هزار مرتبه شکر

عصر روز سه شنبه وقتی اعلام شد که چهارشنبه عید فطر هست به احتمال زیاد، وسایلامونو جمع کردیم.ظهرش رفتم خونه دخترخاله و یه سری وسایل درست کردن رولت خرما رو بهش دادم که برامون آماده ش کنه از اونور مامان برای بی بی سفارش داده بود شکر بخریم ببریم که شربت قرار بود بدن.حالا فروشگاه که میرفتم میگفت هر نفر یه بسته شکر میدن فقطنگم با چه بدبختی ای تونستم چندتا بسته تهیه کنم و ببرم

تا با بابا وسایلا رو جمع کردیم و یه افطاری کوچیک هم برای خودمون برداشتیم و حرکت کردیم ساعت 6:30 شده بوددیگه بین راه کنار یه آبشار کوچیک واستادیم و یه پتو پهن کردیم و آخرین افطاری رو خوردیم دوتاییهوا هم خنک و دلچسب

از همون شب که رسیدیم خونه ی آقاجونم رفت و آمد مهمونا شروع شده بود. یعنی نمیدونستیم چطوری پذیرایی کنیم همون شب همه ی عمه ها و عموهام و زن عموها و یه سری از بچه هاشون هم اومدن دیدنمون

رسم ما اینطوریه که اولین عید بعد از فوت عزیز رو به خانواده ش سر میزنن برای سر سلامتیدیگه روز هم هوا گرم هستخیلیا همون شب اومدن سر زدن.

شب ساعت 1:30 رفتیم که بخوابیمحالا مگه دخترداییم میذاشت؟!!! فندق اینقد شیطنت کرد که نگوخوب بود دایی اولی رفت خونه مادر خانومش اینا اگرنه این 3 تا فسقل با هم جمع میشدن دیگه نمیدونم چی میشد

صبح ولی تازه چشمامون سنگین شده بود که یهویی دایی اولی اومد و گفت : چرا هنوز خوابین؟!!! مهمون پشت در هست شما هیچکاری نکردین!!! و خلاصه ما رو با شوک بیدار کرد نمیدونستیم چطوری لباس عوض کنیم!!!! میگفت نماز تموم شده الانه که مهمون بیاد بعد بابا اینا هم خواب مونده بودن نرفته بودن نماز عید

دیگه تند تند جاروبرقی کشیدیم و شروع کردیم شربت درست کردن و وسایلا رو آماده کردن و صبحونه خوردن و . و بعدتر اومدن و رفتن مهمون.

بی بی اینروزا همش آروم یه گوشه نشسته. توی فکر توی حال خودش

برای 5شنبه هم که رفتیم سر خاک و حلوا بردیم و میوه و کیک و شربت سمت ما رسم هست تا چهلم هر پنجشنبه باید خیرات کنن سر خاک و خیلی ها سر میزنن

خلاصه بدو بدو ها ادامه داشتاین وسط بچه های فسقلی هم حسابی حالمونو جا میاوردن اینقدر که ریخت و پاش میکردن و انگار نه انگار که ما قبلش تمیز کرده بودیم

له شدم این چند روز قشنگجوری که دعا دعا میکردم زمان زودتر بگذره و برگردم خونه برام این دورهمی دلچسب نبودآزار دهنده بود بیشتر

این دورهمی هایی که آرزوشو داشتم اصلا اصلا دلچسب نبود

خاله کوچیکه به من و دخترخاله یکی یه کارت هدیه داد.به مستر اچ هم گفتم : من هنوز عروست هستماااا.عید شده عیدی یادت نرهگفت چی دوس داری؟!!!! قرار شد یه کفش بندی برام بخره.امیدوارم به خوشگلی عکسش باشه که اینقد ذوقشو کردممیخوام بذارمش توی چمدونم برای روفرشی

چقدر هم که این ماه رمضان مزاج و معده و روده هام بهم ریخت. این آخری هم روز پنج شنبه صبح با تقلا از خواب بیدار شدمدلدرد و دلپیچه شدیداسید معده م زیاد شده بود گمونمفقط خودمو کشون کشون به یخچال رسوندم و یه تکه نون خالی دهنم گذاشتمچی کشیدم بماند تا بعد که باز خوابیدم و وقتی مامان بیدار شد گفتم مامان نبات داغ. و بعدتر دخترخاله که برام چای ماسالا آورد و یکم تونستم سر پا بشم تا ظهرش

دایی کوچیکه هم اوضاعش از من بدتراسید معده ش این دو روز آخری حسابی اذیتش میکرد

خلاصه که رمضان سخت گذشت.هم از نظر بدنیهم از نظر روحی

جمعه صبح هم عین مورچه آذوقه خریدیم تا برگشتیم خونهیخچال رو قبل اومدن پاکسازی کلی کرده بودم و هیچی نداشتیم مامان سفارش دو تا دیس حلوا هم داده بود که همراهمون آوردیمچقدرم غر به جونش زدم که خب خودم حلوا درست میکردم و این حرفا.

خوبیش این بود که از قبل کتلت داشتیم و فریز کرده بودم برای برگشت و وقت رسیدن فقط سبزی پاک کردیم و شستیم و یه غذای حاضری داشتیم برای خوردنبعدم بخاطر کمبود خواب این چند روز ( بخاطر شیطنت و صداهای دخترداییم شبا) قشنگ گرفتم تا عصر خوابیدم.

امروزم از صبح پا شدم عین کوزت با مامان کل خونه رو برق انداختیم.گردگیری و جارو و تی و .

همین یکی دو روز آینده دوستاش قراره بهش سر بزننکاش زودتر بیان که این حلواهای توی یخچال نجات پیدا کنن و خراب هم نشن.

دوس جونم قراره چهارشنبه بیاد دیدنمون

بگیر فطره ام اما مخور برادر جان

که من درین رمضان قوت غالبم غم بود

   

- مهدی اخوان ثالث -

یه تشکر خیلی خیلی ویژه هم از همه ی دوستانی که این ماه رمضان برای ختم قرآن همراهیم کردن امیدوارم به بهترین آرزوهای قلبیشون زوده زود برسن

مرسی از انرژی ها و دعاهای قشنگتون برای من و خانواده م که میدونم اگه دعایی به آسمان رسید از زبان شما مهربونا بود .

_ مه سو _


دیشب دایی روی استاتوسش دو تا تکه از آهنگ بهنام صفوی رو گذاشته بودآخر شب بود که گوشش دادم آهنگ میخوند: بخوام از تو بگذرم، من با یادت چه کنم؟ / تو رو از یاد ببرم، با خاطراتت چه کنم؟!

یهو همه ی غم عالم ریخت توی جونمچشمام اشکی شد و دلم خواست توی وبلاگم بنویسم.ولی خب لپ تاپ توی کیفم بود و منم توی موبایلم یادداشت کردم :

من دلم گرفته کودک درونم درست مثل دختردایی کوچیکم که عکسشو گذاشتم پروفایلم بهونه گیر شدهدلتنگه لبام از نبودن آقاجونم آویزونه و همش میگم ای کاش زمان به عقب برمیگشت و بیشتر پیششون بودم

یاد وقتایی میفتم که میرفتم خونه شون و با لبخند میگفت توام اومدی آقاجون؟! دلم تنگ شده بود برات.

همیشه چشم براه دیدنمون بودهمه ی نوه هااگه با مامان اینا نرفته بودم بهشون میگفت باز دخترمو نیاوردین؟! بیارین ببینمش خب چه وقتا که فقط بخاطر اونا قید خیلی چیزا رو زدم و همراه مامان اینا رفتم شهرستان.خستگی راه رو به جون خریدم برای یه دیدار 2 ساعته

هیچوقت جز خوبی و مهر ازشون ندیدم در برابر خودمجز صبوری.و حکایت ها و داستان هایی که آماده داشتن

هیچوقت نشد اشتباهی ازمون سر بزنه که مستقیم بهمون گوشزد کنندر لفافه با یه داستان یا حکایت یا حدیث یا امثالهم متوجهمون میکرد که راه درست اینجوریه

چقدر دلتنگ شنیدن صداشون هستمبی وقفه حرف زدن های این سال های اخیر که وسطش بی بی میگفت گوش نوه مو خوردیولی اشاره میکردم که عیبی ندارهبذارین تعریف کنن.

امروز یه فیلم یکی دو دقیقه ای ازشون نگاه میکردمتوی بیمارستان بودن در حال غذا خوردنفیلم رو ازشون گرفته بودم که برا خاله بفرستم که حالشون بهتره اونموقعو چقدر یهو زمان زود گذشتکاش صداشون هم توی فیلم بودولی نبودکاشکی.

خدا همراهشون باشه

دختردایی فندقم خیلی آقاجون رو دوس داشت هر وقت میومدن خونه آقاجون فقط دور آقاجون میچرخیدنازش میکرددست به سر و صورتش میکشیدبغلش میکردو خلاصه بیشتر از همه آقاجون رو دوس داشت.

بعد دایی وسطی مونده بود چطوری بهش بگه آقا نیستوقتی رسیدن هنوز بهش نگفته بودمیگفت به پسرم که گفتم یه عالمه گریه کرده تازه اون بزرگ هست.من با این دختر چه کنم وقتی میاد دنبال آقاجون میگرده؟!!!

دایی اولی هم خیلی مستقیم رفت به بچه گفت چه اتفاقی افتاده. به صدا زدن های ما برای نگفتن موضوع هم توجهی نکرد.

بچه 3.5 ساله آخه مگه چی میدونه؟!!! برای اون چه تعریفی از مرگ هست؟!!! کسی که رفته پیش خدا و دیگه برنمیگرده؟!!!

روز تشییع جنازه رفته بود پیش عکس آقاجونم واستاده بود و لبش آویزونبه پسرخاله میگفته : به آقا بگین دیگه بسهحالا برگردهدلم براش تنگه

:((

.

مستر اچ مشغول کار شده. راهمون دوره و مرخصی هاش محدود دلتنگیم.

چند روزیه تماس تصویری میگیریم و صحبتولی مگه تماس تصویری چقدر از دلتنگی هامونو رفع میکنه؟!!!

امروز چشماش که اشکی شد، مُردم.

کاش میشد در لحظه تمام راه رو پیمود و دستا رو از پس تماس تصویری داخل برد و در آغوشش کشید.ما داریم صبور میشیم.

اگه بتونه سوئیت مناسبی به صورت شخصی کرایه کنه با سر برای دیدنش میرمفعلا با چند تا از همکاراش یه سوئیت بهشون دادن.

امروز دختر بدی شدمکمی پیشش گله کردم و از توقعاتم گفتممیگه فقط از خودم متوقع باش نه خانواده محرفش درسته ولی نمیدونم چرا صبرمو از دست دادم و به زبون آوردم توقعات دیگه رو؟!!! کم طاقت شدم گمونم.

خودش طفلی هیچی کم نمیذارهولی مثلا من دوست دارم اگه به خانواده ش زنگ میزنم اونام بهم زنگ بزنن گاهی.

یا مثلا میگه حالا که فلانی برای تسلیت بهت زنگ نزد تو هم در چنین موقعیت مشابهی زنگ نزن بهش کم محلی کن.راستی من چه توقعی هم داشتماالان یادم به حرفای خواهرجون(خواهر مستر اچ) افتاد که گفته بود قبلا برام که همچین کاریو فلانی در قبال اونم انجام ندادهاگه یادم بودم اصلا توقع نمیکردم

خبر آمد خبری در راه استبالاخره پروانه م صادر شدو ایشان یک عدد مهندس در نظام مهندسی محسوب میشودرسما!!! لبخند

حالا باید برای خودم درخواست ظرفیت کار بدم

دوسی پیشاپیش طرح اولشو هم گرفتو اینقد خوشحال بود دیشب زنگ زده بود.

روزای خوب در راهن

روال عادی زندگی هنوز برنگشته. مامان خونه ی آقاجونم اینا موندهما آخر هفته ای با بابا برای رفتن سر خاک یه سر رفتیم و صبح هم برگشتیم که روزه مونو از دست ندیمحالام دو روز دیگه برای تعطیلات میریم اونجا و عید رو اونجاییماولین عید پدربزرگم که خیلی خیلی هم شلوغ میشه

شاید بعد برگشتنمون یکم همه چیز عادی بشه. وقتی مامان بیاد خونه و من برسم غیر از پخت و پز و رفت و روب به کارای دیگه ای هم برسم!!!!

این ماه رمضان مُردم منهنوز از خواب بیدار نشده باید واستم سحری و افطاری درست کردنکارای بیرون برای طراحی داخلی که بهم سپردن دفتر اومدنو باز بدو بدو رسیدن به خونه برای سفره ی افطاری رو آماده کردن

این معده هم داغونم کرده.و کلا مزاجم بهم ریخته و اذیتم میکنهخودمو دارم کشون کشون به آخر ماه میکشمباشد که مقبول افتد.

_ مه سو _


امروز صبح رفتم دفترسرحال و پر انرژی.وقت رفتن اون مشتری اون روزی زنگ زد و آدرس پرسید و قرار شد همراه صاحبخونه بیاد برای بستن قرارداد طراحی داخلی قیمت رو گفته بودم و خب راضی بودن از قیمتم

دیگه رسیدم دفتر و شروع کردم گردگیری و تمیز کردن میز حالا همین دو روز پیش تمیزش کرده بودم ها ساختمون قدیمی هست و من نمیدونم اینهمه گرد و خاکش برای چیه؟! تازه هر از چند روز یه دفعه هم باید تار عنکبوت های جدید رو پاک کنیمدقیقا کنار پنجره باز تار زده بود با اینکه دو روز پیش تمیزش کرده بودم

خلاصه پر انرژی نشستم و شروع به یادداشت ریز مخارج این مدت شدم که کلا بدونم خالص درآمد ماهانه مون چقدره.به دوسی هم زنگ زدم که بیاد ولی خب جواب نداد که نداد دیگه کارفرما اومد و صحبت کردیم و صحبتا خوب پیش رفتچقدرم صاحبخونه هی مدام گفت تو شبیه خانم دوستم هستی که دندون پزشک هستحتی رفتارهات و اینکه وقتی باهام حرف میزنی مستقیم نگاه نمیکنی و فلان و

خلاصه قرار شد عصر بریم سر ساختمون برای اندازه گیری و قرارداد بستنقرارداد طراحی داخلیم حاضر نبود و خیلی یهویی بود اگرنه همون موقع قرارداد رو میبستم

دیگه بعدتر به دوسی زنگ زدم دیدم داره آشفته گریه میکنه و صداش گرفته س و گفت مشکلی داره و بعدا حرف میزنیماصلا اینقد یهویی هول کردم از وضعیتش همش میگفتم نکنه اتفاقی توی خیابون براش افتاده؟! نکنه تصادف کرده؟!!! نکنه .؟!!! و خلاصه هزار تا علامت سوال

دیگه بعدتر ظهر زنگ زد که از نظر روحی خوب نیستم و ببخش و این صحبتاولی خب گفت عصر میاد سر ساختمون.

عصر رفتم سر ساختمونهرچی زنگ زدم صاحبخونه جواب نداد و دیگه نگهبان ساختمون در رو باز کرد و با دوسی و خواهرشوهرش که همراهش بود رفتیم اندازه گیری و دیدن محیط

حالا همه چیز هم با دوسی هماهنگ کرده بودم.قیمت کار. مقدار تخفیفاینکه نمیخواد نمونه کار نشون بده و صبح پرسیدم ازش و میدونم سلیقه ی مشتری چی هست و خلاصه همه چیز و همه چیز

بعدتر صاحبخونه که خواب مونده بود تماس گرفت و گفت خودش رو میرسونهو اومد.صحبت ها انجام شد و برای نوشتن قرارداد صحبت کردیم که تخفیف خواست و خب من داشتم باهاش سر قیمت کنار میومدم که دوستم یهو 300 زیر قیمت گفتیعنی یه لحظه انگار یه سطل آبسرد روی من ریختن!!!! مردم و زنده شدم. و این واقعا منو ناراحت کرد چون کار رو بی ارزش کرد

دومین مساله ش این بود که برداشت عکس از خونه ی خواهرشوهرش نشون داد .با اینکه گفته بودم هیچ جوره عکسی نشون نده چون قراره من این طرح رو بکشم و کار کنم و سلیقه ی من قراره مشتری رو راضی کنه.

سومین اشتباهش خیلی خیلی عصبانیم کرد که گفت من خواهرشوهرمو آوردم چون سلیقه ش خوبه کمک کنه!!!! و این یعنی من طراح هیچی بلد نیستم و نیاز به نظر یه شخص سومی دارم که رشته ش یه چیز دیگه س!!!! و فقط خوش سلیقه س از نظر دوستم!!!( بماند من سلیقه ش رو قبول ندارم خبشخصیت من و سلیقه م متفاوته!)

حالا باز اشتباه دیگه ش!!!! برداشته مثلا پیشنهاد کاری گرفتهطراحی کابینت هامن اومدم قیمت میگمآقاهه تعارفی میگه من گفتم اشانتیون اینو انجام میدین!!!!! بعد دوستمم فورا گفت باشه اشانتیون!!!!

فقط بگم امروز قشنگ ناک اوت شدم رفتاینقدر عصبانی بودم که کارد میزدی خونم در نمیومد.

خودمو بدو بدو به خونه رسوندم.طفلک دوس جانم که قرار بود عصر بیاد خونه مون رسیده بود و نیم ساعت همینطوری تو ماشینش نشسته بود که من برسمهرچی ام گفتم مامان خونه س برو بالا من میام گوش نکرد که.از اینورم شرمنده ی دو عالم شدم پیشش

دیگه با مامان و دوس جانم نشستیم به صحبت و ماجرای امروز رو گفتم اینقدر دوتاشون ناراحت شدنولی گفتن برخورد شدید با دوسی نکن. بهرحال ارزش نداره بخاطر این مسائل دوستیتون بهم بخوره

گفتم برام دوستیم پر ارزشه ولی جایگاهش جداس و من حتما بهش میگم که چه مسائلی ناراحتم کردهو دیگه پشت دستم داغ که وقت عقد قراردادها دوسی رو همراهم جایی ببرم

بعدتر تازه اون واسطه زنگ زد که بالاخره چند قرارداد بستین و وقتی قیمت رو شنید کلا هنگ کرد و خیلی ناراحت شد و گفت نباید اینجوری میکردین و عرف بازار اینه و از عرف نباید کمتر قیمت میدادین و خلاصه حسابی ناراحت شد و گفت دیگه به هیچ وجه وقت قرارداد بستن دوسی رو نبر!!!

بعدم پیشنهاد کار بهم داد و قرار شد کارا که اوکی شد بهم خبر بده و گفت امروز واقعا از نوع برخوردم توی دفتر و مشتری مداری و خیلی خوشش اومده و دوست داره باهام همکاری کنه بیشتر مجری طرح های داخلی هست

بعدتر هم دوسی زنگ زد که باز پیشنهاد طراحی داخلی داریم و . که گفتم قبلش مفصل باهم صحبت کنیم!

میگفت صاحبخونه امروز گفته اگه از کارمون راضی باشه مبلغ رو بالاتر بهمون پرداخت میکنهولی خب باید بهش بگم وقتی مبلغ قراردادم بالا باشه یعنی کار من ارزشمندهولی خب مبلغ کار که پایین باشه یعنی ارزش کار من در این حد بیشتر نیستو اگه مبلغی هم مازاد بر اون بهمون بدن انگار بهمون لطف کردن!!!!! نه بیشتر

من اینو دوست ندارم واقعیتش

یه برگه نشستم از صحبتام نوشتم که یادم باشه دوسی رو میبینم باهاش حرف بزنم

دیگه بهش پیام دادم که امروز خیلی ناراحت شدم و یه عالمه حرف باهات دارم و توی یه فرصتی بشینیم و باهم راجع بهش صحبت کنیم چون دوستیم برام ارزشش خیلی بالاس و دوست ندارم بینمون سو تفاهم باشه اونم گفت دوستی با من ارزشش بالاتر از این حرفاس و حتما یه فرصتی رو میذاریم حرف میزنیمو بعد هم گفت امروز اصلا حالم خوب نبوده و برات بعد میگم چی شده.فقط چشمای پف کرده از گریه ش کافی بود بدونم حالش خوب نیست ولی خب شاید بهتر بود اینجوری قرارداد رو هم زیر سوال نمیبرد. خیلی پشیمونم که امروز با بابا یا مامان سر ساختمون نرفتم.

ولی خب تجربه س دیگه

فعلا این ماه برکت هست توی کارمون ببینیم خیرمون در چیه امیدوارم به رضای خدا

کارت ویزیتم هم طراحی شدطرح اولیه شو نپسندیدم و گفتم و عوضش کرد برامطرح دومیشو دوست داشتم و تایید کردم و تا آخر هفته ی آینده تحویلش میگیرم چقدر حس خوبیه

شارژر لپ تاپمو بردم و سیم متصل بهش مشکل داشت و برام تعمیرش کرد.یکم ریختش زشت شده ولی خب شارژر اصلی هست و جواب میده و بهتره.

با مامان رفتیم و مانتو جدید خرید دیشبیچقدر مدل به مدل عوض کرد تا اینو پسندید.

امشبم بعد رفتن دوس جونم با دایی اولی رفت پیش بی بی که پنج شنبه ای برن سر خاک و بی بی هم تنها نباشه

امشبی بعد شام به بابا گفتم میرم به مستر اچ زنگ بزنم چند روزه حرف نزدیم درست زود میخوابه بعدش میام سفره رو جمع میکنم ظرفا رو میشورموقتی برگشتم دیدم همه ظرفا هم شسته شده و داره سینک رو میشوره و برق میندازه کیف کردم گفتم انجام میدادم.گفت مامان گفته کمکت کنم که به کارهات برسی

خلاصه در کنار سوزوندن غذا همچین هنرهایی هم داره بابام خنده خدا حفظش کنه برامون

.

آهنگ : دوست دارم زندگی رو برای دوسی فرستادم گفتم فردا گوش کن و پر انرژی شوحتما که مشکلاتت حل میشن هر چی باشن ان شا الله.

امیدوارم زندگی بهش سخت نگیره و زود روبراه شه اوضاعش.

.

امشب دایی اولی عکس سنگ قبر آقاجونم که آماده شده بود رو فرستاد توی گروهواکنش من: گریه گریه!

_ مه سو _


این دو سه روزه همش بیرون بودم بدو بدو.

دوشنبه ای زودتر کارمو تموم کردم و رفتم خونه مهمون داشتیم دوست خانوادگیمون اومده بودن.ظهرش هم رفته بودم بدو بدو خونه دخترخاله و دیس های حلوا رولی ها رو گرفته بودم آورده بودم و شیرینی هم خریده بودم و عصرش هم که بابا اومد دفترمبیشتر قصدش این بود آقایون اتاق کناری رو ببینه چون من معمولا از اتفاقات و صحبت های محل کار برای بابا اینا میگمو خب از محبت اینا گفته بودم و بابا اومدن باهاشون آشنا بشن

دیگه شبش که دوستامون رفتن نشستم یه کار کوچیک بهمون سپرده بودن انجام دادمیعنی نگم براتون هلاک شدم سرشخیلی بد نقشه بود و تغییر دادن روی نقشه های دیگران از سخت ترین اتفاقات ممکنه.مخصوصا وقتی یه مشت خط خطی های ذهنی باشه که هنوز کامل نشده

یعنی آخرش به دوسی گفتم این چه کاری بود گرفتی اسیر کردی جفتمون رودیگه اینجور کاری رو قبول نکنآخه یه اصلاحیه هم دیشب داد بهموندلیل؟!!! طرف هیچی نگفته بود زمین شیب داره و ما باید از غیب میفهمیدیم!!!!!آخرشم من با ذهن خودم انجامش دادم!!!! ذهن خوان که نیستم که!!!!

وای نگم وسط کار یهو لپ تاپم مُرد!!!! خودمم کنارش مُردم از ترس!!!! دستپاچه و عصبی بودم که دیگه بابا اومد کمی شارژرش رو جابجا کرد و انگار سیم شارژر اتصالی داشته باشه مشکل از اون بودخوبیش این بود سیو کرده بودم اطلاعات رو فقطو خیلی از دست نرفت.

.

دوشنبه صبح اومدم سر کارعصرش یه سمینار ثبت نام کرده بودم .بعد برام اس ام اس اومد که پروانه آماده شده.زنگ زدم بابا که اتفاقا نظام مهندسی بوددیگه دیدم کارای مالیاتی داره انجام میده و سرش شلوغه خودم تاکسی گرفتم رفتم.پروانه رو تحویل گرفتممعرفی نامه مهر رو گرفتم و با هزار شوق و ذوق رفتم پیش بابا و دیگه کارش که تموم شد دوتایی رفتیم و مُهرم رو سفارش دادماومدیم خونه یه سری اسکن ها بابا میخواست برای تمدید پروانه ش که براش انجام دادم و فرستادم.بعدتر بدو بدو رفتم سمینار حالا عجب روزی هم بود که منشی شرکت قبلی که کار میکردم رو دیدم!!!!! جای مهندس ب. اومده بود سمینار.چقدرم چشم دیدنش رو داشتم بعد اتفاقات اون شرکت . یعنی فک کنم از سردی سلامم فهمید که بعدا رفت اونور نشستمنم راستش حوصله ی تحویل گرفتنشو نداشتم.چون بچه ها بعدتر میگفتن تمام اتفاقات شرکت قبلی سر همین منشی و پچ پچ هاش بود

قبل سمینار هم برای یه طراحی داخلی با کسی که معرفی کرده بود یه تماس گرفتم و دیگه بعد سمینار زنگ زدم قیمت رو گفتم و قرار شده همین یکی دو روزه تماس بگیره هماهنگ کنه بریم ساختمان رو ببینیم.دیگه رفتم مُهرم رو تحویل گرفتم و چقدر ذوق کردم برای خودم خب مساله اینه توی رشته ی ما تا مهر رو نداشته باشی به رسمیت شناخته نمیشی

بعدتر دیگه رفتم و انگشتر نشونم رو که یکی از نگین هاش افتاده بود سپردم نگین بذارن روش.خوبیش اینه نگین هاش گارانتی مادام العمر هست برای همین راحت و بدون ترس میپوشمش وقتایی که عشق کنم بعدتر هم رفتم چند جایی برای چاپ کارت ویزیت قیمت گرفتم و یه جا هم سفارش دادم برای طراحی و چاپش.

از اونجا هم رفتم اونسر شهر یه بلوز خونگی دیده بودم برای مامان بخرم.طرحی که دوست داشتم رو تموم کرده بود و چقدر از دست خودم حرص خوردم که اونموقع دل زده بودم و نخریده بودمشدیگه دو تا طرح دیگه شو برداشتم.یکی برای خودم یکی برای مامان کادوی تولدش.

و اومدم خونه

مامان کلی خوشحال شد و همون موقع پوشیدش. بهم میگفت پروانه ت رو روی میز گذاشتم بردارش.گفتم چطور؟! گفت داداش اومده بود آوردم نشونش دادم

دیشبی تا حدودای یک همون اصلاحیه رو انجام میدادمکمی هم با مستر اچ سر دیر جواب دادنم به تلفنم بحثم شد غرغری شدیم.اینروزا خیلی خسته از سرکار برمیگرده و سر شب میخوابه.و خب توقع داره مثلا من ساعت 8 باهاش صحبت کنم.مخصوصا که گفته بودم برام شارژر لپ تاپ و موس هم ببینه و سوال داشت ازم راجع به مدل لپ تاپم و . منم که کلا 9:30 اومده بودم خونه و گرفتار و اتاقمم شلوغ پلوغ و کلی وسیله برای جابجایی از قضا ساعت اتاق خوابمم باطری تموم کرده بود و همش حس میکردم ساعت 8:30 شب هستمزید بر علت.

آقا دیشب آخر شب من خوابیدم با سردرد، هی گفتم مسکن نخورم ولی خوردم و کاش نخورده بودم!!!!بگو خب؟! ساعت 3:30 با یه دلدرد شدید از خواب بیدار شدم.حس میکردم معده م مچاله شدهاصلا اوضاعی بود نگو و نپرس حالا چقدرم که خوابم میومد هی اولش سعی میکردم محلش نذارم و بخوابم.ولی مگه میشد؟!!!!

پا شدم یکم نون خوردم اومدم خوابیدمبه دقیقه نکشید درد معده م شدیدتر شد.رفتم به زور خودمو رسوندم آشپزخونه یه هلو روی میز بود اونو خوردمباز دیدم بدتر شدم!!!!! نمیشد نصفه شبی نبات داغ هم درست کرد صداش بقیه رو بیدار میکردآبجوش آوردم و نبات داخلش انداختم و خوردم.بعد اصلا نمیتونستم بخوابمتا دراز میکشیدم درد معده م شدیدتر میشدچشامم از شدت خواب باز نمیموندنصفه شبی نشستم با موبایلم آمیرزا بازی کردن که نشسته خوابم نبره!!!!! تا 5 صبح بیدار بودم کمی درد معده م کمتر شد و خوابیدم و بیخیال بیدار شدن ساعت 7 صبح شدم و ساعت موبایلمو خاموش کردم.

امروزم که کلا ساعت 10 بیدار شدم.دیگه یواش یواش صبحانه بخور و بعدتر به مامان گفتم غذاشو بپزه من برم کارامو بیرون انجام بدم بیام که بریم باهم خریدبرای بابا یه سری مدرک بود فرستادم و دیگه رفتم بانک یه حساب جدید باز کردم برای کارمکارت خودمم تاریخ تعویضش بود که تعویض کردم شناسنامه م رو  گرفتم ، بالاخره اومده بود.از اونور هم رفتم پرسیدم ببینم اظهارنامه مالیاتی باید رد کنم یا نه که گفتن نه لازم نیست برای سال گذشته.

بین کار هم زنگ زدم مامان که بگم دیگه نمیرسیم بریم خرید و بذاریم برای عصر بعد از کارماول که جواب نداد و بعدم که خودش زنگ زد توی بانک متصدی داشت باهام حرف میزد قطع کرده بودمزنگ بهش زدم طفلک اومده بود دم در ایستاده بود منتظرم که دیگه برگشت خونه.

خلاصه که حسابی اینروزا گرفتارم.

همه ی خرج و مخارجا هم قاطی شدن و من توی پیش بردن کارها حسابی قاطی شدمخوبه باز کارت مامان دستم هست اینروزامیگم یعنی با درآمدمون میتونیم زندگی کنیم؟!!!!

ولی خب لیست جدیدم هی داره کارهای ریز به ریزش خط میخوره و پیش میرهفقط مونده نیت شروع کردن کارای پایان نامه که هیچ وقت خط نمیخوره!!!!! آقا دعا کنیددعا!!!!! وقتم داره محدود میشه حسابی

.

این دوستای مامان هم نیومدن و ازشون خبری نیست هی میخوام غر نزنم به مامان برای سفارش حلواها ولی نمیشه!!!! خب وقتی میخواین جایی برید زود هماهنگ شین دیگه!!! حلواهای خوشمزه توی یخچال خشک شدن و نیومدین که!!!!

فردا عصر دوس جونم میاد دیدنمون

روزامون تند تند داره میگذره

مستر اچ هم خوبه و روبراهیم الهی شکر.الهی شکر برای همه ی اتفاقات خوب اینروزا.

_ مه سو _


از حالم اگه بپرسین خرابم.خراب!!!

دوباره مریض شدم منمعده و روده و همه چیز قاطی کرده.امروز توی تخت بودم که دوسی زنگ زد نظام هستم نوبت گرفتم دو تا پاشو بیا.فلان مدارک هم بیار برا سهمیه و ثبت دفتر و فلان.بعد دید خودش مدارکش کمه گفت فردا میارم.بهش گفتم امروزتو معطلی برو خونه به نظرم بیار مدارک روخودمم تا فرم ها رو پر کردم دیگه بابا اومد و چون کار داشت باهم رفتیمپرداخت رو انجام دادم.استعلام شورای انتظامی بردم و خلاصه مدارک رو تحویل دادم و گفت دو ماه طول میکشه کار!!! کلا یهو کاخ آرزوها ریختاین مدت بیشتر باید تمرکز روی طراحی داخلی باشه که مهر شهرداری نخوادنصب تابلو و مهر شهرداری و . هنوز پروسه داره انجام بشه.

دیگه بعد بابام کاراش تموم شد گفتم منو ببر دکتر الانه که بمیرم.

رفتم سِرُم نوشت و امپول و یه عالمه دارو.سرم رو زدماومدم خونه توی تخت افتادم و اصلا نتونستم به طراحی داخلی برسمامیدوارم تا فردا روبراه شم.

جمعه ای با دوسی رفتیم یه اندازه گیری دیگه کردیم و طرح کامل شد.یه طرح اولیه هم زدم و مونده هنوز یه سری پختگی کار

پنج شنبه ای رفتم خودمو خوشحال کردم.انگشترمو رفتم تحویل بگیرم بسته بود مغازه.یه شال فروشی روبروش بود همه مدل روسری و شالش معرکه بود.یه طرح خاص پسندیدم ولی از قیمت فضاییش زورم گرفت.دیگه دو طبقه پاساژ رو بالاتر رفتم و هرچی دیدم نپسندیدم اون شال برام عزیز بود خیلیکه شانسی یه مغازه دیگه دیدمش و با قیمت ۲۰ تومن ارزونتر خریدمش.بازم گرون بودا ولی خب واقعا تو دلم رفته بود و میدونستم هرچی دیگه بخرم مثه اون دوسش ندارمخودمو شاد کردم حسابی.تازه یکم خرید چمدونی برا مستر اچ کردم.

از اونور رفتم یه جا قبلا رادیو کلاسیک دیده بودم قیمت بگیرم که دیگه نداشتگفته بودم خاله کوچیکه بهم یه کارت هدیه داد عید فطر؟.گفته بودمش به خوبی خرجش میکنمو خب دیگه یه مقدار پول گذاشتم روش و از دیجی کالا یه رادیو سفارش دادم چند روز دیگه دستم میرسه.کلی با مستر اچ ذوقشو کردمبرای سحرهای ماه رمضانمون رادیو کم داشتیممن عاشق سحری خوردن با صدای رادیو هستمعادت بچگی تا الان.

تازه تصمیم دارم اگه خوب بود کار بعدی رو که انجام دادم با دستمزدم یکیشو برا مامان اینام هدیه بگیرم :))

رادیو خیلی قدیمیشون خرابهیه چراغ شارژی دارن که سالمه و رادیوش جواب میده ولی خب این یه چیز دیگه س اگه خوب کار کنه و بدرد دکور هم میخوره در حال عادی.حالا بذاد بدستم برسه ببینم محبوب منه؟

‌‌‌‌

صندل ی که میخواستم بعد چند روز جواب داد که موجود ندارن دیگه ازش.دپرس شدم.مستر اچ پولشو ریخت به حسابم گفت برو همونجا بگرد چیزی دیگه که دوس داری بخراگه فردا حالم خوب باشه میرم حتمابرا انگشترمم زنگ زدن که بیا ببرش ولی حالم خوب نبود نرفتم.

.

شبی با مستر اچ تماس تصویری گرفتم میگفت عین گچ سفید شدیگفتم اصلا خوب نیستم.

راستش امروز سرم که زدم گریه کردمدوس داشتم مستر اچ پیشم بودبهش پیام داده بودم و گفته بودم.وقتی مشغول کار هست استفاده از موبایل ممنوعه و بیشتر شبا یا وقت ناهارش حرف میزنیم.

دیگه شبی خواهرشوهر (آبجی) و مادر جون زنگ زدن حالمو پرسیدن.مستر اچ گفته بود مریضممنم خودشیرین بازی در آوردم گفتم بخاطر دوری مستر اچ مریضم! چقدرم مادرشوهرم ناراحت شد و گفت باید فکر سلامتیت باشی ان شاالله زود پیش مستر اچ میری.

خواهرشوهر هم گفت درد معده ت عصبی هست و احتمالا غصه دوری مستر اچ هست ولی خدا رو شکر که مشغول شده و این دوری هم تموم میشه

منم دیدم اصرار میکنن گفتم آره بخاطر دوریشهبه نظرتون شیرین عسل بودم؟ من فقط نگفتم که میوه تابستونه باز حالمو بد کرده و الان یه رژیم سخت غذایی دکتر گفته که فقط میتونم موز و سیب به عنوان میوه بخورم!!!! چقدرم سیب مورد علاقه منه تو این فصل!!!!!

دیگه فک کنم تا عمر دارم سمت گوجه سبز نرم!!!

دوباره کته ماست و سیب زمینی آبپز و تخم مرغ ابپز قوت غالب من شد!!!

البته خودم واقعا حس میکنم این دوری هم اذیتم کرده واقعا .اینروزا واقعا به دیدن مستر اچ و بودنش نیاز دارماین محدودیتمون برای در تماس بودن اذیت کننده س مخصوصا که شبا خوابگاه هست و آزادی حرف زدن و خوابش کامل دست خودش نیستاز وقتی رفته نزدیک ۱.۵ کیلو وزن کم کردم.

ولی بازم شکر خدا که فکرها و استرسش تا حدود زیادی از بین رفتمن به آینده خیلی خوش بینم

روزای خوب میان

_ مه سو _


خوبم.بهترم

حال جسمی با خوردن داروها و رژیم بهتر شدالبته که هنوزم از خورد و خوراک ترس دارم مثل مارگزیده ها شدم!!! بعد دلم برای میوه های تابستونی داره ضعف میره در کنارش

با دوستام بیرون رفتیم برای عقد یکی از دکتر جونا که آخر فروردین بوده و خبرمون نکرده بود که عقد کرده کلی گله کردیم.بعد عکس دیدیم و جیغ کشیدیم توی ماشین براش کِل کشیدیمگفتیم و خندیدیم و عکس گرفتیم.ولی اینقد بد کیفیتن که نگو!!!!

شب هم شام مهمونش بودیم

.

روحمحال روحیم

منگمگیجم از حال و روز این روزام توی یه برهوت به سر میبرم میزان استرسم میدونم شدیدا بالاس انگار توی یه برهوتم که به هیچ جا دسترسی ندارمبه هیچی بند نیستم بدترین حال رو دارم

دیشب تا صبح نتونستم بخوابماینقد فکر توی سرم چرخید و چرخید و چرخید که حس کردم الان منفجر میشه مغزم

بعدش کتاب خوندماز هر یه صفحه شاید یه جمله هم نفهمیده باشمولی گفتم بهتر از اینه که بخوام فکر کنم.

کلمات تو مغزم تکرار و تکرار شدنتا خاکستر شدن

چرا اینروزا اینقد برای تصمیماتم بی دست و پا شدم؟!!!

نزدیک صبح خوابم برد.و هنوز نخوابیده زنگ پشت زنگ از مشتری و کارفرما و مجری

الانم یه دوش گرفتم شاید مغزم آرومتر شه ولی نشده

من دارم با زندگیم چکار میکنم؟!

حال روحی خوبی ندارم.یه وقتا شادمتوی ماشین آهنگ رو بلند میکنم و باهاش بلند بلند میخونمیهو یاد آقا جون میفتم و میشینم های های گریه میکنمبلند بلند

من التیام پیدا نکردم.فک میکنم هنوز با غم رفتن عزیزانم هیچکدوم کنار نیومدمو این دردا یهو از درون منو میشکننو هر مرگی یه درد جدید اضافه میکنه من همون بچه ای هستم که مامان میگفت اینقد حتی دلبسته ی لباسات بودی که کوچیک شده هاشم نمیذاشتی رد کنیم بره(میگفت دخترداییم هم این اخلاقش به من رفته و اونروز خاله اینا میگفتن مه سوی دومه!!!) درسته الان اینجوری نیستمولی فک کنم از بعضی خاطره ها و دردا هم نمیخوام بگذرم.

مستر اچ میگفت برو تنها سر خاک.نیست که یه روز خلوت منو تنها ببره اونجا.هفته ی دیگه چهلمهو چه زود رسید

من نباشم اینجا کی جوابگوی مشتری هام باشه؟!

دوسی هم دل به کار نمیده اونقدراو من شک کردم که سرش از اونچه که فکر میکنم شلوغتره.و داره راجع به یه مسائلی دروغ میگه هی فکرشو از خودم دور میکنم و میگم اشتباه میکنم امیدوارم اشتباه کنمو شکم به یقین تبدیل نشهکه من تا حالا باهاش روراست بودم و اینجوری

نه. نه.حتما که من اشتباه میکنم.

با مامان بیرون رفتیمصندل خریدم مشابه همونی که توی نت دیده بودم رو اینجا دیدم40 تومن گرونتر!!!! پوشیدمش خوشگل بود ولی صندل جدیدی دیدم که خب قشنگتر بود برای رو فرشی

انگشترمو تحویل گرفتم مامان شال و شومیز خرید بالاخره خیلی وقت بود با مامان خرید نرفته بودیم دو تایی

.

خرداد هم تموم شد.به همین سادگی

کاش بهتر بگذرن روزهام.ملایم ترعقلانی تر و حساب شده تر

_ مه سو _


من اینجا نوشتم خوبم، از اونور باز حالم بد شدیعنی جوری شده از کنار میوه های تابستونه با رعایت فاصله ی مطمئنه رد میشمآقا خیلی بده میوه ببینی و نتونی بخوریقدر بدونین سلامتی رو

کلا خیلی غذام ساده شده این مدت و روی وزن کم کردن افتادمالبته به پیشنهاد خاله جان دو روز و نیم هست دمنوش بومادران درست میکنم و بعد از صبحونه و نهار و شام میخورم اینقدر تلخ هست که از زهر بدتره!!!! ولی خب خاله گفت یه هفته بخور اگه معده و روده ت می شده باشه هم خوبش میکنه.توی زبون محلی اینور بهش میگیم سر زردو و فعلا که واقعا خوبتره حالم.از شما چه پنهان دیروز و امروز گیلاس هم خوردم و سالم موندم!!!! نه تهوعی سراغم اومد نه دلپیچه و خلاصه اگه شمام گرفتار شدین امتحانش کنینفقط اینروزا بی نهایت حساس شدم به گرما و اصلا برام قابل تحمل نیست گرما و بعدش شدید فشارم میفته

امروز پیام اومد که مجوز دفتر هم صادر شدهرفتم تحویلش گرفتم و چه ذوقی هم کردمبعدتر بدو بدو دنبال باز کردن سهمیه و معرفی نامه گرفتن مهر دیگه م و تابلوی دفترو بعدتر که با دوسی رفتیم معاونت فنی دنبال تیشان فیشان های دیگه!!!! یعنی به خدا همش بازی پوله!!!! اینجام یه دفعه جیبمونو خالی کردن و یه سری مدارک دیگه خواستندوسی گفت فردا بیاریم؟! گفتم نه همین امروز بریم خونه و برگردیمروزمون رفته اینجوری فردامونو از دست ندیمبعد بدو بدو در عرض 40 دقیقه رفتیم و برگشتیم و سابقه ی کار رو گفتن باید سربرگ خود شرکتی باشه که کار میکردیمهیچی دیگه مدارک رو تحویل گرفت و گفت احتمالا تا اواخر تیر طول میکشه این مرحلهو براتون اس ام اس میاد که یه روز کلاس دارینهمون موقع کسری مدرک رو بیارید

رفته بودم پوشه بخرم همکلاسی ارشدم مهندس ب. رو دیدماحوال پرسید که چکار میکنی و گفتم دنبال کارای مجوز دفترمم.اتاقشو نشون داد و گفت اگه کارت گیر کرد بیا راه بندازم کارت رو آقا میخوام بگم خیلی کیف میده اینجور آشنایی ها و تعارفات!!!! حتی اگه تعارف الکی هم باشه ولی انگار یواش یواش واقعا تو جمع بزرگترا جا شدیم!!!!

بعدتر رفتم و سفارش مهر دیگه م رو دادم و تابلو دفتر.همش هم به حساب بابا جانم.خندهمُهر امشبی آماده شد گرچه تحویلش نگرفتم هنوزو تابلو هفته ی دیگه آماده میشه.

چه حس عجیب و خوبیه بالاخره به ثمر نشستن زحمت هادرس خوندن هاامتحاناشب بیداریاتلاش ها

خوشحالم

.

کار طراحی داخلی رو تموم کردیم و تحویل دادیمفقط همون مقدار قرارداد رو واریز کرد.منم به دوسی گفتم ببین و درس عبرتت باشه برای قراردادهای بعدی.سادگی نداشته باش مردم گرگ تر از این حرفانبعدم حساب کردیم و نصف نصف پرداخت کردمیکمم به شوخی بهش گفتم تو یه مقدار حقتو بخشیده بودیا!!!! ولی گفتم ارزششو نداره دوستیمونو بخاطرش خراب کنم

برای دفترمون رفتم و استکان و قندان و اینجور بساط ها خریدمحال دلمون اینروزا خوبه ولی خب رفته رفته میفهمم شکی که داشتم اشتباه نبوده و درستهالبته که هنوز زمان دادم

امروزی خواهر جونی(خواهر مستر اچ) زنگ زد و کلیییییییی باهام حرف زد و پر انرژی شدمماشین خریدن و چقدر براشون خوشحال شدم

خیلی بعد از فروختن ماشین قبلیشون اذیت میشدن ولی خب برای خرید خونه بود و حالا خدا رو شکر هم خونه رو دارن هم ماشین دار شدن.

دیـ جـ ی کا لا دو تا سفارش داشتیم که دو روز پیش دستمون رسیدروکش ماشین برای بابا بود که خب سوراخ داشترادیوی منم رسیده بود و با کلی ذوق بازش کرده بودم و رنگش اشتباه بودیه مارک دیگه هم فرستاده بودنکلییییییییی تو ذوقم خوردمستر اچ هم زنگ زد و مرجوعشون کرد و امروز اومدن و بردنشوندو تا کارتن بزرگ خوب جا موند که من خرده ریزه های جهیزیه رو داخلش گذاشتمکارتن جنس خوب گیرم اومد بد نشدا!!!!!خنده

حالا بابا میخواد همینجا بره دنبال چادر ماشین.انگار زیاد از جنسش خوشش نیومده بود.گفت اگه گیرم نیومد بعد باز سفارش میدممنم قراره دوباره برام موجودی بگیرن و رادیوی درست رو بفرستنآقا اینی که فرستاده بودن 50 تومن ارزونتر بود!!!!!!!!متعجبکلاه گشاد سر ملت میذارن ها!!!!

اینروزا همش رو دور خریدم.هی میخوام دست به عصا راه برم نمیشه که!!!! مامان رفته بود شلوار خونگی خریده بود بعد اومد گفت خاله ت گفته برای مه سو هم بردار خودت، گفتم نه شاید سلیقه ش چیز دیگه ای باشه!!! فرداش با مامان رفتیم اونورااول که رفتم کارت مترومو شارژ کنم خانومه کلی ذوق طرح کارت مترومو کردگفت چقدر خوشگلش کردیمیشه عکس بگیرم؟!!! و گذاشت رو میزش و عکس گرفتگفتم دوس داشتین فلان پیج سفارش بدین من اونجا سفارش دادم

خلاصه که رفتیم و جلد شناسنامه گل گلی گیرم نیومد اندازه شناسنامه جدیدادیگه رفتم و جلد شناسنامه ساده برای خودم خریدم.یه جعبه کارت ویزیت هم خریدم برای کارت ویزیتای خوشگلم که حسابی ذوقشو کردمرفتیم و شلوار خونگی رو خریدم.یه عالمه طرح پرو کردم و آخرشم شبیه شلوار مامانم برداشتم جنسش از همه بهتر بودمامان میگفت اگه میدونستم سلیقه ت مثه خودمه همون دیشب یکیشو خریده بودم براتخاله ت گفت ها!!!!

گفتم شما میدونین که سلیقه تون رو قبول دارم برای لباس

البته که بیشتر بهم میچسبه خودم انتخاب کنماینقدر که اینروزا یه عالمه لباس دارم که هدیه گرفتم و انتخاب خودم نبوده.خیلیم قشنگ هستن ها ولی خب وقتی خودم وقت خرید هستم بیشتر حض میبرم!

امروز هم رفتم گردنبند مرواریدم رو درست کردمیه گردنبند خیلی ساده س که هدیه ی زمان آشناییم با مستر اچ هستسفارشی داده بود طلا فروشی برام ساخته بود هدیه ی تولدم قبل از نامزدیمون و من تا نامزدی استفاده ش نکرده بودم.من عاشق مرواریدمو خب چند هفته بود مرواریدش جدا شده بود از پایه بردم و درستش کردندیگه برای مامان رفتم و یه عالمه جوراب مشکی قرتی خریدمهمش میگه من جوراب مشکی اسپرت خوشگل ندارممدتیه غیر از جوراب اسپرت نمیپوشه بخاطر درد پاهاش چون کفش خاصی میپوشه.

آخر هفته ای مراسم چهلم آقاجونم هست.به همین زودی گذشتفردا داریم میریم خونه بی بیپسرعمه ی آقاجونم هم امروز سکته کرد و فوت کردیعنی همه چیز قاطی شدهامشبی شوهرخاله زنگ زد بابا صحبت میکردن مراسم ها رو یه جا بگیرن ولی انگار بی بی اینا و مامان و دایی راضی نیستن اعلامیه ها هم چاپ شده و پخش.مهمون ها دعوت منم میگم درست نیست یکی بشهمخصوصا که میگن جاش عوض بشه و بره حسینیه ی دیگه

باید این میون یه وقتی رو پیدا کنم و برم سر خاک آقاجونم باید عزاداریمو کنم.شاید همین فردا وقتی بقیه برای تشییع و دفن رفتن و اونجا مشغولن من فرصتی کنم و برم سر خاکیه عالمه حرف دارم با آقاجونم شاید اونوقتا کمرویی میکردم و پیششون زیاد حرف نمیزدم ولی الان وقت شنیدنه اینروزا هر وقت دلم گرفته و گره به کارم افتاده باهاشون حرف زدم و کمک خواستمو به دادم رسیدنبه موقع

فردا شاید روز عزاداری من باشه و بتونم کمی تسلی پیدا کنمامیدوارم فرصتش دست بده.اگرنه باید یه روزی ماشین رو بردارم و تنها برم سر خاک.

.

شوهرخاله کوچیکه خونه مون بود و راجع به ثبت پروپوزال و اینا گفت.اینکه هنوز منتظره من برای کارهای پایان نامه برم شرکتشون.یعنی یهو منو سکته داد که نکنه برای دفاعم مشکلی پیش بیاد؟!گرچه سبب خیر شد و کار تمام نشده م رو تمام کردمو نامه ایران داک رو گرفتم و فرستادم پژوهش

کلی هم این میون غر زدم به جون مستر اچ که چرا بهم نگفتی؟!!! قربونش برم همیشه هم میگه گفتم!!!! میگم پیگیر نبودی!!! باید میبودی!!!

اینجور که تاریخ تایید شورام خورده نیمه ی اسفند بوده.یعنی شهریور صد در صد دفاعمه!!!! باید دست بجنبونم!!!

.

همین و دیگه فعلا هیچ

_ مه سو _


دوره جدید شکرگزاری رو با دوست اینستایی از اولین شنبه ی اول ماه شروع کردیمده روزی هست از این دوره میگذرهو خب نمیخوام بگم برام همش اتفاقای خوب افتادهچون واقعا اتفاقات شوکه کننده کم نبودنولی یواش یواش به قسمتای خوبش هم داریم میرسیم

خوشحالم بابت همه ی اتفاقات خوب اینروزا. خوشحالم بابت پیشنهادات کاری که امروز صحبتش شد توی دفتر با همکار قدیمی و دوسی

و میدونم آینده از آن ماست اگه خودمون تلاشمونو مضاعف کنیم

.

اینروزا توی ذهنم یه سری برنامه ی زمانی گذاشتم که به کارهام برسمبماند که شب زنده دار شدم چند شبی هست و روزا تا ظهر شدیدا کسل هستم که باید یه برنامه ای برای بهتر شدن اوضاع بریزم. کلا مغز من همیشه کار کردن توی شب رو بیشتر میپسندیده.و خیلی شبای عمرم رو بیدار بودم ولی خب این وضعیت رو دوست ندارمو باید هرچه زودتر فکری به حالش کنم

کار روی مقالات رو برای پایان نامه م 3 روزه شروع کردم و تا الان حدود 26 تا مقاله رو اوکی کردم براش و قسمت هایی که قراره توی فصول نوشته بشه رو توی یه فایل ورد نوشتمشاید باید یه 20 تایی مقاله ی دیگه هم اوکی کنم حداقل برای ادامه.و بعد با فراغ بال بشینم به جمع بندی سه فصل اولمو بعدتر برم برای تهیه ی پرسشنامه و آمارگیری و محاسباتش برای دو فصل آخر

برام دعا کنید این مرحله هم با موفقیت هرچه زودتر تموم بشه

چند روزیه همکلاسیم مدام پیام میده و راجع به پایان نامه و حرف میزنهبعد امشب راجع به استاد راهنمامون حرف میزدیم که گفت بهش گفتم نظر بده و گفته من صاحب نظر نیستم روی پایان نامه ی شما و شرایط رو همون روز اول گفتم!!!!! قیافه ی من دیدنی بود با شنیدنش یعنی موندم اون صفحه ی تقدیر و تشکر واقعا جا داره که نباشه!!!! تو فکرم یه متنی بنویسم که معلوم باشه به زور اسمش اونجا نوشته شده!!! والا!!!!

قشنگ این پایان نامه همه ی کارهاش روی دوش خودمون هست.تا اینجاش که خوب پیش رفته.بعد از اینم خوب پیش میره مطمئنم.

مستر اچ با شرایط کاریش خو گرفتهحداقل من اینجور میبینمو خوشحالم که رفته رفته داره پیشرفت میکنه توی کارش

صحبت کردن باهاش برام آرامشه.

امشبی داداش اینجا بود و من اومدم اتاقم و هندزفری به گوش با مستر اچ حرف زدمتا داداش و مامان و بابا بتونن راحت حرفاشونو بزنن. طبق صحبت های داداش خانمش مشکل روحی و روانی داره و نیاز مبرم به دکتر ولی قبول نمیکنه که برای درمان اقدام کنهنه خودش و نه خانواده ش داداش میگه خیلی وقته که دارم به زور واقعا زندگیمو تحمل میکنم و منتظرم فقط خودش از زندگی خسته بشه و بره

بابا میگه اگه خسته ای من همه ی تلاشمو میکنم و پشتیبانت هستم تا خودتو از این وضعیت نجات بدی و طلاق بگیری حتی اگه قرار به دادن مهریه باشهولی خودش میگه بخاطر شرایط روحی همسرش و تهدیداتی که میکنه ( تهدید به خودکشی با فرزندش و ) نمیخواد اول پیشنهاد طلاق رو بده مبادا بلایی سر بچه ش بیاد کلا شکاکی و حسادت و مشکلات دیگه ای که عروس داره واقعا داره خودشو نابود میکنهداداش میگه گاهی نصفه شب بلند میشه و منو کتک میزنه و صحبتای چرت و پرت میکنهیا میخواد از خونه بیرون بزنه که اگه جلوشو بگیرم سر و صدا راه میندازه توی ذهنش راجع به ما و دیگران شبهه سازی میکنه و حس میکنه واقعا ما توی زندگیش دخالت میکنیم(شایدم ما رو میبینه!) در صورتی که ما حضوری توی زندگیشون نداریم ده ماهه(رفت و آمدی نیست و اگه داداش میاد هم برای ربع ساعت فقط در سکوت میشینه و بعد میره) و اصلا خیلی وقتا نسبت بهشون اطلاعی نداریم و تا همین امشب خانواده ی من کلام خاصی راجع به زندگیشون نگفته بودنو اگه امشب هم حرفی زدن بخاطر پیام هایی بود که عروس برای بابا داده بود و تهمت هاش و تماس هاش با مامان و بابا و بعدتر و شوهرخاله م و شروع به آبروریزیو اینکه گفته بود خانواده ی ما کلا بیخیال اونا شدن(در صورتی که خودش و خانواده ش گفتن که دیگه رفت و آمدی نداشته باشیم و بیخیالشون باشیم!!!!توی دعوای آخری که راه انداختن)الان شاکیه که چرا بیخیال شدیم بهشون!!!!

داداش میگه یه روز حالش خوبه و دو روز بد اصلا حالت نرمالی برای زندگی نداره

هرچی هم مشاورهای مختلف میرن عروس زیر بار نمیره که مشکل داره و با مشاور هم دعواش میشه و تازه از خونه زنگ میزنه و با مشاور دعوا و سر و صدا جوری که مشاور آخری گفته باید طلاق بگیرید و بدرد زندگی با هم نمیخوریدو دو هفته ی دیگه اگه اوضاع به همین منوال بود بیاید نامه میدم برای طلاقتون و نظر مشاور اینه که 70 درصد مشکلاتشون بخاطر عروس هست و 30 درصد بقیه بخاطر برادرمولی خب عروس هیچی رو قبول نداره.

امیدوارم خدا خودش بخیر بگذرونه از سرشون و زودتر تکلیفش مشخص شهواقعا فرسوده شده داداش و قشنگ ریش هاش و شقیقه هاش سفید شدن زیر بار تحمل اینروزابگردم برای بچه شون که این وسط چی میکشهعمه به قربونش قراره چطوری بزرگ بشه آخه؟!!!گریه

مامان اینا بالاخره امشب یه عالمه با داداش حرف زدن و بهش راه حل نشون دادن برای جمع کردن زندگیش و بابا هم بهش گفت بیاد تا برن پیش وکیل و قاضی خانواده و با اونام م کنه که توی این شرایط باید برای زندگیش چکار کنه.

طفلی میگه فقط وقتایی که اوضاع وخیم میشه از خونه بیرون میرم که یهو نخوام دست روش بلند کنم و اتفاق بدی بیفته.

پ.ن : لطفا بیشتر از این راجع به شرایطشون نپرسید چون تمایلی ندارم که صحبت کنم و اگه اینا رو هم نوشتم فقط برای این بود که یادم بمونه

امروز قرار شد مهندس الف. برام یه کار طراحی داخلی رو بفرسته که تا یکی دو روز آینده کار روی فاز دو رو شروع کنیم. به امید موفقیت

و یه مساله دیگهدوسی بهم گاهی دروغ میگه(امروز بهم ثابت شد) و این شاید بدترین حس دنیاسمثلا امروز گفت ساعت 5 همسرش میره دفتر و من نرمبعد ساعت 5:30 زنگ زد که میتونی ساعت 6 بیای دفتر با مهندس الف. قرار داریم؟! با مشتریمم یه قرار دارم برای ساعت 6

یعنی قشنگ منو احمق فرض کرده؟!!!! صبوریصبوری و صبوری آدما با گذشت زمان خودشونو نشون میدن

فعلا به صبوری میگذرونم روزا رو میخواستم به روش بیارم ولی سکوت کردممهندس الف. پیشنهاد همکاری داده و دوباره تیم شدنمون میگه بهتون اعتماد دارم و کاراتون هم میپسندم.ماهانه سرم شلوغ هست و دنبال شریک کاری خوبمبه یاد روزایی که دفتر مهندس ب. همکار بودیم و حالا همه داریم مستقل کار میکنیم کار کردن با مهندس الف. رو دوست دارم و باید ببینم آینده چی برامون توی سفره ش گذاشته.

شرایط بدنیم اگه رژیم رو رعایت کنم خوبهدر غیر اینصورت خیلی بهم میریزم.مخصوصا به میوه ها شدیدا حساس شدم. باید پیگیر صدور دفترچه ی بیمه م شم و زودتر برم دکتر.

_ مه سو _


گاهی افرادی توی زندگیمون هستن که به ریزترین جزئیات هم توجه دارن و خیلی وقتا ما بهشون توجهی نمیکنیم و شاید مهرشون رو درست پاسخگو نیستیم.

اینروزا مستر اچ بخاطر ساعت کاریش خیلی خسته میشهاستراحت کمی داره و خیلی دنبال کارش هستاز صبح که ساعت 5 بیدار میشه تا شب که 8 برسه خوابگاه. دیگه تا دوشی بگیره و شامی بخوره و تماس کوتاهی داشته باشیم و بخوابه

دیشبی تا صبح بیدار بودم بخاطر ماجرای جدید داداش و عروس فکر و ذهنم داشت منفجر میشدمنم یه بازی دانلود و نصب کردم روی گوشیم و حسابی مشغولش شدم تا حداقل فکر دیگه ای نکنمبازی هم بازی ای بود که مامان بخاطر پسرداییم روی گوشیش نصب کرده اینقدر که این تربچه نقلی میاد و شیرین میگه : عمهههههه.میشه با گوشیتون بازی کنم؟!!! یعنی هر وقت هم مامان گوشیشو بخواد بهش میده

بعد دیروز هم هی آورد پیش من و گفت : عمه شما بلدی بازی کنی؟!!! از مرحله ش خسته شده بود و میخواست رد بشهدیگه کنارش بازی میکردم و هیجان و خیلیم دلش یکی از کاراکترهای دیگه رو میخواستدیگه گفتم روی گوشی خودم نصب کنم و پیش برم و کاراکتر جدید رو براش بگیرم برای دفعه ی بعدینمیشه گوشی مامان که دستم باشه همش بازی کنم!!!خنده و امروز براش کاراکتر موردنظرشو گرفتم.

از کجا به کجا رسید بحثمون!!! داشتم میگفتمصبحی که با مستر اچ حرف میزدیم گفت دیشب خیلی بیدار بودی ها! گفتم آره خوابم نبرد کهبه توام نمیشه زنگ بزنم زود میخوابی گفت : هر وقت خوابت نبرد زنگ بزن بیدارم کنتا حالا مگه ایرادی گرفتم؟! گفتم: نه ولی میترسم اگه تعداد زیادی شب تکرار بشه اذیت بشی!!!

همین که میدونم میتونم بدون دغدغه بهش زنگ بزنم در صورت نیازهمین که میدونم گوشیش سایلنت نیست و همه ی شبانه روز در دسترسم هست همین که میدونم ناراحت نمیشه اگه من از خواب بیدارش کنم عالیههمین برام کافیهواقعا خیلی شبا بخاطر همین اخلاقش و اطمینانی که دارم بدون اینکه بهش زنگ بزنم آروم میشه دلم

چقدر خوبه که دارمشچقدر خوبه همچین مردی رو کنارم دارم

.

فقط در یه جمله : عروس دیوانه س!!!! لطفا ازم نپرسید ماجرای جدید چیه نمیخوام حتی دقیقه ای به حماقت هاش و مسخرگیش فکر کنم

همین که دیروز از ظهر تا شب تنمون لرزید کافیه

امیدوارم خدا خودش تقاص تمام این لحظات و تلخی ها رو از خودش و مادر و پدرش بگیره

.

چهلم آقاجونم رو دادیم و تمام شد. خیلی خسته شدیمخیلی روی پا بودیمخودم که از ظهر تا آخر شب اینقدر روی پا بودم که پاهام ورم کرده بود ولی الهی شکر که بدون مشکلی تمام شدآبرومندانه

چقدر ممنون محبت عروس کوچیکه ی خاله سومی شدماگه نبود حسابی دستامون توی هم گره میخورد برای پذیرایی.

به مامان میگفتم: ص. خیلی معرفت نشون داد برای همچین فردی هر کاری در جواب انجام بدم هر وقت کمه

چهارشنبه هم که همراه مامان اینا رفتم سر خاکمامان اینا رفتن مراسم تشییع و من 2 ساعتی که بقیه نبودن رو تنها کنار آقاجونم بودمگریه کردمحرف زدمعزاداری کردمو بالاخره دلم یه مقدار آروم گرفت خیلیا هم اومدن سر خاک بعدترولی مهم اون ساعت تنها بودنه بود که بالاخره فرصتش بهم دست داد

.

بازی با فسقل های دایی رو دوست دارم انرژی مضاعف بهم میدهمخصوصا تربچه ی ناز نازی دیروز بهش میگفتم مهره های کمرتو ببینم.بعد میگفت من همه ی مهره ها رو برداشتم تو مهره نداریدست میزدم به کمرش میگفتم من چندتا از مهره ها رو برداشتم.و بعد میدوید دنبالم تا مهره ها رو پس بگیره مهره های کمرشو پس بگیره!

اینقدر خندیدیم و دویدیم که نگو علم نداشتن بچه ها راجع به بعضی موضوعات چقدر دلچسبهچقدر روح رو تازه میکنه که میشه اینجور سر به سرشون گذاشت.عاشق بچگی هاشونم

_ مه سو _


گفتم مامان پاش پیچ خورد؟!!! رفته بودم سرکار صبح.مامان هنوز خواب بود.دلشوره داشتم و ظهر با بی حوصلگی برگشتم که دیدم مامان داره تلفنی حرف میزنه و تعریف میکنه که آره پام پیچ خورد و افتادم جلو در و هرچی ناله کردم مه سو به دادم برسه نیومدبعد حتی نرفتم توی اتاقش ببینم اصلا خونه هست یا نهحالا زنگ خونه رو زده میبینم از بیرون اومده!!!!

میگم خب مامان جان حداقل اتاق رو چک میکردی و میدیدی نیستم یه تماس میگرفتیواستادی با این وضع ناهار درست کردن؟!!!

دیگه گفت برنج رو آماده کن خورشت داریم و بعد بریم دکتربدو بدو برنج رو درست کردم و رفتیم دکتر و عکس گرفت و گفت شکستگی نیست فرستادمون پیش متخصص اونجام گفت اگه میخوای 2 هفته گچ بگیرمش اگه نه باید باند بپیچی و رعایتش رو کنی و اگه دیدی دردش آروم نشد بیای تا گچ بگیرم.

دیگه اومدیم خونه و یادم افتاد به یه باند مخصوص که مثل آتل عمل میکنه و قبلا پشت پام که درد میکرد خریدم.سایز پای من و مامان هم یکیاونو براش آوردم جای باند کشی عادی ببنده

و خب خدا رو شکر بهترهحتما بهتره که جمعه ای برنامه باغ رفتن اینا میچینن و میرن گردش و تفریح دیگه!!!!خنده( ستاد حسودانی که نتونستن جمعه برن تفریح کار داشتن!!!)

.

بالاخره بعد از تحویل گرفتن تابلوی دفتر و نصبش عکسشو گذاشتم اینستام و تبلیغ پیج کاریمونو هم گذاشتم که البته فعلا خیلی حرفه ای نشده پیج اینستا

وای برای نصب تابلو هرچی به دوسی به شوخی گفتم شماره دفتر من یه شماره کمتر هست و باید تابلوی من بالا زده بشه مگه قبول کرد؟!!!! امروز بقیه هم اومدن و همین نظر رو داشتن که باید تابلوی من بالاتر میبود.ولی خببگذریم

اینروزا ذوق پشت ذوق بخاطر شرایط هست گرفتن مهرها.پروانه.مجوز دفتر.تابلو.کارت ویزیت و ذوقای الکی که منو کلیییییی خوشحال میکنه

مهندس الف برام کار طراحی داخلی رو آوردنگم دوسی چه حسادتی که نکرداونروز میگفت اینجور که معلومه فقط برای تو میخواد کار بیاره.گفتم تو دستت پر بود اینو سپرد به منواقعا گیر طراحیش بود و مهندس الف برای کمک بهش اومده بود حتی!!!!بعد میخواست هی خودشو دخالت بده توی کار مناینقد بدم اومدکلا همیشه اینجوری بود اخلاقشیادمه دفتر قبلی هم که کار میکردیم از این حسادتا داشت

خدا رو شکر وقت سر خاروندن نداره اینروزا ولی نمیتونه ببینه که مثلا من دارم طراحی میکنم تنهایینمیدونم چی بگمهمین روزا 800 متر طراحی داشته و هنوز درگیر کارای شهرداریش هست و هر صبح گرفتارش ها!!!

فردا با مهندس الف دوباره قرار داریم و گفت دو تا کار جدید هست که میاره.

عصر سمینار داریمپس فردا جلسه ی توجیهی شهرداریمون هست برای مهر شهرداری

.

چند روزه داشتم روی طراحی داخلی کار میکردمسقف و دیوار و کمدها و کابینت و .

اونروز که برای اندازه گیری رفتیم یه فیلم فوق حرفه ای گرفتم! بعد اومدم خونه چک کردم فیلم رو!!!! همش از کف زمین بوده!!!! نگو که اشتباهی دکمه رو زده بودم و موبایل قبلش داشته فیلم میگرفته و من قطعش کردم وقت گرفتن فیلم اصلی!!!!!

خندهآبجیتون خیلی حرفه ایه!!!!مدیونین تنهایی بهم بخندین.با هم بخندیم!!!!

خلاصه مجبور شدم یه سری عکس ها رو بذارم پیجم جای فیلم و اصلا گویای فضا نیستولی به از هیچیه

البته تا کی قرار شه طراحی ما اجرا شه و اجرا شده ش رو بذاریم خدا داند

فقط سعی کردم به سلیقه ی طرف توجه کنمتازه عروس و دامادن و اینجا خونه ی عشق و آرزوهاشون

من دارم برای پایان نامه وقت کم میارم!!! کاش یه فرشته از آسمون میومد برام مقاله هامو ترجمه میکرد استرس گرفتم شدید.

اینروزا با مستر اچ نشستیم و گزینه های روی میز رو بررسی میکنیمبراش پذیرش کاری از آلمان اومده ولی خب راهی هست که ریسک زیادی برامون داره و یه مصاحبه در پیش دارههنوز تصمیمی نگرفتیم و من دلم مثل سیر و سرکه میجوشهکاش برامون قراری بود

راستشو بگم من اینجا دارم ریشه میزنم و از تغییر به شدت هراس دارم هرچی هم بقیه بگن خوبه و . من دنبال آرامش و قرارم همینجا و کنار خانواده مشاید پیشرفت کاری برای مستر اچ باشه ولی برای من چی؟!!!! من دارم اینجا یواش یواش پا میگیرم تازه

_ مه سو _


دیشب رفتیم سینمامن و مامان و خاله کوچیکه و دخترخاله و پسرخاله و پسرداییم

عصری با مامان رفتم و بالاخره فریم عینک خریدم و سفارش شیشه ی جدید دادم.دیگه داشت اذیتم میکرد عینکم.مخصوصا وقت رانندگی شب

تا رسیدیم مغازه گفتم فلان مدل فریم میخوامرنج قیمتی خواست که گفتم و بعد چند تا صفحه چید روی میزچند تا هم روی پیشخان.یکی دو تاش فقط مورد پسندم بود همه فریم های درشت بودن و من فریم بزرگ دوس ندارم دیگه رفت و از توی یه کشو چهار تا عینک آورد و گفت این مدل به شما میادببینید دوس دارید روی صورتتون؟!!!!

از خیلی قدیما مشتری مغازه ش بودیم

یعنی اون چهار تا فریم آخری دقیقا همون چیزی بودن که مدنظرم بود برای خرید.دیگه هی رفتم جلو آینه امتحان کردم و یکی یکی کنار گذاشتم و آخرش بین دو تای آخری مونده بودم که یکیشو برداشتمبعد هم برای مامان دنبال فریم بودیم و مامان میگفت چقد سریع انتخاب کردی؟!!!! گفتم وقتایی که سریع انتخاب میکنم راضی ترمخودمو زیاد دو دل نمیکنم و به شک نمیندازمبرای مامان هم یه فریم برداشتیم که البته خیلی گرون بود

برای خودم زیاد قیمت بالا نگرفتم و دوس دارم مهرماه برم دنبال عمل چشمم.

خلاصه بعدتر خاله زنگ زد و دایی دومی اینا داشتن فندق رو میبردن پارک و ما هم رفتیم پیششونفندق منو از دور دیده دستاشو باز کرده دویده توی بغلم.اینقد خوب و لذت بخش بود اینهمه مهر و محبتش

بعد هم رفتیم خونه خاله سومی یه سر به شوهرخاله زدیم و دیگه بدو بدو همونجا نماز خوندیم و رفتیم دنبال بچه ها پیش به سوی سینما

یه عالمه هم توی ترافیک موندیم یعنی کل انرژی من سوخت شد.

بعد هم که رفتیم و فیلم رو دیدیم و موضوعش روحیه ی منو قشنگ زیر صفر بردبازیگری فوق العاده بود ولی واقعا اگه میدونستم یه چیزی میشه تو مایه های" به وقت شام "که روحیه مو تا چند وقت خرد کرده بود عمرا میرفتم و میدیدمش

شب هم که تا رفتیم و رسوندیم بچه ها و خاله رو خونه شون و برگشتیم خونه ساعت نزدیک 2 بوداینقد خوابم میومد سرم به بالش نرسیده رفتم.

امروزی رفتم بانک برای تعویض کارت دیگه مو بعد ادامه ثبت نامی که بابا خواسته بود و مجبور شدم کارو زود تعطیل کنم و برگردماینقد هم خوابم میومد نگو و نپرسسیستم هم قطع بود و دفتر خدماتی گفت عصر زنگ بزن بیا.

رسیدم خونه اصلا نتونستم پیش دایی اینا که مهمونمون بودن بشینملباسمو که عوض کردم توی تختم بیهوش شدم و به زور برای ناهار بیدار شدم و بعد ناهار باز اومدم بیهوش شدم تا 5 عصر

بعد مونده بودم چرا اینهمه گیج و خسته میعنی قشنگ پلکام میفتاد روی هم و نمیتونستم باز نگه ش دارم.کلی فکر کردم و یادم اومد صبح رفتم داروخانه قرص سرماخوردگی بخرم یه هفته ای هست گلوم درد میکنه و حس میکنم زنگ گوشم هم بخاطر همون باشه چون میره و میادبعد داروخانه بهم کلداستاپ داد و خب قشنگ منو خوابالود کرده بود با اینکه شب حدود 7 ساعت خوابیده بودم

حالا موندم چطوری چند روز بخورمش وقتی اینهمه منو گیج میکنه؟

.

دیروز روز خبرای خوب بود.اول که دخترخاله م که انگلیس هست پیغام داد و فهمیدیم برای کار توی یه شرکت نفتی عالی پذیرش شده و امروز هم گفت قراردادش رو برای 6 ماه بسته که اگه راضی بود قرارداد دائمی ببندهکه خب خیلی خیلی خوشحالمون کرد چون واقعا لایقشه مربوط به رشته ش هم میشه و گفت دیگه ارشد رو میذاره سال آینده بخونه

بعدتر خاله کوچیکه خبر داد که دخترخاله ی کوچیکم مرحله ی اول کنکور هنر رو پذیرفته شده که یه عالمه براش خوشحال شدیم

دخترکمون کوچکتر که بود خودم بهش نقاشی رو یاد دادم و همیشه میگه تو معلم من بودی انگار کولاک کردم(در حد چشم چشم دو ابرو بهش نقاشی یاد دادم:)) )بعدتر هی ادامه داد و از آموزش های نتی یا حتی طرز نقاشی دیگران اونقدری پیشرفت کرد که مقام استانی آوردبرای دبیرستان دوس داشت هنرستان بره که خاله مخالف فضاش بود برای دخترش با توجه به روحیه ای که داره و خب رفت رشته تجربیولی خب خیلی برای کنکورش تلاش کردمخصوصا که امتحانات نهایی هم داشتن امسال و باید هم برای رشته ی تجربی درس میخوند و در کنارش برای رشته ی هنر و کنکور هنرشاینقدر هم روحیه ش حساس شده بود با کوچکترین حرف یا عملی کلا بهم میریخت و گریه و واکنش و شاید اگه مشاورش رو کنارش نداشت تلاش هاش ثمربخش نبود.

و حالایه فامیل نشستیم نظاره گر هنرمندیشبه امید موفقیت های آینده ش

شجاعتش رو تحسین میکنم که دنبال علاقه ش رفتهبرای علاقه ش جنگیدو البته خاله و شوهرخاله هم حمایتش کردن و تحمیل نکردن که چون مثلا دختر مایی باید فلان رشته رو دنبال کنی و به فلان مدارج علمی برسیهمه جوره پشتیبانش هستنبا اینکه شدیدا هزینه ش بالاس

و خب راستش کیف میکنم وقتی نقاشی هاشو میبینم.ذوق میکنم چون میدونم پشت تمام این طراحی ها هیچ آموزش خاصی نبوده و از درونش فوران میکنهو خب این چند هفته هم که اومد و یه سری کلاس طراحی رفت معلمش کیف کرده بود و بهش گفته بود حالمو خوب میکنه نقاشی هات و دو تا از کارهاشو گرفته بود برای نمونه بزنه به کلاسش

امروز دخترخاله رو عصری بردم چند تکه وسیله میخواست و فردا کنکور عملی داره امیدوارم بهترینا سر راهش قرار بگیره.برای کنکور فرداش دعا کنید

.

با دخترخاله رفتیم کافی شاپدر کنار سفارش هامون من یه سودا سفارش دادمسفارش گیر بهم گفت خیلی چیز خاصی هست.مطمئنی میخوای امتحانش کنی چون واقعا صفر و یکی هستیکی ممکنه واقعا خوشش بیاد از این سودا یکی متنفر بشه ازش منم گفتم که دوس دارم امتحانش کنم

آغا نگم براتون نگم!!!!! با خاک یکسان شدم!!!! شما آب نمک رو تصور کن یه لیمو بچی داخلش بخوری!!!!!(آی چنگ انداختن توی صورت!)

اینقدر حالم بد شد اومدم خونه هندوانه خوردم، فالوده خوردم، پاستیل خوردم که بشوره ببره تش!!!!! ولی مگه برده؟!!!!

یکی نیست به این کافی شاپی ها بگه : تو رو خدا چیزای مسخره ی عجیب غریب نذارید توی منو. چیه این زهرمارها؟!!!

فقط وقت حساب ازم پرسید چطور بود؟!!! گفتم : فکر نکنم هیچوقت هوس کنم همچین چیزیو امتحان کنم دوباره!!!!!

با دخترخاله کلی خندیدیم و برگشتیم.

_ مه سو _


خب ساعت منم دو روزیه که رسیده.یکشنبه از دفتر که برگشتم خونه بابا منو دیدن و بسته به دست اومدن که : یه بسته برات رسیده من بازش کنم؟!!! اینقد خودم ذوقشو داشتم ولی خب ذوق بابا رو که دیدم گفتم باز کنینمامان گفتن: بابات از ظهر که بسته اومده منتظره تو بیای که بازش کنهخیلی صبوری کرده که تا نرسیدی باز نکنه بسته ی پستیت روخنده

خلاصه اینکه بسته رو باز کردیمساعت رو نگاه کردن و گفتن خیلی قشنگه.روی دستم بستم و هی ذوقشو کردممیدونین مدل ذوق کردن من چه شکلیه؟!!!! من معمولا باید یه مدت از گرفتن هدیه م بگذرهامتحانش کنم و بعد مشخص بشه به دلم نشسته یا نه توی لحظه ی اول معمولا نمیتونم عاشق هدیه م بشم.باید حتما یکم امتحانش کنم بعد یواش یواش انگار بهم عشق تزریق بشه عاشقش بشم و بعد واکنش اصلی رو نشون بدم برای همین خیلی وقتا اولین لحظه های دریافت یه هدیه واکنش خنثی ای دارمو نمیتونم با جیغ و ذوق هدیه دهنده رو زیادی خوشحال کنمالبته که خیلی هم سعی میکنم جیغ و هورای الکی کنم ولی اکثر مواقع خیلی مصنوعی از آب در میاد خندهزبان درازی من اهل تظاهر نیستم!

خلاصه اینکه روی دستم بستم و دخترخاله تا دیدش فوری گفت منم میخوام!!!!!!!

من هیچ، من نگاه!!!!

بعد از اون به مرحله ی کشفش رسیدم.البته که زیاد طولی نکشید چون مامان اینا پیشنهاد دادن بریم عیادت شوهرخاله م و خب طبعا نرسیدم به کشفش اونجام رفتیم غیر از ما هم مهمون داشتن و نمیشد زیاد با ساعت کار کرد عین ندید بدیدها .

دیگه شب هم دیر برگشتیم و گرفتم خوابیدمصبح توی دفتر برنامه شو روی موبایلم نصب کردم و راه اندازیش کردم و هی ذوقشو کردم وقتی ضربان قلبمو گرفتوقتی ویبره رفت و پیام های واتس آپ رو آلارم دادمسج هاتلفنم که زنگ خورد.وقتی ویبره رفت و فشار خونم رو نشون دادو حتی بعد اینکه خانم اتاق کناری شیرینی آورد و خوردم و یه نیم ساعت بعدش فشارم بالاتر رفت و نشونش داد تا حالا اینجوری به فشار خون نگاه نکرده بودم.قشنگ بعد خوردن چیزکیک خوشمزه به نیم ساعت نکشیده فشار خونم یه شماره بالاتر رفت و حدودای 5 بعد از ظهر دوباره به حال طبیعی برگشت

یا حتی دیشبی که با بچه ی داداشم بازی کردم ضربان قلبم از 75-76 رفته بود روی صد و خورده ای

خلاصه اینکه فعلا جذابیت های خودشو داره این ساعت و خیلی دوسش دارمدیشب هم برای اولین دفعه توی عمرم هم با حلقه م خوابیدم هم ساعتم!!!! از بعد عقدمون درسته که یه دونه رینگ دارم که در حال عادی میندازم که نخوام مدام نگران نگین هاش باشم وقت کارهای روزمره و حلقه ی اصلیم جداس.ولی خب عادت دارم که میرسم خونه ساعت و انگشتر و رینگ و همه چیز رو از دستم در میارم و جای خودشون میذارم تا وقت بیرون رفتن بعدی خنده حتی اگه مثلا جایی هم باشیم اینا رو باید توی کیف بذارمعکس مستر اچ که حلقه شو همیشه توی دست داره و ساعتش.حتی وقت خواب

ولی خب گفتم باید به این حلقه عادت کنم.که بودنش مدام یادآور مستر اچ هست که قسمت همدیگه شدیم.ساعت هم خب مستر اچ گفت باهاش بخوابم که کیفیت خوابمو بررسی کنه

فقط مشکل اینه انگشتم دور حلقه پف میکنه مدت زیادی که توی دستم باشه.

هنوز نمیدونم سیستم خوابش چطوری عمل میکنهمثلا دیشبی که حدود 7 ساعت خواب بودم رو ، ساعت 5:30 ساعت نشون میدهفک کنم خواب عمیق رو محاسبه میکنه؟!!!!!!!!

دوس دارم ساعتمواینکه میشه با برنامه روی گوشی یادآوری دارو گذاشت، یا قرار روزانه یا که ساعت بهت آلارمشو بدهیا حتی طولانی که میشینی ویبره بره.تنظیمات هم کاملا شخصیهبا توجه به سن، جنسیت، قد و وزن. البته که مدلش کاملا زنونه س.

اتصالش به موبایل هم از طریق بلوتوث هستو این روشن بودن بلوتوثش اصلا فشار زیادی به موبایل نمیاره که باطریشو بخواد زود خالی کنه

در تست اولیه خوب بوده.حالا طولانی مدت هم براتون میگم چطوریه اینکه بدونید بدرد کار شما میخوره یا نه

.

دیشب قرار بود داداش بیاد که خب تا عصر نیومدمن هی دعا دعا کردم تا مامان از سونوگرافی برنگشته نیاددیگه مامان زنگ زد بهش که نیومدی و احوالپرسیخیلی دلتنگ داداشم شده بود.کلی وقت بود ندیده بودش

دیگه حدودای ساعت 9 داداش زنگ زد که اگه خونه این میخوام با پسرم بیام.ما خوشحال.ما خوشحال!!!!!

دایی دومی هم اومده بود دنبال بی بی و بعد که فهمید داره داداش میاد گفت وامیستم نی نی بیاد ببینمش برم

برادرزاده ی خوشمزه م اومد دایی و بی بی هم دیدنش و بعد رفتن خونه خالهفسقلی ما توی خونه گشت و من و مامان قربون صدقه ش رفتیمبردمش اتاقم و خرسی گنده ی آبی رنگمو دادم بهش که کلی ذوق کرد و چشماش برق زدبسکوئیت مادر براش خریده بودم کلی ذوق کرد خورد.نزدیک 2 ساعت داداش اینا بودن.یه عالمه از برادرزاده فیلم و عکس گرفتمبعد از پخش کردن همه سیب و آلوهای توی ظرف زیر مبل ها و میز و یه هندونه بود توی آشپزخونه برداشته بود کل خونه چندین بار قلش داد.خیلیم سنگین بوداولی مگه خسته میشد؟!!!! صداش هم عالیاینقد بامزه جیغ میکشید و از خودش صدا در میاورد ما کف خونه مرده بودیم از خنده.داداش میگفت استارت میزنهخندهشبمونو ساخت

وقت شام خوردن هم یهو یه تیکه بزرگ نون کند و تا داداش حواسش به خیس کردن تکه نون کوچیک با غذا بود براش گذاشت توی دهنشداداش هم میترسید میگفت نمیتونه بخوره بالا میاره ولی هی تو دهنش خیسش کرد و قورتش داد و هیچیش نشد.قلقلی ما دیشب حسابی برای مامان جون بابا جونش و عمه ش دلبری کرد و رفتو بالاخره مامان موفق شد نوه شو ببینه بعد کلیییییییییییییییییییی وقت

بوی بهبود ز اوضاع جهان میشنوم

میدونم که با معجزه ی شکرگزاری این اتفاق ها افتادبرام خیلی شیرینهو میدونم تحقق بقیه ی آرزوهام هم نزدیکهباور دارم.

.

امشب احتمالا بریم سینما.شبی که ماه کامل شد.

_ مه سو _


دیروز عصر که داشتم از دفتر برمیگشتم مشغول صحبت با مستر اچ بودم.از اینکه بابا اینا گفتن تاریخ عروسی رو مشخص کنین و

خوبی محل کارم اینه که با اتوبوس همش چند ایستگاه تا خونه فاصله سو من اکثرا ترجیحم اینه که با اتوبوس برم و دردسر پیدا کردن جای پارک رو برای ماشین نداشته باشم.مخصوصا صبح ها که هر وقت ماشین بردم قشنگ پشیمون شدم اینقدر که بلوار رو چندین مرتبه دور زدم تا جای پارک گیرم بیاد.

توی اتوبوس بودم و گرم صحبت با مستر اچ که یهو مسافرا داد و هوار به راننده اتوبوس که وایسامسافر هنوز پیاده نشده چرا حرکت میکنی؟!!! و تا کمر خم شده بودن بیرون.منم صندلیم اونوری و پشت به ورودی بودبلند شدم بیرونو نگاه کردم دیدم یکی از خانما وقت پیاده شدن از اتوبوس بخاطر حرکت اتوبوس زمین خورده بود و کف خیابون بودپنجاه و خورده ای سالش بود.هیچکیو نداشت و یکی دیگه از خانما از اتوبوس پیاده شد ببینه چطوره حالشبعد واکنش راننده اتوبوس چی بود؟!!!!! در اتوبوس رو بست و بدون اینکه حتی پیاده شه حالشو بپرسه پاشو روی گاز گذاشت و رفتاخم بقیه مسافرها از خانم و آقا شکایت کردن که چرا حرکت کردین وایسین و باید شماره شو میگرفتین شاید طوریش شده باشه و از این قبیل صحبتا و داد و بیداد.جواب راننده هم فقط فحش خواهر و مادر بود!!!!!!! به دخالت بقیه مسافرا!!!!!

اینقدر حالم خراب شد از این وضع

راننده ی بی مسئولیتفقط میشه دعا کرد آسیب خاصی ندیده باشه اون مسافر.خدا خودش کمکش کنه

مستر اچ ش حرف زده بود برای تعیین تاریخ عروسی برای پاییز و آبجی هم گفته بود اتفاقا بابا میخواسته برای تابستون با بابای مه سو صحبت کنه که پدربزرگش فوت کرده و به احترام اون گفتن چند ماهی بگذره بعد صحبت کنن. و ما فک میکردیم مه سو دوس داره توی باغ مراسمش باشه مستر اچ هم گفته مه سو دوس داشت توی باغ باشه ولی نشددیگه یه سال دیگه منتظر نمیشینیم برای باغ برگزار کردنش.

خلاصه نمیدونم کی میخوان صحبت کننحالا چند روز بگذره و قرارداد مستر اچ مشخص شه باز بهش میگم صحبت دوباره کنه چون بهرحال اینجا از 6 ماه قبل میرن دنبال کارای عروسی و برای ما به اندازه کافی هم دیر شده نه اینکه بذارن ده روز قبلش بخوان هماهنگ کنن!!!!! بهرحال اگه تاریخی میخوان برای عروسی مشخص کنن باید زودتر مشخص کنن و پیگیر کاراش شیم.

به مستر اچ میگم شهریور بیا که دنبال کارای عروسی باشیم.میگه ترجیحم اینه باهم بریم سفری چیزی اگه مرخصی داشته باشم.و این صحبتش منو حسابی کلافه میکنه دوس دارم برم سفر.خیلی زیاد.ولی در کنارش به تنهایی هم نمیتونم کارای عروسی رو انجام بدم و این بهم استرس میدهیا حتی مثلا خرید کت شلوار دومادی!!!!!!من برم بخرم؟!!!چرا آقایون با یه سری نگرانی های خانوما اینقدر خونسردانه برخورد میکنن انگار اصلا جای هیچ نگرانی ای نیست؟!!!

سخته من قانون مدار که باید از قبل همه کارهام مشخص باشه و براش برنامه ریزی کنم در برابر کسی باشم که خونسردیه زیاد داره و خب میگه بالاخره هرجوری باشه همه چیز جور میشه و انجام میشه دیگه!!!!! بعد این اخلاق خونسرد مستر اچ توی خانواده شون هم تک هستا!!!! بابا و مامان و آبجی حسابی عجول هستن!!! عین من بعد همش آبجی میگه چی میکشی با این اخلاق مستر اچ؟!!!!

من حتی جوریم که باید برای یه کار اداری هم از شب قبل برنامه بچینم و وسایلامو جمع کنم و کنار بذارم تا بتونم با خیال راحت برم دنبالش فرداشو نمیتونم بگم هرچه پیش آید خوش آید. شاید این استرس زیادی هم که اینروزا دارم بیشتر بخاطر همین مسائل هست

خلاصه همچنان من بلاتکلیفم.گفتم در جریان باشید چشمک

.

از استرس های کار : طراحی ای که انجام داده بودم اخیرا یادتونه؟!!! مجریش زنگ زده که من به فلان دلایل فلان تغییرات رو ایجاد کردم!!!! دارم میگم که اطلاع داشته باشین!!!!

میگم وقتی اجراش کردین دیگه چه کاری از من برمیاد؟!!!!

من صاحبخونه باشم میگم بکوب از نو بساز!!!!! میگه: فعلا که شما صاحبخونه نیستی خدا رو شکر!!!!!!

میگم: وقتی برای اجرا موردی هست که باعث تغییرات طرح میشه قبلش باید به من اطلاع بدین شاید من بخوام کلا طرح رو عوض کنم با نظر کارفرمام.و نخوام اینجوری طرحم خراب بشه

میگه: شما درست میگین من اشتباه کردم!!!

حالا موندم با گفتن این جمله عایا طرح به حال عادیش برمیگرده؟!!! عایا ایرادای کار رفع میشه؟!!!! عایا همه چیز گل و بلبل میشه؟!!!!

فقط این وسط من باید حرص میخوردم که به تمام معنا حرص خوردم!

_ مه سو _


امروز ته هنرمندی رو داشتم و یه سری از قسمتای دیگه ی ساعتم رو کشف کردم.البته که از دیشب تلاش کردماول که هرچی سرچ نتی کردم چیزی نبودبعدتر توی رختخواب هی با برنامه ش سر و کله زدم و هی با خود ساعت ولی نشدامروز ولی دفترچه شو برداشتم همون چند صفحه ش رو زیر و رو کردم و باز با ساعتم سر و کله زدم و شد.تمش رو عوض کردم

حالا گیر جدید ساعتم چیه؟!!! آلارم نوشیدنی خوردناونم برای منی که واقعا بدنم کم آب طلب میکنه و یهو ممکنه در طول روز یه لیوان آب هم نخورمآلارمشو فعال کردم هر دو ساعت یه دفعه آلارم میده و تا تی به خودم ندم دست از سرم برنمیدارهتکنولوژی دلچسبیه البته برای من تازه صبح آلارم میداد زیاد نشستی پاشو :)))) تا بلند نشدم راه نرفتم آلارمش که نرفت خنده

گفتم با مامان رفته بودیم یه سری کرم دور چشم و رژ و شامپو و مایع پاک کننده آرایش چشم و این خرت و پرتا رو خریده بودیم؟!!! حدود دو هفته و نیم پیش بودبا مامان و خاله کوچیکه رفتیمچقدرم که زیاد بود هزینه ها.بعد اومدیم خونه من دیدم واقعا اون مایع تک فاز آرایشمو پاک نمیکنهدو تا شامپوهایی هم که گرفته بودیم تاریخشون آخرش بود حالا ما همشو روی حساب اعتماد همیشگی گرفته بودیمدیگه بدو بدو رفتیم دنبالش و این 3 قلم رو برگردوندیم و خودش گفت نیاز نبود برگردین زنگ میزدین با پیک میفرستادین و بعد انبارشو چک کرده بود و دیده بود جنس های جدیدش همه تاریخشون اینطوریه و کلا برگشت داده بود.الان 3 هفته س که قراره جنس جدید بیاره و این 3 قلم رو با پیک تحویل بدهدیگه یه دفعه دیگه هم رفتیم و هنوز جنس نیومده بود و ما هم کم طاقت!!!!! امروز دیگه رفتم گفتم آقا من پولمو میخوام اون 3 قلم رو دیگه نمیخوام!!! قرار بوده از صبح پول واریز کنه!!!! هنوز واریز نکردهچه حرصی دارم میخورم من

به مامان میگم این 3 هفته من از شامپو سیر پرژک استفاده کردم خیلیم خوبه ریزش موهام کمتر شدههمینو استفاده میکنم اصلا!!!!خنده

مامان هم میخنده میگه: شاید همین جنس ایرانی به موهای ما بیشتر بسازهاینقد خرج شامپوهای خارجی کردیم چی شد نتیجه؟!!!

خیلی از این شامپوهای اسما خارجی داره توی همین ایران پر میشهو ما فقط هزینه ی زیادی داریم براشون پرداخت میکنیممن مدت یه بار شامپومو عوض میکنم اینقدر که کیفیتش پایین میاد و قشنگ از عطر و غلظتش میفهمم که اون قدیمی نیستایرانیا حداقل اینجور نیستن

اما اینو جدی میگماترم اول توی خوابگاه که میرفتیم یه شب بحث شامپو شد.یکی از هم اتاقی ها یه دختر کرمانی بود موهای پرپشت خوشگلیم داشت.میگفت من هنوزم که هنوزه از شامپو تخم مرغی  داروگر از اون مدل قدیمیا استفاده میکنم به موهام میسازهخنده

شما نظرتون چیه؟!!!!!!

امروز با مامان بیرون که بودیم رفتیم کتابفروشیبالاخره !!!! میون قفسه ها گشتم و کتاب "نیمه ی تاریک وجود" رو پیدا کردم و خریدممامان هم یه کتاب برداشتبرای دخترخاله هم پیشاپیش کادوی قبولیش رو خریدیمیه دفتر نقاشی سیمی بود که اونروز باهاش اومده بودم دوسش داشت و یه جامدادیچقدرم گرون بودن اجناس واقعادلم برای خانواده ها میسوزه که خب بچه هاشون میون اینهمه دلبر رنگارنگ غرق شدن و خیلی ها واقعا نمیتونن اینهمه هزینه کننیه دفتر 45000 تومان واقعا قیمت مناسبی هست؟!!!! حالا نگم از قیمت بقیه ی اجناس خب.

بعدتر رفتیم یه مغازه لوازم آشپزخونه مامان هی میون قفسه ها گشت هی گفت چقدر خوب که وسایل آشپزخونه تو خریدم برات

سر ناهار هم با بابا گیر داده بودن که خانواده ی همسرت چرا تاریخ عروسی مشخص نمیکنن؟!!!

کاش خانواده ها این مسائل رو خودشون حل میکردن. کاشکی.

میون اینهمه استرس فقط همین مونده بود.تازه داشتم با بابا اینا حرف سفر رو پیش میکشیدم که کلا زبونمو بستن و اعصابمو گلبارون.

_ مه سو _


راستش دیشب اصلا اصلا حالم خوب نبوداز نظر روحی شدیدا ضعیف شده بودمو گریه و گریه.

مستر اچ زنگ زده بود و من گریه گریه حرف میزدم و اشکام میریخت. بعدم یهویی چون صدا قطع شد تصویر رو هم قطع کردم و مستر اچ طفلی فک کرده بود نمیخوام باهاش حرف بزنم و دیگه زنگ نزدحالا من ناراحت!!!! من ناراحت!!!!دیگه امشب برگشتم میگم چرا دیشب زنگ نزدی نازمو بکشی؟!!! گفت: فک کردم نمیخوای باهام حرف بزنیاخم چقدر گاهی بدجنس میشم باهاش آخه گناه اون چیه؟!!!!

دیشبی رفته بود دکتر و گوشاش التهاب دارن و عفونتالهی بگردم که یه دکتر درست حسابی هم اونورا نیستحالا باید آنتی بیوتیک بخوره و تا چند روز دیگه که کارش تمومه بره مرکز استان دنبال یه دکتر خوب

خیلی نگرانشم

استرسای اینروزای من تمومی ندارن. خیلی پریشون هستم.خیلی فشار عصبی روم هست یه جوری هستم که دوس دارم بزنم زیر همه چیز همه درس و دانشگاه رو رها کنم بره پی کارش. لعنت به این سیستم آموزشی با این وضعیتش که اینهمه فشار و استرس بهمون وارد میکنه

استادم درست پاسخگو نیستکلی وقته فصل هامو برای بررسی فرستادم و هرچی هم زنگ میزنم جوابگو نیستدیگه پیغام گذاشتم میگه تا چند روز آینده بررسیش میکنم اطلاع میدم

مسخره س.

دیشبی اینقدی که حالم بد بود رفتم از این سایت به اون سایت اطلاعات جمع میکنم ببینم چقدر علائم افسردگی رو دارم؟!!! نکنه افسردگی حاد دارم و بی توجهم بهش که هر از چند مدت اینهمه بهم میریزم؟!!! دیدم نه اون علائمی که گفتن رو ندارم که ولی شدیدا افت روحیه پیدا کردم که فک میکنم بخاطر استرس هایی هست که اینروزا روم هست یه دلیلش هم همون فیلمی بود که نباید میرفتم و سینما میدیدم

دلم شدیدا سفر میخواد بابا میگن چون قرار بوده شوهرخاله و خاله هم همراهمون بیان سفر دیگه این سفر رو نمیریم و عقب میندازیمش که حال شوهرخاله بهتر شه باهامون بیاد

هرچی هم من میگم واقعا نیاز دارم به سفر و شهریور و مهر برنامه مشخصی ندارم هیچکی بهم محل نمیدهمامان کمی میفهمه اوضاع روبه بابا گفت ولی بازم بابا حرفشو تکرار کرد و مامان هم اینجور موقعا اصرار نمیکنهمیگه حتما خیریتی هست

ولی من دارم میترکم واقعامن ِ طفلی

مستر اچ اوایل شهریور احتمالا یه سر بیادهم دلم میخواد بیاد اینجااز یه طرف هم میگم اگه بشه من برم پیشش دیشبی میگفت اگه دوس داری بیا که ببرمت از همینطرف شمالهر شهری دوس داشتی بگردونمتاما اصلا تکلیف دفاعم مشخص نیست و نمیتونم هیچ قولی بهش بدم.دوس دارم از اینجا فرار کنم واقعابرم سفرولی با این وضعیت نامشخص هیچ برنامه ی مشخصی ندارم

حتی بهم میگفت پاشو همین روزا بیا اگه خسته ای به مامان اینام بگم ببرنت شمال.گفتم بدون تو نمیخوام(خودش تا اوایل شهریور گرفتاره)

واقعا کنارش نبودن خیلی برام اذیت کننده س.حتی الان هم اشکم داره میریزه با نوشتنش

.

دایی دومی اینا رفتن سمت تهران سفر بی بی هم با خودشون بردن

خاله کوچیکه اینام 4 نفره رفتن شمال گردی.

فعلا ما موندیم و حوضمون!!!

شوهرخاله درد کمرش رو دارهکمربند داده بهش دکتر.و گفته تا میتونه استراحت کنهفردا دوباره نوبت دکتر داره.

صبحی زود بیدار شدم رفتم دنبال ادامه ی کارای کد گرفتن و ثبت نام که خب تموم شدبعد رفتم دفتر. اتاق کناری خانم الف بهم میگه معلومه از صبح بیدار بودی دنبال کاری رفتی که اثر انگشت زدی.خندیدم و میگم آره از 7 بیدارم.دیگه سر ظهر هم وقت برگشت رفتم و عینکم رو بردم پیش دکترم که بررسیش کنه کانونش درست باشهکه خب بود

دو روزیه عینک جدید رو دارم و چقدر دنیا شفاف شد بالاخره!!!! خنده

سردرگمم و نمیدونم چی حالمو خوب میکنه.هر دقیقه یه فکری به سراغم میاد.یهو میگم تنها پاشم برم کیشیهو میگم پاشم تنها برم مشهد؟! باز نشستم میگم برم کتابفروشی میون کتابا بگردم کتاب بخرم یعنی خوب میشم؟!!!شایدم رانندگی با صدای بلند آهنگ؟!!!.شاید تمیز کردن اتاقم و اتاق تی؟!!!!(امروز گردگیری و جارو رو کردم ولی اتاق تی کلی منظورمه).شاید قرار با دوستم؟!!! خرید؟!!.رقص؟!!!؟  n تا گزینه روی میز میچینم برای بهتر شدن حالم ولی واقعا خودمم سردرگممکلافه ام آخ خدااااااخودت یه گزینه ی خوب دم دستم بذار بشوره ببره انرژی های منفی و استرسمو.

_ مه سو _


میتونین الان دیگه بلند صلوات رو بفرستینچرا که استاد راهنمام بالاخره جوابگو بود و ایراداتی رو روی بخش بندی مطالبم گذاشت و برای تصحیحش دست بکار شدم

اصلا هم شک نکنید که دیروز عمدا تبریک عید قربان رو برای جفت استادها فرستادم که شاید یادشون بیاد به دانشجوشون قول دادن که مطلبش رو بررسی کنن و پاسخگو باشن!!!!

امروز سر ظهر مامان به بابا گفتن: نرفتیم انگشتر داداشمم بفروشیم ها!!!! بریم الان؟!

دایی وسطی یه انگشتر طلای خیلی قشنگ (از نظر من) داشت که قبلا هدیه گرفته بود ولی استفاده ش نکرده بودمیگفت کلا ارش خوشش نمیومده و بخاطر دلایل شخصی استفاده نکرده و الان میخواد بفروشتشمن دیدمش و گفتم: شاید برای مستر اچ برداشتمش

بعدتر با اندازه ی حلقه ش مقایسه کردم و بزرگتر بود عکسش هم برای مستر اچ فرستادم که خب اون نپسندیدش.میخواستم هدیه براش بخرم ولی میدونم هر چیزی رو هم استفاده نمیکنه اگه دوسش نداشته باشه(عین خودمه) یعنی ممکنه به احترام هدیه دهنده چند وقت استفاده ش کنه ولی استفاده ی مداوم نمیکنه

بعدتر فکرشو کردم که نه اصلا طلا میخواد چکار؟!!! وقتی با طلا نمیتونه نمازشو بخونه و

دیگه من کنسلش کردم ولی خب مامان هم خیلی دوسش داشتدیگه نشستم به بحث با مامان که میخواست بردارتش برای مستر اچ یا داداشم که گفتم مستر اچ که نپسندیدشداداش هم که دیگه از نظر سلیقه ای خاص پسندتربه نظرم بفروشیمش

دیگه امروز مامان بحثشو پیش کشید و انگشتر رو برداشتیم.مامان هم یه دستبند برای سرویسش داشت که گفت میخوام بیارمش برای تعویض سه تایی رفتیم طلا فروشیو طبق معمول پدرجان نذاشت مامان دستبندشو تعویض کنه.براش دستبند جدید برداشت و انگشتر دایی رو هم فروختیم و پولشو به حسابش واریز کرد.و البته به نفع دایی شد چون انگشتر رو بخاطر تعویضی گرونتر برداشتنچقدرم به نفع طلافروش شد چون انگشتر کاملا نو بود و میره جزو ویترینش برای فروش.

خلاصه مامان صاحب یه دستبند لویی وینتون خیلی شیک شد که با گردن آویزی که داشت ست شد

اومدیم خونه و مامان میگه گردنبند و دستبند رو هر وقت دوس داشتی بنداز و استفاده کن.

بعد نشستیم به مامان میگم شما انگشترات آسیب دیده بود انگشتر جدید میخواستیابیا دستبند و انگشترات رو ببریم انگشتر بخر.خنده

کلا توی فامیل ما همه مامان رو دست میندازن میگن مامان زرنگه!همیشه یه دستبند یا النگو داره برمیداره ببره تعویض، دستبند رو برمیگردونه طلای مدنظر جدیدشم خریده.خنده بابا از اینکه طلاهایی که داریم رو بفروشیم بی نهایت بدش میادو بتونه خودش طلای جدید میخره ولی نمیذاره طلای قدیمی رو بفروشیمالان مامان از این مدل طلاها زیاد داره.ولی من همش میگم وقتی شکسته و نمیشه استفاده کنیم بهتره که بفروشیم. مخصوصا مثلا این دستبند مامان که آسیب هم دیدهحالا ببینیم میتونیم دوباره برای بابا دام پهن کنیم ببریمش طلا فروشی برای انگشتر؟!!!

سر حلقه خریدن مامان هم همین شدحلقه ش و انگشترش که توی عروسی داداش جفتش عجیب آسیب دیدن رو بردیم تعویض کنیم و جفتشونو برگردوندیم و حلقه ی جدید خرید(رینگ و پشت حلقه) حالا به مامان گفتم تو رو خدا جفتشو بیا ببریم عوض کن دو تا انگشتر قشنگ بردار. همه انگشتراش خراب شدن و الکی برداشتتشونحتی برای مهمونی ای که اخیرا دعوت بود و رفت انگشتر خودمو دادم انگشتش انداختیعنی تنها کسی که ناراحت نمیشم انگشترمو بپوشه مامان هست اینکه بقیه برگردن بگن انگشترتو بده ببینیم و برای دقیقه ای توی دستشون بندازن کلی بهم برمیخوره !

کلا اینکه بقیه بخوان لباسمو هم بپوشن شدیدا بدم میاد.یعنی از اثرات نداشتن خواهره؟!!!

مادرشوهرم میگه آبجی هم همین اخلاق رو داره.و فقط با تو تا الان راحت بودهیادتونه وقت عقدم خونه ی پدرشوهرم اینا که بودم چون آخر فروردین بود لباس پاییزه برداشته بودم و یهویی برف اومد من موندم و بی لباسی؟!!!! اونموقع آبجی هم پالتو و هم بوتش رو بهم قرض داد و جفتشون فیت تنم بودن.(هم سایز هستیم تقریبا) مامان جون میگفت: آبجی به هیچکی لباساشو قرض نمیده و تو رو خیلی دوست داره که اینکارو کرده.خودمم معمولا خوشم نمیاد لباس کسی دیگه رو تن کنم ولی حتی ذره ای حس بد به لباس یا بوت آبجی نداشتم(از اثرات عشق به همسره یا مهربونی و محبت بی انتهای خواهرشوهر؟!)

خلاصه امروزمون هم اینجوری گذشتبرم دیگه آماده بشم برای دفتر رفتنببینم امروز روزیمون چیهلبخند

پ.ن: ممنونم از آتشی برنگ آسمان و سمیرام که از خاموشی بیرون اومدن و نظرات پر انرژیشون رو روانه کامنت دونی میکنناینکه بدونم خونده میشم طبعا انرژی مثبت زیادی برای نوشتن بهم میدهتا وقتایی که مثلا ببینم یه مطلب 40 تا بازدید داشته ولی کلا 2 تا نظر داشته و 3 تا لایک!

_ مه سو _


این ساعت هوشمند حسابی برای من ترسناک شده.روند خوابمو بررسی میکنه و وقتی مثلا نگاه میکنم که روند خوابم چطوری بوده و در طول شب چقدر مغزم بیدار بوده و خواب نبوده واقعا میترسماینکه مثلا توی یه خواب 6 ساعته فقط حدود 1.5 ساعت خواب عمیق داشتم3 ساعتش مثلا خوابم سبک بوده و مثلا در طول خواب 2 دفعه مغزم کاملا بیدار بودهمیشه حدود 1.5 ساعت بیداری مغز.

حالا میفهمم دلیل اینکه صبح ها اینقدر له هستم و انگار نه انگار اینهمه مدت خوابیدم چیه.دلیل کسل بودن هام.بی حوصلگی هام و

حالا امشب یه لیوان شیر خوردم ببینم خوابم چطوری میشه

امروز ظهر کسل بودم روی تختم دراز کشیدم که مثلا یه خواب قیلوله برمبعد آیفون زنگ خوردصدای مامان نیومد که سمت آیفون بره رفتم در رو باز کنم دیدم مامان کنار آیفون ساکت واستاده هیچی نمیگهدایی بود برامون میگو آورده بود که قبل خریده بودیم از بندر و برامون بسته بندی کرده بود دختردایی مامان و فریز کرده بود

باز یکم چشمم گرم بود میشنیدم مامان داشت یه صحبتایی میکرد ولی جون نداشتم جوابشو بدم حتی

بعدتر اومده توی اتاق میگه: اااا خواب بودی؟!!! خاله ت گفته چند نفری دارن میرن سینمااگه میخوام برای منم بلیط بگیرن من گفتم اگه مه سو بیاد میام و میگم خودش برامون بلیط بگیره

دیگه مونده بودم بین رفتن یا نرفتن و اومدم چک کردم سالن رو و خب دو تا بلیط برای خودم و مامان گرفتم و قرار شد خاله اینا رو اونجا ببینیم.پسرخاله و خانمش بود و خاله سومی و دختردایی مامان و دخترش.

فیلم خنده داری بودو کلی خندیدیممامان میگفت: اثرات فیلم قبلی رو شست بردو چقدر فیلم برامون رضایت بخش بود چون دپرس از سینما خارج نشدیم

گرچه خب فیلم نامه ی خیلی خاصی نداشتمهم خنده بود توی اینروزایی که همه مون در جستجوی شادی هستیم

چه فیلمی رفتیم؟!!! سامورایی در برلین

نمیدونم سلیقه ی بقیه در فیلم دیدن چطوریهولی من خوشم اومد و باهاش خندیدم.و خب صدای خنده ی بقیه هم در طول فیلم شنیده میشد

دیگه بعدش رفتیم سمت هایپر یه سری خرده ریز خریدیم برای خونه و خب میز اتو هم یه تخفیف 40 درصدی حدودا خورده بود و میز اتو هم خریدم بالاخره برای جهیزیهرخت آویز یه نمونه یونیک بود تخفیف خورده بود ولی مامان گفت دنبال رخت آویز مدل رخت آویز خودمونهنه این جنس آهنی که آف خورده بودخلاصه با دلی شاد و لبی خندان ساعت 11:30 رسیدیم خونه.

و اینجوری جمعه رو به پایان رسوندیمدر حالی که مامان اینا برنامه ریخته فردا برن استخرمن گفتم نمیرم

فردا عصر شاید حبه انگورمون رو داداش بیارهچون فقط دو روز به تولدش مونده احتمالا میخوایم براش یه تولد بگیریمتولد یکسالگیفقط خودمون و خودمونیه کیک خوردن و عکس گرفتن و خاطره بازی برای خانواده م که این مدت خیلی از دست عروس آسیب دیدن.یه خاطره سازی 5 نفرهخانواده ی 4 نفره ی ما به اضافه حبه ی انگور کوچیکمون که خیلی از اداهاش شبیه کوچیکی های برادرمهو مامان میخواد گردن آویز کوچیکی های داداشمو گردنش بندازهاسمی که روی گردن آویز حک شده هست اسم شناسنامه ی حبه ی انگورمون هست.جای مستر اچ حسابی سبزای کاش اونم بود

فردا باید برم اسباب بازی فروشی کوچه بالاییمیخوام یه استخر برای حبه انگور بخرمو یه عالمه توپ که استخر رو پر کنه و وقتی میاد بتونه بازی کنه.خرید کیک و شمع و بادکنک و اینام هست.عمه قربون اون دست و پای تپل و ریزه ش از فکر دیدنش هم همه ی وجودم شوق و شادی میشه.

واقعا این چه مهری هست که خدا توی دلمون میذاره به واسطه ی همخونی و نسبت داشتن؟!!!!

_ مه سو _


خب ساعت نزدیک ۳ شبهبه یه جمع بندی کامل و تصحیحات نوشتاری برای پایان نامه م رسیدم و فقط موند منابعم که خب باید بشینم و طبق اصول مرتبشون کنم.بقیه رو برای استادهام فرستادم و خوشم میاد استادمم مثه خودم شب نشینه!!!! همین شبی جوابگوم بود

نوشته بودم که میخوام دفاع کنم شهریور و گفت فرم رو بگیر پر کن برام بفرستالهی شکرمعجزه ی شکرگزاری همچنان با منه

امیدوارم مساله ای برا پایان نامه پیش نیاد و دیگه این چند روز بدون هیچ استرسی بگذره برام توی سفر و بتونم با دلی خوش بیام برم دنبال کارای اداری دفاع

صبح پرواز داریمگفتم قبل سفر رفتنی دلم با شنیدن یه خبر شاد شده ثبتش کنم برم

دیشبی عمو اولی اینجا بود با خانمشدیگه خبر داد بهمون که پسرِ عمو کوچیکه م مثه اینکه دختر کوچیک عمه سومی رو خواستگاری کرده و منتظر جوابن.اینقدر خوشحال شدم برای منی که قشنگ بدنیا اومدن و نوزادی این دوتا رو دیدم خیلی خبر جذابیه

عمو میگفت دخترعمه توی این یکماهه اخیر ۲۰ تا خواستگار داشته!!! حتی بعد خواستگاری پسرعموم هم یه خواستگار دیگه داشته که ردش کردهای جانماینقدر که این دخترعمه دختر خوبیه من خیلی دوسش دارم راستش.مستر اچ هم رفته بودیم خونه عمه میگفت این دخترعمه ت خیلی دختر خوبیهو امشبی که بهش خبر رو دادم کلی خوشحال شد براشون

امیدوارم بهترینا براشون پیش بیادحالا این بهترین در بهم رسیدنشون یا نرسیدن هر کدوم که باشه

.

قربونش برم مستر اچ حقوقشو به حسابم واریز کرده میگه میری کیش هرچی دوس داشتی بخر البته از اینم مطمئنه که خانم مقتصدی داره و الکی خرید نمیکنه.:)) اما بهترین حس دنیاس خداییش

میخوام برم جیب بابامو خالی کنم تا فرصت هست دختر خونه ی بابامم

مستر اچ باید برای کار بمونه دو هفته ای.حالا ببینم تاریخ دفاعم چی میشه میگه اگه میتونی شهریور بیا دو تا داداشای دیگه مم از بندر میان و کم پیش میاد جمعمون جمع شه احتمالش هست فرصت باشه برمتا چی پیش بیاد فعلا مسافرت فردا رو عشقه

_ مه سو _


دیشب تا صبح بیدار بودم و دقیقا ساعت 7 صبح رفتم توی تخت که کمی بخوابمهنوز گیج و منگم از بی خوابی دیشب!!!! داشتم بدوووو روی پایان نامه کار میکردم.

دعا کنید خوب بگذره اینروزا و استاد اجازه ی دفاع رو بده.واقعا به حدی رسیدم که میخوام بیاد و بگذره دفاعم و تموم شههیچی دیگه برام مهم نیست از نمره و

امروز روز تولد یکسالگی حبه انگورمونه

.

شنبه حبه انگور رو قرار بود داداش بیاره ولی قول صد در صدی بهمون نداد.دیگه با مامان ظهر پاشدیم رفتیم اسباب بازی فروشیکلا هدیه هایی که میخواستیم بخریم عوض شدن و چیزای دیگه ای خریدیمبابا غیر از هدیه ش یه مبلغی هم به حساب حبه انگورمون ریختهمون حسابی که وقت تولدش براش باز کرد و عروس سرش کلی مسخره بازی در آورد که چرا بابا خودش حساب رو باز کرده و قیم خودش هست و به نام عروس نیست!!!!پس هدیه حساب نمیشه!!!!!

دیگه یه چندتایی بادکنک و ریسه و این چیزام خریدیم و با مامان اومدیم یکم تزئین کردیم خونه رو اینقدر که تزئین و این چیزا نداشتیم برای تولدها یادمون رفته کلا همه چیز خندهاما خب حبه انگور یه ساله شده و عزیز ماست.نمیشه از تولدش گذشت

دیگه کیک رو گفتیم بذاریم مطمئن شیم داداش میاد بخریم.بعد ساعت 7 اوج ساعت شلوغی زنگ زد که داریم آماده میشیم و میایم.منم بدو بدو رفتم لباس پوشیدم دنبال کیک خریدن رفتم.باورتون نمیشه ولی توی یه محدوده خیلی بزرگ شیرینی فروشی های به نام رفتم و کیک آماده مخصوص کودک نداشتن یا طرحش فقط مختص دختر بود!!!! اسب تک شاخ و پرنسس و . یه جا هم یه کیک داشت که یه طرح بی حال ماشین جلوش گذاشته بودن و بیشتر میخورد یه کیک سفید باشه تا طرح دار!!!!!!

دیگه اومدم یه کیک مثلا باب اسفنجی خریدم براش!!!!! حداقل یکم رنگ زردش بچه رو به سمتش بکشونه خیلی طرحش قشنگ نبود که!!!!

وقتی رسیدم خونه که داداش اینا اومده بودنحبه انگور بخاطر دو تا دندونی که فک بالا نیش زده کمی تب داشت و داداش گفت هیچی هم نمیخوره و حال خوبی ندارهبی حوصله بود و داشت نق میزد که من وارد شدم و تا منو دید زیر زیرکی نگام کرد جای گریه هاش خندیدداداش گفت ببین چقدر خودشو برا عمه ش لوس میکنه و خنده ی شیطنت آمیز میکنهرفتم چلوندمش

بعدش زود رفتم لباسمو عوض کردم و دوربین رو برداشتم اومدم و کیک رو آوردیم و حبه انگور رو گذاشتیم که ازش عکس بگیریم که خب دو دفعه حمله کرد به کیک و چنگش زد و من هی ذوقشو کردم و داداش حرص خورد انگشتشو پاک کرد گفت میکنه دهنش بالا میارهحالش خوب نیست.

هدیه هاشو دوس داشت و باهاشون بازی میکردهی قربون صدقه ش رفتم و بوسیدمش و چلوندمش. و خلاصه شب خوبی بود گرچه همه ی میز و رو میزی و زندگیمون شد خامه کیک

بعدتر هم بادکنک ها رو پایین آوردیم بازی میکرد و یه عالمه دوسش داشت

مامان میگفت خوب شد زود اومدی قشنگ روحیه ی حبه انگور با دیدنت عوض شداین نشون میده فسقلی ما عمه شو حسابی دوست داره.

بعدتر حتی بهش میگفتم بیا بغل عمه ببرمت فلان جا دستاشو میاورد سمتم که بغلش کنمآخ که بهترین حس دنیاس بودنش.

بابا رو که دیگه بیشتر از همه مون دوس دارهوقتایی که میره بغل بابا بغل هیچکدوممون نمیاد.

دیگه داداش وقت رفتن هدیه ی منو برد براش و هدیه مامان اینا رو گذاشت گفت همونجا بمونه برای دفعات دیگه که میان و کمی که حبه ی انگور بزرگتر شد میبردشچون هنوز برای استفاده ازش کمی کوچیکه

و گفت فعلا اوضاع عروس بهتره و کمی وضعیت خونه شون آرومه.

همون شب دیگه ما نصف کیک رو برداشتیم و رفتیم خونه ی خاله اینا براشون کیک بردیماونجا بودم که مستر اچ زنگ زد و خب نشد بهش بگم که بالاخره غرغرهای من برای سفر جواب داده و بابا اینا دنبال گرفتن تور هستن برای رفتن به کیش

تور مشهد برای شهریور بود و برنامه شهریور من نامشخص

خلاصه دیروزی مامان اینا دیگه اقدام کردن برای گرفتن تور.میخواستم به مستر اچ زنگ بزنم و بگم اینجور برنامه ای داریم که خب بابا اومد دفترم و گفت اگه کاری نداری با هم بریم آژانس هواپیمایینزدیک دفترمونه رفتیم و برای چهارشنبه صبح تور رو گرفتیم تا شنبه شب که برگشتمونه

از همونطرف هم ظهر بود رفتیم خونه و به مستر اچ زنگ زدم و گفتم که خب ببینم برنامه ی اومدنش توی شهریور چطوریاسگفت چه یهویی!!!!! من بلیط گرفته بودم بیام فردا که!!!! میخواستم نزدیک که شدم خبرت کنم که سوپرایز شی!!!!! پس دیگه کنسل میکنم بلیطمو

یعنی یه لحظه همه وجودم شکست. بعد اینهمه دوری داشت دیدارمون میسر میشد تور هم چارتر بود و قابل استرداد نبود. مستر اچ هم سر کار و نمیشد با هم حرف بزنیم کهفقط نشستم گریه کردنپیام دادم که توام بیا کیش و برم عصر و تور رو تغییر بدم به دو تا اتاق دو تختهکه خب گفت نه و بلیطشو کنسل کرد.

ضدحال اساسی اینجوری خورده بودین؟!!! به مستر اچ گفتم هیچوقت اینجوری راه دور سوپرایز نکن.دیگه یعنی با دعوا و اشک ریختن بهش میگفتم عصرشگفتم بدم میاد از سوپرایزای اینجوری.باید خبرم میکردی و اگه فقط یکساعت قبلش بهم خبر داده بودی تور نگرفته بودیمو الان عجب سوپرایز دردآوری شده برامدیروز کلا به اشک گذشت برام تا آخر شب و مستر اچ طفلی خیلی سعی کرد آرومم کنه

مامان و بابام خیلی ناراحت شدن معلومه حسابی دلشون برا دیدن مستر اچ تنگ شده.مامان میگفت کاش تورمون قابل کنسل کردن بود.هی هم میگفت اونم بیاد باهامون کیش خب.بابا میگفتن اگه میاد براش بلیط بگیرم.ولی خب مستر اچ دلایل خودشو داره و خودمم قبول دارم.

خلاصه من در دپرسی تمام به سر میبرمشرایط جوری پیش رفته همین قبل رفتنی همه ی شوق سفرم پریده چون همه ی لحظه هاش به این فک میکنم که اگه نرفته بودیم مستر اچ پیشم بود و دیدارمون تازه میشد بعد چند ماه.مستر اچ میگه حتما خیریتی داشته

ولی اگه میومد روز عید غدیر پیشم بوداااااااااگریه

حالا بهش گفتم ببینه میتونه شنبه از اونجا بیاد یکشنبه باشه؟!!!! شایدم بگم جمعه اگه بلیط باشه حرکت کنه شنبه قبل اومدنمون یه سر بره خونه ی خاله اینا کلید بذاریم براش اونجااینجوری خیلی بهتره کهیکشنبه با خودش بریم دانشگاه دنبال کارای پایان نامهبرم یه زنگ بزنم بهش.

اتفاق خاص دیگه ای نیفتاده

پیشاپیش عیدتون مبارکمن تا هفته ی آینده کم پیدام که هم سفر برم هم به کارهای باقیمونده پایان نامه برسم ببینم بالاخره سامانی هست براش؟!!!!

روزاتون شیرینبه شیرینی عسلکارهاتون هم باب میل و سازگار

_ مه سو _


نبات جان دعوت کرد تا نامه ای به گذشته بنویسمگذشته ی خودمو من به فکر رفتم.که اگر میشد در گذشته نامه ای داشتم که از آینده رسیده بود چه حس و حالی داشت و روی تصمیمات زندگیم چه تاثیری گذاشته بودیا الان چی پیش میومد اگه یهو نامه ای از آینده م بدستم میرسید؟!!!

.

سلام خودِ خودم.

تعجب نکن اگه اینطور خطابت کردم چون من خودِ آینده ی توام و تویی که امروز ِ منو ساختیبا همه ی تجارب و دغدغه ها و کارهات و منم که از آینده برات مینویسم

مینویسم تا بدونی امروزتو که زندگی میکنی فرصتی هست که دیگه بدستش نمیاری

مه سو جان بیشتر بخند تو دختر خنده رویی هستی و همه به این خصلتت میشناسنت و به همین دلیل دوستت دارنولی بیشتر بخند بخوام دقیق تر بگم واقعی تر بخند. از دوری ها نترس از تنها موندن ها از دروغ های دیگران و وعده هایی که بی نتیجه ان و پوشالی. میدونی عزیزم زندگی بلند و پستی های زیادی داره برات. دگرگونی احساسات و عواطف.نقشه های زیادی برات کشیده سرنوشت.برای بلوغ فکریت. توی این راه خیلی وقتا ناامید میشی و حس میکنی تنها موندیحس میکنی زندگی چیزی برات کم گذاشته. حس میکنی خدا حواسش بهت نیست ولی همیشه خدا جای حق نشسته در آینده ی نزدیکت همه جفای کارشون رو میبینن

میدونی عزیزمخیلی از نگرانی هات بی موردن.خیلی از مسائل که بهشون فکر میکنی اتفاق نمی افتنو زندگی سیال ادامه داره. امروزها جاشون رو به فرداها میدن و میگذرن رفتنی ها میرن و در نهایت موندنی ها با همه سختی ها کنارت میموننپس اگه کسی از زندگیت رفت زیاد غصه ی رفتنش رو نخور. شب بیداری ها براش نکش و اشکاتو حروم نکن و خودتو محکوم نکن که حتما عیبی داشتی که تنها موندینه. رفتنی ها لیاقت موندن رو ندارن اونی که بال رفتنش رو باز کرده هر جور باشه میپره اینو بدون آینده ی روشنی در پیش هست آینده ای که لحظه لحظه ش شکر میکنی که فکرت بزرگ شده و انتخابت بهتر و چه بهتر که رفتنی ها رفتن

مه سو جان. من به انتخاب هات ایمان دارم. به خوبی تو ایمان دارم و به قلبت که همیشه راه درست رو در نهایت بهت نشون میده. نشانه ها رو دنبال کن و پیش بیا. زندگی رو سخت نگیر و به خودت سختش نکن از تلخی ها عبور میکنی شیرینی ها رو میچشی و این راهیه که تا به همیشه برات ادامه داره که زندگی جز سختی و آسونی کنار هم نیستفقط حواست باشه اگه انتخابی میکنی که نتیجه ش گذراس ازش بگذرکه این برای روح تو بهتر و غنی تره.

عزیز ِ روزهای رفته ی منبیشتر مطالعه کنکتاب های بیشتری رو بخون و ذهنت رو بزرگتر کنو در زندگیت کمی بدبینانه به آدم ها، دوستی هاشون و اعتماد بهشون نگاه کنکه هر کسی لایق اعتماد تو نیست

همین. و تمام حرف من با تو همین بود.

 امضا: آینده ی تو

دعوت میکنم از دوستانم برای شرکت در این چالش: بهی، دیوونه مهربون، ریحانه ر، سمیرام، آتشی برنگ آسمان، جناب فیشنگار و هر کسی که این پست رو خوند و دوست داشت

پ.ن: مخصوصا جناب دچار فیشنگاریکبار هم از زبان خودتون پست بخونیم نه از زبان فیش هاتون.

_ مه سو _


میدونینماها اکثرا آدم هایی هستیم که از قبل غصه ی اتفاق های نیفتاده رو میخوریمخیلی وقتا در اوج ناراحتی ها و عصبانیت هام به خودم میگم: بذار هر چیزی سر وقت خودش اتفاق بیفته و بعد غصه شو بخورپیشاپیش غمگین نباش.چون خیلی از اتفاقاتی که نگرانشیم اتفاق نمی افتن.

حالا این شده حکایت دخترخالههرچی این جملات رو براش تکرار میکنم بازم پیشاپیش غصه میخوره و من دیگه واقعا راهی برای شاد کردنش بلد نیستم.

اومدن به اتاقشون چندین دفعه تکرار شدشوهرخاله پیگیری کرد تا حتی با رئیس دانشگاهشون حرف زد و گفتن کافیه موردی ببینن تا اخراج کنن و دو سال پیش حوادث منجر به اخراج چندین دانشجو شده.

دیگه دخترخاله میگفت توی دانشگاه هر دفعه دیدم بچه ها رو ردیف میکنن و منو هم صدا زدن محلشون نذاشتم و رفتم سر کلاسم.و به همین منوال پیش رفته تا الانالبته که مراسم در حد معرفی کردن خودشون هست ولی بازم دخترخاله میگه خوشم نمیاد هرکی از راه میرسه میگه صفری خودتو معرفی کن!!!!!

زیاد با دوستای خوابگاهیش ارتباط نگرفته و این باعث شده احساس تنهایی بیشتری کنه

آخر هفته گذشته اومد و خاله اینام اومدن و بردنش خرید وسایل دانشگاهیدوربین محبوب من رو هم براش خریدن برای کلاس های عکاسیش و همراه خودش برد

فعلا داره میگذرونه و گهگاهی غرغر میکنه ولی من مدام بهش میگم خودتو با علایقت سرگرم کن تا کمتر حس تنهایی و دلتنگی کنی.بهرحال باید این 4 سال رو بگذرونهچه بهتر که آسون بگیره و آسون بگذره.

.

پنج شنبه شب تا نزدیکای صبح پا یه پاش بیدار موندم عین بچه های 4 ساله غر میزد تا تمرینات مربوط به دانشگاهشو انجام بدهکلی هم بینش دعواش کردم که چقدر غر میزنی.

واقعا تاب و تحملم برای شنیدن غر پایین اومده فریاد

من میگم هر رشته ای درس هایی داره که واقعا با جان و دل دوسش دارییه سری دروس هم هستن که اامی هستن ولی لذت بخش نیستننباید که براش غر زدفک کنم من بیشتر از تمریناتش لذت میبردم تا خودش.

فردا با دوست جان قرار دارم که بریم و چندتایی تالار از نزدیک ببینیم قیمت نهایی رو بگیرم.مجلسمون به زمستون افتاد.

حدود بودجه از سمت خانواده مستر اچ بالاخره تعیین شد.قابل قبول هست و خوشحالم.دیگه قرار شده من هرجا رو دوست دارم مشخص کنم و پیگیری هاش از طرف خواهر مستر اچ باشه.با اون م ها رو داشته باشم و اوکی کنم

البته قراره پدر مستر اچ هم یه تماس بگیره با بابا حرف بزنن نمیدونم چرا اینقدر دست دست میکننامیدوارم زودتر بقیه شرایط هم اوکی شه

پدر مستر اچ گفته مه سو بره هرجا مدنظرش هست که مراسم مطلوبش باشه و خوشحال باشه بعدا

نگرانی هام بابت تعداد مهمون ها هم بی مورد بوداز اون تعدادی که قرار بود هم کمتر شد چند نفری حتی.و میدونم از این لیست خیلی کمتر هم میان.

به مامان میگم مجلس ما از اون مدل مجلس قدیمی ها میشهفراوونه از بدو بدوهای بچه های فسقل و گریه هاشون و خنده هاشون

پیش به سوی اتفاقات زیباتر


شوکه کننده س که این اتفاق توی اخبار هم اومده.ولی همچنان به نوعی ادامه دارهبا یه سرچ ساده میشه ازش کلیپ های متعددی دید یکیش رو من لود کردم آدرسشو میذارم دوس داشتین ببینین:

کلیک رنجه کنید.

دوباره برای تهدیدشون به اتاقشون رفتن.دو نفرشون جدید بودن و یکیشون قدیمیطفلکم دیروز پیام داده بود و زنگ زدم باهاش حرف زدم.دوباره ساعت 12 شب رفتن اتاقشوندر از داخل قفل بوده که اینقدر به در کوبیدن و داد زدن که چرا و به چه حقی در رو قفل کردین تا اینا رو بیدار کردن و مجبور به باز کردن در.بعدتر مراسم معارفه رو به قول خودشون برگزار کردن.گفتن اگه اینجا خودتونو معرفی کنین به نفعتون هست و توی دانشکده اذیتتون نمیکنیمطفلکم میگفت من و یکی از هم اتاقی هام خودمونو معرفی کردیم و نفر سومی مقاومت کردیکی از دخترای اتاق دیگه هم مقاومت کرده که گفتن دیگه با بقیه تون کاری نداریم ولی اون دو نفر توی دانشکده حسابشونو میرسیم!!!!!!!

میگفت اینقدر ترسیدیم و حالمون بد بود از رفتارشون که تا ساعت 3 شب همه بیدار بودیم

کلیپ رو برام فرستاد و گفت من از دانشگاه رفتن میترسم.میخوام برگردم خونه نمیخوام با هیچکدوم سال بالایی ها دوست باشم یا کمکم کنننمیخوام توی اکیپ هاشون باشم اینجوری و .

خنده های عصبی میکردم و نمیدونستم چی بگم بهشگفتم اگه روز اول نری دانشگاه چی؟!!! گفت هر روزی که اولین بار برم برام اجراش میکنن!!

فیلم رو که فرستاد میدیدم و قلبم فشرده میشدمیگفت سال بالایی ها گفتن تازه خوش به حالتون هست چون مراسم حوض رو دیگه نداریم!

میگفت به مامانم نگو نگران میشه و پا میشه میاد.میون دو راهی خیلی عجیبی گیر افتادم. میگم شماره مسئول خوابگاه رو بفرست برام نمیفرسته. میگه بذار ببینم اگه مشکلی ایجاد شد میفرستم

دلم اصلا قرار نداره. آخه این چه حماقتی هست یه سری دانشجوی احمق راه انداختن و اینجور هم دل دانشجوهای جدید رو به درد میارن هم دل خانواده هاشونو؟!!!!! تازه من الان مادر نیستم و فقط نسبت فامیلی باهاش دارم و اینجور عجیب دارم دق میکنم دستم کوتاهه از محافظتش. موندم اگه به خاله هم بگم بعدتر ممکنه اتفاقات دیگه ای براش بیفته که نیاد و برام نگه و نتونم راهنماییش کنم.

فقط بهش گفتم کیف مخملی که میخواستی ببری رو با کیف چرمت عوض کنبه دوستات هم بگو و یه دست لباس اضافه با خودتون ببرین که اگه خیستون کردن با آفتابه، بتونین لباستونو عوض کنین.و کنار هم باشین و پشت همدیگه رو خالی نکنیدنذارید کسی تنها بمونه.

به این فک میکنم که این مشکلات جامعه س.تازه دارن کمی برنامه ریزی شده باهاش مواجه میشنباید یاد بگیرن که از خودشون محافظت کنن.درسته که قلبم فشرده میشه ولی جامعه پر هست از این افراد بیمار باید یاد بگیرن چطوری خودشونو از توی این منجلاب بیرون بکشن. اما با آسیب روحی ای که دارن میبینن چه کنیم؟!!!!! :(

شما بودین چکار میکردین؟!!! چه پیشنهادی داشتین براش؟!!!!

دوشنبه اولین روز کلاسش توی دانشکده شون هستامروز و فردا توی خود دانشگاه کلاس دارن و اونور نیستن.کلاس های عمومی

پنج شنبه به درخواست مستر اچ دوباره رفتم و به چندتایی تشریفات سر زدم و قیمت گرفتم و یکی دو تا تالار دیدم چون مراسم به زمستون میفته باغ تعطیل قیمتا همه نجومی شده و چقدر برام استرس داره این مرحلهامروز هم با دو تا تشریفات دیگه قرار دارم

به مستر اچ یه عالمه غر زدم که اینا کارایی نیست که من تنهایی بخوام انجام بدم.بد اخلاقی کردم.و بعدش گریه.

اما همش به این فک میکنم که چند ماه دیگه این مرحله هم تموم شده و انگار که هیچ استرسی نبوده. امیدوارم بهترینا در انتظارمون باشه بهترین تشریفات قسمتمون شه.

برامون لطفا دعا کنید که این مرحله هم به خیر و عالی تموم شه

باید ورزش رو شروع کنم ولی همش دارم عقب میندازم تاریخ شروعش روتنبلی بسه.

_ مه سو _


خیلی وقته ننوشتمراستش به سرم زد حتی اینجا رو ببندم و برم.ولی ترجیح دادم به جای بستنش چیزی ننویسم تا دوباره حس نوشتنم برگرده.

اینروزا اتفاق خاصی نیفتاده.کمی گرفتار دیدن تالار و آتلیه و . بودمحساب کتاب و

تالاری که میخوام و آتلیه رو تقریبا مشخص کردم.همه چیز جور میشه اگه خدا بخواد

تمرینات شکرگزاری رو دوباره با هما شروع میکنممیشه پنجمین دوره و هر دوره برام اتفاقات زیبایی افتاده

اواسط آبان عروسی دوستمه و دیروز رفتم و براش یه تکه طلا خریدمگوشواره.گفتم حتی اگه کوچک ولی یادگاری بمونه

مامان خونه بی بی هست.آخر هفته ای اونجا بودیم و چون خاله دومی امروز و فردا از کربلا میاد مامان مونده ببینتش.پاسپورت مامان نیومد و نرسید برهچقدر خوشحال شدم چون خیلی استرس داشتم برای رفتنشبدجنسیه میدونم.

گلو درد دارم امیدوارم تشدید نشه دم رفتنی. دوس جانم سرما خورد و اینقدر فشار گوشش بالا رفت که پرده گوشش اسیب دیده و حالا دوره نقاهت رو میگذرونهدیروز رفتم و کتاب هاشو بردم و دو تا کتاب دیگه گرفتم برای سفرمروی دور کتاب خوندن افتادم3 کتاب این مدت تموم کردم

فردا بلیط دارم و تعطیلات هفته ی آینده رو کنار خانواده همسرم میگذرونم.خیلی وقته ندیدمشوناسترس گرفتم دم رفتنی.یه عالمه هم خرت و پرت برای بردن هستامروز باید شروع کنم چمدونمو ببندم چیزی فراموشم نشه

دلم برای مستر اچ خیلی تنگ شدهپس فردا آغوشش امنیت من ِ.

_ مه سو _


شنبه از سفر برگشتم.چقدر لپ تاپ رو باز کردم و این صفحه رو آوردم و هی دستم به نوشتن نرفت بماندتنبلی کردم.نمیدونم.

الانم خودمو اجبار به نوشتن کردم تا هر چند کوتاه یه سری اتفاقات رو فراموش نکنم.

هوا سرد هست و توی دفتر کارم نشستم الان و توی فکرم که باید بخاری برقی رو بگم بابا آماده کنه و همراهم بیارم سر دو روز فک کنم اینجوری از گلودرد بمیرم.

روز قبل سفرم با یه گلودرد خیلی بد بیدار شدم و دیگه با بابا رفتم دکتر و یه عالمه دارو گرفتم البته که دکتر گفت هنوز گلوم چرک نکرده ولی همون حالت حساسیتی تا آخر سفرم با من بود

پدر زن داییم که کربلا رفته بود و بعد برگشتنش بیمارستان بستری شده بود بخاطر عفونت ریه تازه دو روز پیش از بیمارستان مرخص شد طفلک.خدا بهشون رحم کرد.

روز سفر دیگه بدو بدو تمیزکاریای خونه رو تموم کردم و بابا منو برد ایستگاه راه آهنهمسفرهام یه زن و شوهر بودن که رفته بودن کربلا و برگشتنی اومده بودن اینجا سفر4 روزو حالا داشتن برمیگشتن مشهد خونه شون.و تا خانمه خودش نگفت برام نفهمیدم که اصالتا افغانی بودن فارسی روان حرف میزدنچهره آقا کاملا ایرانی بود و خانمش هم فقط کمی حالت چشماش شبیه افغان ها بادومی بوداز کوچیکی ایران بزرگ شده بودن و الان حتی نوه داشتن

یه دختر دانشجو هم هم کوپه ای بود که برای تعطیلات داشت به خونه شون میرفت

توی قطار یه عالمه حرف زدیم.خندیدیمدو قسمت سریال دیدم و کتاب قطوری که برده بودم رو حدود دو سومش رو خوندم

قبل سفر نمیدونم نوشتم از کتاب هایی که خوندم؟!!!! کتاب " دنیای قشنگ نو" از آلدوس هاکسلینمیگم دوستش داشتم که بعضی قسمتاش واقعا رنج داد منو .بی بند و باری ای که در آینده ی تصویر شده اتفاق میفتاد.و مفاهیم و .نمیگم دوستش هم نداشتم چون کشش خاص خودش رو داشت کتاب

بعدتر کتاب "دوست نابغه ی من" از النا فرانتهکه یه کتاب دنباله دار هست که 4 جلد هست.کتاب اول هم سریال شده که خب توی قطار سریالش رو هم به پیشنهاد دوست جانم دیدم تا شخصیت های زیادی که توی کتاب هست به صورت تصویری توی ذهنم بمونه و بعدتر دو کتاب بعدیش رو بخونمکتابی هست که مثل فیلم تو رو دنبال خودش میکشهدوست داشتنش سلیقه ای هست و من دوسش داشتم.

جلد دومش "داستان یک نام جدید" رو توی قطار خوندم و بعدتر در طول سفرم گهگاهی که وقت استراحتم بود خوندمش و تمومش کردمو چقدر خوب بود.و حالا مشغول خوندن جلد سوم کتابم " آن ها که می روند و آن ها که میمانند"

رسیدنم سر ساعت بود.یه عالمه وسایل داشتمیه چمدون سنگینکوله پشتیم که لپ تاپم رو برده بودم تا سریال هایی که مستر اچ خواسته بود رو براش ببرم و اگه کاری بود همراهم باشه که حتی کیفمم گذاشته بودم توی کوله م. 5 تا بسته رطب که واقعا وزنشون طاقتمو طاق کرد تا رسیدن بدست اقوامو یه بسته دیگه که پالتو مستر اچ داخلش بود

دایی مستر اچ نتونست بیاد دنبالمدخترداییش هم کلاس داشت و نتونست.دیگه رفتم و با تاکسی خودمو رسوندم خونه دایی مستر اچ

مستر اچ هم بعد کارش راه افتاده بود که بیاد دنبالم

زن داییش در رو روم باز کرد و تنها بود و نشستیم به صحبتدو بسته رطب براشون برده بودم که خیلی خوشحال شدندیگه بعدتر دختردایی اومد و کلی ناراحت که چرا کلاس داشته و نتونسته بیاد دنبالمبعدتر هم داییش اومد و کلی احوالپرسی و

دیگه دو ساعتی اونجا بودم که مستر اچ زنگ زد که بیا فلان جا بریمداییش منو رسوند و با مستر اچ سواری گرفتیم و رفتیم.و شب کاملا خسته رسیدیم و رفتیم خونه خواهر مستر اچنگم که چقدر بچه ها از دیدنمون ذوق کردن.مامان و بابای مستر اچ هم همونجا بودن.بابای مستر اچ منو دید چشماش اشک حلقه بسته بود و به زور خودشو نگه داشت گریه نکنه.

البته که اومدنی راننده تاکسی که دبیر بازنشسته بود چقدر بلند بلند انتقاد کرد از وضع موجود و هی حرف زد و به هیچ صراطی هم مستقیم نبود و به جوابای ما اصلا توجهی نمیکرد که سردرد شده بودم.اینقدر داد میزد به مستر اچ میگفتم انگار ما راس دولت نشستیم میتونیم کاری کنیم. بارون هم میبارید و خلاصه اعصابی ازم ساییده شد تا رسیدیم به شهر مستر اچ اینا

دیگه مامان مستر اچ مشغول گرفتن شیره انگور بود خونه مادربزرگش و ما دو شب رو خونه ی خواهر مستر اچ موندیمالبته که خونه ی مادربزرگ هم سر زدیم برای عرض تسلیت و بعدتر ناهار رو اونجا بودیم

مادر مستر اچ میگفت هرچی تلاش کردم کارا رو قبل اومدنتون تموم کنم که همش پیشتون باشم نشد کهدیگه بعدتر رفتیم خونه ی مستر اچ اینا و خلاصه مستر اچ هم بخاری رو نصب کرد و من همینطور بید بید میلرزیدمچقدر سرد بودمستر اچ هم خونسردمیگفتم بخاری رو نصب کن میگفت سرد نیست زیاد که

روزایی که اونجا بودیم چند دفعه ای بیرون رفتیم دوتاییمستر اچ میخواست این چند روز تعطیلی تا میتونه بخوابه و دلی از عزا در بیاره.از اونور من حرص میخوردم اینهمه راه پاشدم اومدم همش توی خونهزیاد هم بخوام بخوابم خب افسرده میشمبا هم سریال چرنوبیل رو دیدیم.چقدر غصه خوردم از دیدنش .دوس داشتمش

فیلم رحمان 1400 رو دیدیم که اصلا خوشم نیومد ازش.

یه شب خونه ی آبجی دورهمی بودپسردایی و پسرخاله مستر اچ گفته بودن ما میریم برنامه دورهمی بذارن که خب برنامه ش شد به چهارشنبه شب.4 تا زوجی دور هم بودیمتولد سوپرایزی برای پسرداییش گرفتن و یه عالمه خندیدیمدو تا بازی گروهی کردیم.و بعد از یه عالمه خنده ساعت 2:30 شب تونستیم بریم و از هم جدا شیمهمون شب پسر فسقلی آبجی خودشو از تختش انداخته بود توی خواب که چقدر ترسیدیم.ولی خدا رو شکر طوریش نشده بود

چقدر خواهرزاده مستر اچ خودشو شیرین کرد.نمیشه این دختر رو دوسش نداشتبه مستر اچ میگم دختر خواهرتو بیشتر از پسرخواهرت دوست دارمبا اینکه اون فسقلی هم خیلی بامزه سو همسن برادرزاده م هست یادتون باشه تولدهاشونو.

پنج شنبه شبش هم مراسم نامزدی یکی از اقوام دورشون دعوت شدیمتالاربزن و برقص بود و رفتیم و یکم با مراسمات اونور آشنا شدم و رقصاشونو دیدم.که خب خوش گذشت دور هم بودنِ

دیگه اونجا که بودم یه مقدار بحث عروسی ما شد که من گفتم دوس دارم زمستون مراسمم باشه و از مراسم عید خوشم نمیاد .ولی آبجی مستر اچ میگفت خب برای ما که راهمون دور هست عید خیلی زمان مناسب تری هست.که موجب دلخوری من شد راستش.گرچه صحبتی نکردم و کمی پیش مستر اچ ابراز ناراحتی کردمهنوز هم پدر مستر اچ تماس نگرفته با بابا که بابا حسابی دلخوره از این موضوع

دیگه برای برگشت هم مستر اچ خیلی سریع برام بلیط هواپیما رو گرفت که تصاعدی قیمتا بالا میرفتیعنی در عرض 3 دقیقه که مستر اچ اومد طبقه بالا 50 هزار تومان قیمتش بالاتر رفتدر این حد یعنی!!!!

جمعه رفتیم مشهدبا دختردایی مستر اچ شبی رفتیم بیرونبستنی متری خوردیم کوه سنگی. از اونور غذاهای خوشمزه خریدیم برای شام و رفتیم خونه ی دایی شام خوردیمتا 12:30 شب هم دور هم بگو بخند داشتیم

صبح زود هم مستر اچ بیدار شد و با سرویس هاشون رفت که بره سر کاردیگه منم خوابم نبرد و پاشدم کمی با موبایلم پیامامو چک کردم و 7 اینطورا بود بلند شدم آماده شدم و رفتم حرم زیارتجاتون سبز صبح بسیار دلپذیری بودنیت گرفتم برای خانواده و اقوام و دوستانی که دوست دارن حرم امام رضا برن و هم زیارت رفتم و هم نماز خوندمسر ظهر اینقدر حرم شلوغ شده بود فکر نمیکردم بتونم دوباره زیارت برم ولی باز قسمت شد و زیارت کردم و دیگه از حرم رفتم سمت خریدمامان سفارش خرید زرشک داده بود که انجام شداز اونور یه ماشین هم برای برادرزاده م هدیه خریدم اینقدر که دوست داره.و خب بعدتر دوباره با اسنپ برگشتم سمت خونه ی دایی.ظهر بود و یه ساعتی با زن دایی و دختردایی مستر اچ حرف زدیم و دایی گفته بود میاد و منو میبره فرودگاهیعنی وقت برگشتنی یه عالمه سوغاتی با من روونه کرده بودنمادرشوهر برام شیره ی انگور داده بود که مجبور شدم بطری رو توی 4 تا پلاستیک بپیچم و نهایت توی حوله م پیچیدمش که اگه از پلاستیکا نشت کرد حوله م کثیف شه و گذاشتم چمدون.یه سری سوغاتی های دیگه بود توی دست گرفتمیه عالمه لواشک برام خریده بودن که گذاشته بودم چمدونم و خلاصه پر و پیمون برگشتم.خوبیش این بود لباسای مستر اچ رو گذاشتم اونجا دیگه.

دیگه دایی منو رسوند فرودگاهتمام وسایلم هم برام آورد فقط به من گفت زود برو به گیت برس که بسته نشه.حالا توی بازرسی اولی چقدر ماموره گیر بوداول که دل و روده کیف خانم قبل از من رو بیرون ریخت.بعدش دل و روده کیف منو تا اجازه داد وسایلا رو جمع کنیم و بریممن رفتم دیدم دایی زودتر با وسایلا رسیده توی صفبنده خدا میگفت یادم رفت ازت شماره پروازت هم بپرسم کل سالن رو گشتم.

دیگه بعدتر تا وقت خروج منو همراهی کرد و بعد وسایلامو داد دستم و رفتاینقدر که این داییش پر از مهر و مهربونیه.

از اینور هم بابا اومدن دنبالم و تا رسیدن به خونه یه عالمه تعریف کردنمادربزرگ عروس شنبه فوت شده بود که بابا رفته بوده مراسم تشییعش. ولی خب مامان نه تشییع رو رفت نه مراسم توی مسجد روفقط به عروس پیام داد و تسلیت گفت.خاله کوچیکه هم خونه مون بود و نتونست مامان رو راضی کنه به رفتنمن حتی پیام هم نفرستادمبابا دیروز مسجد هم رفتن و برگشتن.و من هنوزم نیازی نمیبینم بخوام بعد اونهمه توهینی که شده حتی پیام تسلیتی براش بفرستمبا اینکه مادربزرگشو فوق العاده دوست داشتم و بسیار بامحبت بودخدا رحمتش کنه.

دیروز کوچیکه و مامان رفتیم بیرون و بالاخره یه لباس برای عروسی دوستم خریدمجمعه عروسی دوستمه.یکی از بچه های اکیپ دوره دبیرستان

یکی دیگه از دوستامون هم نامزدی کرده.

روزای شاد در پیشن.

همین.

_ مه سو _


اینروزا خودم به اندازه کافی حساس شدم و اشکم دم مشکم هست.یعنی فقط انگار دنبال یه بهانه ام که گریه کنم شاید کمی حالم بهتر شه.

نشسته بودم فصل آخر اوریجینال رو میدیدم که تازه فصل آخرشو دانلود کرده بودمدیگه قسمت آخرش همینطوری مفصل گریه کردم!!! بعد زنگ زدم مستر اچ!!! میگم فک کن برای فیلم ومپایری که واقعیت نداره و تخیل هست نشستم به گریه!!!!!چرا؟!!!! چون فلان شخصیتش رو دوس داشتم و نباید میمرد!!!!

دیگه شما حساب کار دستتون بیاد!

بعدم رفتم به توصیه ی دوستان که گفته بودن فیلم های طنز و اینا ببین و دوری کن از غم و غصه میون فیلم های ایرانی که مستر اچ برام ریخت روی لپ تاپ یه چرخ زدم اما هیچکدومش طنز نبودن!!!!! همه اجتماعی!!!! به بن بست خوردمخنده

کتاب ها رو که توی دو پست قبل گفته بودم تموم کردم.و خب برای دوس جانم یه سری سوغات سفر و کتاب ها رو گذاشتمجمعه عروسی یکی از دوستای دبیرستانم بود از بچه های اکیپ که همچنان با همیمعروسی رو رفتمو برگشتنی با دوس جانم و یکی دیگه از بچه ها تا خونه ی ما اومدیم و دیگه اینجا شوهراشون اومد دنبالشون و بردشونچون عروسی جدا بود همسراشون نیومده بودن و رفته بودن با هم بازی pes!

گفتم اگه مستر اچ بود حتما میومد حتی حالا که جداس مراسم.تعجب کردن!

دیدارم با دوستان بعد چندین ماه تازه شداز وقتی برای خوندن تخصص از اینجا رفتن خیلی خیلی دیدارهامون کم شده.وقتایی که میان همه بچه ها نمیتونن برنامه جور کنن و دیداری اتفاق نمیفته.

یکی از دوس قشنگامون هم نامزدی کرده و عید عروسیش هست و از الان دعوتمون گرفت که حواستون باشه برنامه نذارید فلان تاریخ و باشید و

عقد و عروسیش باهم هست.

از گروهمون انگار فقط دو تا مجرد مونده

بچه ها توی رفتار خیلی خیلی متفاوت شدن و از اون دنیای مجردی حسابی فاصله گرفتن.و دیدن این تغییرات و بلوغ اگه ریزبین باشی لذت بخش هست.

عروسی هم بخیر و خوشی برگزار شد

مامان اینام شهرستان عروسی دعوت بودن جمعه شب و دیشب هم بله برون دخترعمه و پسرعموم بود.دوس داشتم برای بله برون میبودم ولی خب مامان اینا برای عروسی رفتن و دیگه گفتم نیاز نیست بابا بکوبه بیاد اینجا دنبال من و جاده و شلوغیش و اینا

البته دیشب مامان عکس فرستاد و گفت اتفاق خاصی هم نیفتاده.نشون رو بردن و در حد یکم دست زدن و کل کشیدن بوده و آهنگ و رقص نداشته.

گفتم خوب شد نکوبیدم بیام اونور پسخنده

در ادامه برای کامل کردن عیش این روزهام دیشب برداشتم کتاب "یادت باشد" که زندگینامه شهید مدافع حرم حمید سیاهکلی مرادی بود رو خوندم. یه مقداری خب طرز فکرا برام عجیب غریب بودبعضی قسمتای کتاب ولی از نیمه های کتاب هی اشک ریختم و اشک ریختم.

آلبوم عکس آخر کتاب رو بارها و بارها ورق زدم همراه خوندنش و قد رود کارون اشک ریختم دیشبی!!! یعنی یه وقتاییش قشنگ بلند بلند گریه میکردم و امیدوار بودم صدام به همسایه نرسه فقط!!!!

بعد هم مستر اچ زنگ زد و یه مقدار از کتاب رو تعریف کردم و گفتم نشستم به خوندن کتاب و اشک ریختنواقعا خوندنش حسابی ازم انرژی گرفت ولی حس خوبی داشت

درسته امروز با چشمای قورباغه ای از خواب بیدار شدم از شدت ورم!!! درسته که اومدم دفتر بچه ها فهمیدن بی حس و حالم و دیگه نشستم و کمی از کتاب براشون حرف زدمولی خوب بود خوندنش.

میدونید.وقتایی که ما در آرامش توی خونه و محل کارمون نشستیم و از شرایط موجود غر میزنیم و از وضعیت اقتصادی گاها مینالیم و یه عشق اتفاق میفتهمیون ایمان و اراده پیوندهایی بوجود میاد ولی در شرایط موجود همین روزا بعضیا همون عشق و علاقه رو فقط توی قلبشون نگه میدارن و برای آرامشمون در تلاش هستن اونور مرزهابرای دفاع از مرزهامون.و چقدر دل بزرگی داره کسی که حاضر میشه نو عروسش رو رها کنه و برای دفاع برهو چه دل بزرگتری داره اون نوعروس کم سن و سالی که اجازه ی رفتن رو به همسرش میده و پشتیبانش هست.

من اینجور فداکاری ها رو ندارم.حتی لحظه ای نمیتونم تصورشم کنمو یکی از دلایل اشک ریختن های دیشبم همین بود.

یادمه وقتی چند سال پیش برای مستر اچ کار نظامی پیشنهاد شد، گرچه قسمت مهندسیش بود و حقوق و مزایای خوبی هم داشت وقتی مستر اچ گفت در صورت جنگ اگه فراخوان بزنن باید بریم گفتم هرگزروی این کار رو خط بکش.من نمیخوام و نمیتونم چشم انتظار بمونممن آدم رها شدن نیستمشاید ایمانم هنوز فرسنگ ها راه برای پیمودن داره تا به پای خیلی های دیگه برسم.

و دیشب خوندن از شهیدی که تقریبا همسن و سالم بود و همسرش که اونم سن کمتری داشت واقعا منو توی بهت فرو بردطوری که صبح اسمشو سرچ کردم و مصاحبه با همسرش رو گوش دادم دوباره و در همون حال ناهار ظهر رو بدو بدو نصفه نیمه آماده کردم و اومدم دفتر که مامان میرسه خونه ادامه شو آماده کنه.

اینم از رزق دیشبم و این یه نشونه بود که شب سالگرد شهادتش کتاب رو خوندمخیلی وقت بود دوس داشتم کتاب رو بخونم و نرسیده بودم.

کاش دست ما هم بگیرن تا ایمانمون کمی قوی تر بشه.

.

فعلا دوباره برنامه ی عروسی ما نامشخص شد!!! چرا؟!!! پدر مستر اچ زنگ زد بابام و گفت هنوز زمین فروش نرفته و من نمیتونم برای بچه ها خونه بخرماگه اجازه بدین تاریخ عروسی مشخص کنیم و خونه براشون اجاره کنیم برن سر خونه زندگیشون ولی به محض فروش زمین براشون خونه رو تهیه میکنم

ولی خب بابا گفت تا وضعیت خونه مشخص نیست و خریداری نشده برنامه ی عروسی رو نمیذاریماونو میشه سریع هم برنامه شو گذاشت.ولی خب صلاح نیست بچه ها توی این وضعیت اقتصادی مستاجر بشن چون با این حقوق الانشون فک نمیکنم از پس مخارج بربیان و اینکه لطف کنید زودتر وضعیت رو مشخص کنید چون ما رسم نداریم زیاد عقد طولانی بشه و این صحبتا

حالا من اینا رو اینطوری مینویسم دقیقا همین جملات رو نگفتن و یه مدتی حرف زدن ولی خب من خلاصه ش کردم.

هیچی دیگه دوباره رفتیم توی وضعیت نامشخصگفتم از نگرانی در بیاین!!!!

نمیگم ناموافق صحبتای بابا بودم چون واقعا استرس گرفته بودم برای جفت و جور کردن مخارج اجاره و چون الانم مستر اچ محل کارش یه سوئیت داره کرایه میکنه و اجاره اونم هست و دو تا اجاره و قسط وام و فک نمیکنم از حقوقش چیزی برامون میموند!!!! ولی راستش از این بلاتکلیفی و دور بودنه هم حسابی داغونم و دلیل حساسیت اینروزهام و گریه های گاه و بی گاهمم همینه.

هر دفعه دوری مستر اچ برام داره سخت و سخت تر میشه و اونم دست کمی از من نداره ولی خب خانواده ها باید خودشون باهم کنار بیان و ما فقط نظاره گر ماجراییم از دو طرف

میشه لطفا اینروزا ویژه دعامون کنید شاید گشایشی شد و تونستیم خونه بخریم و زودتر بریم سر خونه و زندگی خودمون؟!!!

_ مه سو _


نشستم و موهامو میبافی.این زیباترین اتفاق عاشقانه ی ما هست.

توی رویاهای کودکی هام،توی رویاهای نوجوونی هام من همیشه نشسته بودم و معشوقه م موهامو میبافت.اینقدر که این حس قشنگ بود.

و وقتی برای پایان نامه م آماده میشدم.روزی که پاشدی و ناهار رو آماده کردی و کنار بشقاب هامونو با خیارشور و سبزی دورچین کردی.تمام مدتی که توی آشپزخونه بودی و هی میپرسیدی مه سو فلان چیز کجاست؟!!! و بعد از ناهار که من مشغول بودم با خوندن مطالبم توی لپ تاپ و اومدی پشت سرم نشستی و آروم موهامو توی دست گرفتی و جمع کردی و بعدتر شروع کردی به بافتنشوقتی بهم گفتی اولین دفعه س که مو میبافم من غرق عشق شدم و تو نفهمیدی نفهمیدی که بهترین حس دنیا بود تک تک اون لحظات.فقط بهت گفتم: این موها رو کوتاه نکردم که همیشه ببافیشون.

خیلی وقتا به سرم میزنه کوتاهشون کنم.مراقبت از موی بلند واقعا سختهشستنشمرتب کردنش و حتی پیچیدنش زیر روسری یا حتی کمی مرتب کردنش برای مهمونی ها.ولی به عشق همین بافتن تو گذاشتم بلند بمونهبخاطر تموم اون لحظه ها که میگم: برم کوتاه کنم؟! لب ور میچینی و میگی: لطفا نه

توی عروسی دوستم موهامو کردمیعنی دو سه دفعه تا فر کردن نصفش هم رفتم ولی آخرش به همون کردنش رضایت دادمتا روسری مو برداشتم از سرم و قد موهام که تا پایین کمرم بود نمایان شد یکی از دوستا گفت: اااا راپونزل شدی که

و من فقط لبخند زدم.

.

من خط چونه ی مستر اچ رو فوق العاده دوست دارماز اوایل آشناییمون ازش خواسته بودم ریش پروفسوری بذاره.اونوقتا چهره ش به نظرم کمی بچه گانه میومد و دوست داشتم بزرگتر باشهدلیل درخواستم همین بودبعد خب از اولین دیدارمون من با ریش پروفسوری دیده بودمشالحق هم که بهش میومدبه این چهره ش عادت کرده بودم تا همین عید امسال که مجبور شد ته ریش بذاره برای جایی که میخواست بره برای کار.ریشش رو زدچقدر باهم کلنجار رفتیم و گفتم دوس ندارم کامل اصلاح کنی.و میدونید بعد اینکه ریشش رو زد چی شد؟!!!

تازه بعد اینهمه سال متوجه شدم یه خط چونه افقی داره که شدیدا برام خوشاینده. یعنی عاشق خط چونه این مدلی بودمنخندین که بعد یکسال از عقدمون و 6 سال از آشناییمون تازه متوجه ش شده بودم!!!!!خنده

بگذریم که تا به چهره ی جدیدش عادت کردم دو هفته ای طول کشیدفک کن کنارم نشسته بود و یهو که سمتش برمیگشتم شوکه میشدم اااا این کیه کنارم و تازه یادم میفتاد مستر اچ هست بدون ریشخندهاغراق نمیکنم جدی میگما! یهویی کلی از سنش کم شد و چقدر هم از دوستان و فامیل گفتن بهتر شده با ته ریش

تازه عکسمون هم که عوض کردم خاله کوچیکه نمیشناختشمیگفت برادرشوهرته؟!!! میگفتم نه مستر اچ هست.باز میگفت نه مستر اچ نیست.

حالا اینا رو گفتم که بگم: بعضی تغییرات همینقدر شیرینن.درست مثل خط چونه ای که بعدتر من متوجه ش شدمو هر وقت بهش فکر میکنم توی دلم هزار بار قربون شکلش میرمکه هر دفعه مستر اچ کنارم باشه و تنها باشیم بهش آویزون میشم و هی خط چونه ش رو میبوسم و قربون صدقه ش میرم.که حتی حالا که دوریم هی پشت تلفن بهش میگم: بوس به چونه ت!چشمک

.

امشبی از دیجی کالا یه عالمه سفارش دادمضد آفتابم تموم شده بود که زدم قیمتش نصف دفعه ی قبلی بود که خریده بودم!!! رفتم امروز به داروخانه ها سر زدم ولی نداشتنشک کردم به قیمتش.و خب دیگه دل رو زدم به دریا از دیجی خریدمش.برای مامان یه نرم کننده برای دستش گرفتمیه کرم دست هم برای خودم سفارش دادم که تخفیف خورده بودجمعش شد 149900!!!!!!خندهیعنی صد تا تک تومن کم داشت برای اینکه ارسالش رایگان شه!!!!!منم نامردی نکردم و یه دونه مرطوب کننده دیگه برای خودم اضافه کردم!!!!خنده با اینهمه خرید تازه قیمتش شد قد ضدآفتاب خودم که دفعه قبل خریدم.نظری ندارین؟!!!

.

دیروز رفتم خرید داروخانهویتامین هام و ضد آفتاب برای مامانبعد اینقدر که مسیر ترافیک بود یه مقدار از مسیر رو دیگه نرفتم و دور زدم و پارک کردم و بقیه رو ترجیح دادم پیاده برمبعد 3 تا دختر دبیرستانی رو دیدم واستاده بودن پسته تازه میخوردن و جلوشون میریختن پوست هاشوخیلی ناراحت شدماوج بی فرهنگی.اونم توی بچه هایی که آینده ی این مملکت هستن و خیلی خیلی ادعا دارن برای خودشون

یه خورده نگاشون کردم انگار نه انگاربرگشتم گفتم: اینجا خیابون هست نه سطل آشغال!!!!

و بی اهمیت از صحبت هاشون و مسخره بازیاشون از خیابون گذشتم.بعد خرید که اومدم خیابون کثیف مونده بود و دانش آموزایی که رفته بودن و انگار نه انگار که فرهنگشون رو توی خیابون جا گذاشته بودن.

خیلی تاسف خوردم.ولی بهشون گفتم که حداقل توی دلم نمونه.گفتم شاید اگه چند نفری که اونجا توی ایستگاه اتوبوس هم نشسته بودن تذکر میدادن الان وضعیت بهتری بود.

مگه اینایی که اینقدر آشغال توی خیابون میریزن یا امثال اینکار جز اون نفراتی نیستن که وقتی ویدئو یا عکس نوشته ای میاد که نوشته کمر رفتگرها رو خم نکنیم لایکش میکنن و حتی ترویجش میدن؟!!! بابا فرهنگ از خودمون شروع میشهوقتی برای کوچکترین چیزا رعایتش میکنیم.

.

اینروزا به شدت هوا سردهمن فقط به هم وطن های زله زده ی آذربایجان فکر میکنم که چطوری روزهاشون رو توی این سرما سر میکنن.

پ.ن: اینروزا دو تا کتاب و دو تا سریال رو دارم همزمان پیش میبرم!!!حالا تمام که شد براتون ازش میگم.

_ مه سو _


امروز دو سوم مسیر دفتر تا خونه رو اجبارا پیاده اومدم و از شدت پادرد و غصه دارم میمیرم.

و فهمیدم که تمام جوونیم رو در کابوسی بیش نمیگذرونم.کابوسی که انتها نداره و جوانی ای که بر باد میره.

اینروزا موهای سفیدم رو دیگه کوتاه نمیکنم و گذاشتم بین موهام بلند شن.اخم

پ.ن: دیشب فیلم "عصبانی نیستم" رو دیدم. وضعیت ما جوون هاستمن الان عصبانی نیستم

_ مه سو _


امروز وسایلامو توی دفتر جمع کردم و آوردم خونهاز اول ماه دیگه دفتری در کار نیست.فردا دوسی میره و وسایلاشو اونم میبره و باید بریم کلید رو تحویل بدیم

خودم خواستم! این شراکت رو تموم کردم.این رفت و آمدهای به تنهایی رواین هندل کردن همه چیز رو.هنوز 4 ماه از قراردادمون مونده .

چند مدتی بود بهش فکر میکردم.و بالاخره عملیش کردم.با دوسی حرف زدم و اونم فورا قبول کرد

دیگه زنگ زدم به صاحبخونه برای پس دادن اتاقمونیه مهلت ده روزه بعد از خالی کردن اتاق خواسته تا پول پیش رو بهمون بده.

میمونه یه سری حساب کتاب ها که دیگه وقتی پول پیش رو برامون واریز کنه باید بشینم و با دوسی حسابامون رو صاف کنیم که حقی گردنم نمونه.

البته که یه ده روز دیگه باید برم و قبض برق و اینا که اومد تسویه کنم.

دلم برای تک تک خنده ها، دورهمی ها و سر به سر گذاشتن ها تنگ میشهدلم برای تک تک اهالی اتاق های دیگه و هر روز دیدنشون و حتی بستنی هایی که آقای سین برای فاتحه پنجشنبه ها مهمونمون میکرد هم تنگ میشه.

ولی یه وقتا باید دل کند.شاید اتفاقات بهتری در راه بود.

از اول هفته بارون داشتیم تا امروز صبحو بالاخره خورشید روی ماه و گرمشو بهمون نشون داد من کسیم که وقت بارون غمگین میشم و افسرده. و آفتاب برام حکم زندگی رو داره.انرژیم رو از گرمای خورشید میگیرم.

از این روزهاتون چه خبر؟!!! اوضاع چطوریه دور و برتون؟!!!

شنبه ظهر بود که دفتر رو تعطیل کردمصبحش که اومده بودم سر همه ی چهارراه ها پلیس امنیت ملی بود.برگشتنی ولی خبری از پلیس ها نبودیه اتوبوس توی ایستگاه ایستاده بود که مردم روی سر و کله ی همدیگه سوار شده بودنکتلت شدم ولی خودمو روی پله ها جا دادم .

همه میگفتن این اتوبوس چطور اومده خدا داند.شانس بوده.خیلیا از مسیرهای چندین کیلومتر اونورتر تا اونجا پیاده اومده بودن

یک سوم مسیر رو بیشتر نرفته بودیم که ترافیک بود و اتوبوس همه مسافرها رو پیاده کرد.قشنگ دو سوم مسیرم رو پیاده برگشتم خونهلاستیک وسط خیابون آتیش زده بودن و آروم دورش واستاده بودن.ولی ترافیک سنگین بودبچه ها از مدارس برگشته بودن و توی سرویس ها پشت ترافیک.از اونور یه خانمه توی اتوبوس داشت میگفت دو ساعته اداره تعطیل شدم ولی سرویس ها نیومدن.تاکسی هم نبوده بعد 2 ساعت این اتوبوس اومده و دارم برمیگردم

خلاصه خسته و مرده ی من رسید خونه! کیف لپ تاپ همراهم بود و بار سنگینی برای این حجم از پیاده روی بودتوی راه هر معلم یا بزرگتری همراه 4-5 دانش آموز داشت پیاده میرفت که برسونتشون خونه.

.

تا همین دیروز مدارس و دانشگاه ها تعطیل بود.مغازه ها اکثرا تعطیلمردم هم تا تقی به توقی میخوره عین قحطی زده ها حمله ور برای خرید انگار قراره چی بشه!!!

مامان اینا بنده خدا برای خرید مایحتاج روزانه خرید رفتن با بابا که میگفتن کل بلوار رو آتیش روشن کردن.ناچارا روی بلوار دور زده بودن و برگشته بودن همه ی ماشین ها! از اونور باز رفته بودن نونوایی که اونجام دو نفر اومدن سر و صورت پوشوندن و شروع به روشن کردن آتیشمامان هم ماشین رو روشن کرده و فرار!!!!!خندهبابا رو ول کرده!!! همچین همسر پر مهری هست مامانم هیچ جا نگید فقط!!بابا بنده خدا هم نون ها رو نصفه نیمه تا زده بود و فورا اومده بود سمت خونه.کلی سر این جریان سر به سر مامان گذاشتیم.البته خب نونوایی نزدیک خونه بوده تقریبا

خلاصه اینکه شرایط جالبی نبود این چند روز

دوست جان تعریف میکرد بلوار سمت اونا خیلی شلوغ بازی بوده و کلی از بانک ها آسیب دیدن و وسایلشون رو سوزوندن.و در تعجبیم که چرا پلیس کاری نکرده بوده برای جلوگیری.اخم

خلاصه اینکه کلی از اموال عمومی و خصوصی آسیب دیدن و چند نفری هم کشته و زخمی. ای کاش کسی به داد دل مردم میرسیدداد واقعی نه اینجور آشوب هایی که معلوم نیست از کجا آب میخورن.اگرنه من روز شنبه خسارتی ندیدم فقط افرادی بودن که آروم و با سکوت اعتراض میکردن.

این چند روزه یکی از کتاب ها رو تموم کردم که در حال خوندنش بودم: عقاید یک دلقک حالت مالیخولیایی دلقک رو خوب توصیف کرده بود.و سرگردانیش میون عقایدش.

شروع کردم کتاب های نخونده کتابخونه م رو میخونم.کتابهایی که خیلی وقته خریدم و نرسیده بودم بخونمشون

و سریالی که میدیدم: یوسف پیامبر.

تعجب نکنینمن از دوران دبیرستان به بعد شاید انگشت شمار فیلم یا سریالی رو از تلویزیون نگاه کرده باشم.کلا آدمی نیستم که بتونم سر ساعت مشخصی انتظار بکشم که یه قسمت از یه سریال پخش شه و باز منتظر بمونم شب بعدش چی میشه!!!! یوسف پیامبر هم که تک و توک از قسمت هاش دیده بودم.ولی خب اینقدر که مدام گفتن باید این سریال رو دید و قشنگه و فلان نشستم دانلودش کردم.یعنی کلا نشستم سریال مریم مقدس، امام علی، تنهاترین سردار، مختار نامه و یوسف پیامبر رو دانلود کردم که ببینمالبته استثنا مریم مقدس و امام علی رو کامل دیدم ولی خب دیدنش خالی از لطف نیست حالا که بهتر توی ذهنم میمونه.مخصوصا امام علی(ع) که خیلی بچه بودم وقت دیدنش. مستر اچ گفته مختارنامه رو بذارم باهم ببینیم دوس داره دوباره ببینتش.منم که اصلا ندیدمش

خلاصه اینکه یوسف پیامبر هم دیدم و تموم شد!!!!! و اوقات تعطیلی این چند روزه من بدون اینترنت اینطور گذشت!!!لبخند

کاش زودتر اینترنت رو درست کننفک کن یه سرچ ساده و سوالی که به ذهنم میرسه هم نمیشه سرچ کرد و رفعش کرد.ما قبلا بدون اینترنت چطوری روزگار میگذروندیم؟!!!! خونه ی ما همیشه رومه خونده میشد البتهولی جواب سوالامونو چطوری پیدا میکردیم؟!!! فقط گفتگو با اطرافیان؟!

_ مه سو _


بالاخره چشممان به جمال فامیل گرامی باز شدو بالاخره خدا اینترنت را آزاد کرد!!!!!

طفلی دخترخاله که لندن هست حسابی نگرانمون شده بود و چقدر پیام نخونده داشتیم ازش.نمیدونم نوشتم طفلکم توی اون اوضاع قطعی نت رفته بود کارت تلفن خریده بود و با همه خاله ها تک به تک تماس گرفته بود که ببینه حالمون چطوره؟!!! تازه کلییییییی هم گریه و زاری که مراقب خودتون باشین و من پیش خودم گفتم این چیزایی که نشون دادن دیگه هیچکی رو زنده نمیبینمالهی بمیرم کلی ترسیده بود.

این مدت یعنی دقیقا عین زندانی های در بند انفرادی شده بودیم.من یه عالمه مطلب برای سرچ داشتم و دستم به هیچ جا بند نبودیه برگ کاغذ بلند بالا دارم که هر مطلبی رو میباید سرچ میکردم برا اینکه فراموشم نشه روش نوشتم.

راستش شروع به ختم قرآن کردمنیت گرفتم و روزی یک جز میخونم و بعدتر معانیش رو هم میخونم.و حس بسیار خوبی دارماین مطالبی هم که برای سرچ دارم بخاطر خوندن معانی قرآن هست و تفکر روی یه سری مسائلشدوست دارم بهتر و بهتر در جانم بنشینه.بعد از اینهمه سال ختم قرآن، اولین باری هست که معانی کل آیات رو دارم میخونماونوقتا جسته گریخته معانی رو میخوندم.به شمام پیشنهاد میکنم میتونین روزی چند صفحه فقط معانی قرآن رو بخونین.به فارسی.حتما که حس خوبش بهتون منتقل میشه و جواب خیلی سوال هاتونو میگیرین.

خلاصه اینکهاینروزهامو اینطوری پر کرده بودم.

سریال حضرت مریم رو هم دیدم.یه چیزی میگم نخندین فقطفقط دو تا صحنه ش رو یادم بود و بقیه ش فراموشم شده بود!!!!در این حد تازگی داشت دیدنش.

اینروزا سریال امام علی رو شروع کردم به دیدن.

کتاب "اِما" رو هم خوندماز "جین آستین". نوشته بود جذابترین رمان جین آستین هست.ولی نمیدونم بخاطر ترجمه مترجمش بود یا خود داستان که برام هیچ جذابیتی نداشت.فقط به زور میخوندم که تموم شه!!!

15 تا کتاب نخونده هنوز توی قفسه ی کتابم هستالبته میخوام کتاب های رضا امیرخانی رو همه رو از سر بخونم5 جلد از کتاب هاشو دارم.فعلا با "ارمیا" شروع کردم.آسه آسه پیش میرم.

و یه سری سی دی روانشناسی هست که میخوام روزی یکی دو ساعتش رو گوش کنم.و یه سری کتاب روانشناسی که بخونم.در جهت بهتر شدن روابط زوجینگاهی باید از یه سری مسائل پیشگیری کرد دیگه لبخند

.

رفتم و کلیدهای اتاق رو تحویل دادمو قراره همین چند روزه پول پیش بهمون پس داده بشه

امروز هم رفتم و کارهای بیمه رو انجام دادمبابا گفته میخواد بیمه مو پرداخت کنه فعلا تا میتونه برای بازنشستگیم.بقیه ی کارهاش موند برای هفته ی آینده چون ساختمون تامین اجتماعی رو آتیش زدن و تعطیله فعلا!!!!! اینچنین اوضاعی هست.

.

داداش اونروزی با پسرش اومد خونه مون.ای جانشو قربون قلمبه ای شده برا خودش.هم قد بلندتری داره نسبت به هم سالانش هم اندام درشت تری خاله سومی و شوهر خاله و دایی کوچیکه هم خونه مون بودندایی اینقد با فسقل بازی کرد که بالاخره این فسقل از ته دل خندید.

الهی قربونش برم وقت میوه خوردن ذوق میکرد و صدا از خودش در میاورد.یه جور صدای خاص خودش هست وقت ذوق کردن که کلی بهش میخندیم. اینقدر خوشحال میشه مشغول خوردن میشهشکموی عمه.

بعدتر داداش موقع رفتنش گفت دفعه ی دیگه با خانمش میاد!!!!!! واکنش ما: سکوت!!!!!!!!

یعنی هر سه نفرمون مشغول کردیم خودمونو من حرف دیگه توی حرف آوردم که اون سکوت بد بشکنه!

بعد چند دقیقه داداش دوباره تکرار کرد.مامان هم قشنگ معلوم بود با درد دل گفت: میتونم بگم نیارش؟!!!!! این یعنی التماس میکنم نیارش!!

داداش گفت: مشاور گفته باید با خانواده ها آشتی کنین

وقتی داداش رفت هر سه تامون وا رفتیم.از یه طرف دل داداش هست که خون هستنمیشه لجبازی کرد چون بعدتر همه چیز گردن ما میشکنه. از یه طرف واقعا این مدتی که عروس رو نمیدیدیم خیلی اعصابمون راحتتر بود و راضی بودیم به خدا!!!!!

مامان میگفت: دوس ندارم بیارتش.دوس ندارم ببینمشدوس ندارم بشینم کنارش

بابا: منم خوشم نمیاد ولی مگه میشه بگم نیاین؟!

من اما تصمیممو محکم گرفتم.بی محلی به عروس و انگار که وجود نداره. من اخلاق بدی دارمتا عذرخواهی نباشه حتی برای یه سلام هم زورم میاد!!!!

به مستر اچ گفتم: میشه برام زودتر بلیط بگیری بیام پیشت؟!!!!

گفته بودم مستر اچ یه سوئیت گرفته شهر کاریش؟!!! و هم خونه ای هم نگرفته که من بخوام برم راحت باشیم.میگه باید بیای اینجا پیشم طولانی بمونی من تنهایی اذیتم میکنه.و حالا گرفتار کار اداری هستم اگرنه سریع خودمو بهش میرسوندم.

.

دیشب خواب میدیدم زن داداش، برادرزاده رو داره تنبیه میکنهبرادرزاده زجه میزداز چشمای زن داداش و مامانش آتیش میزد بیرون از شدت خشممنم برادرزاده رو ازش گرفتم و گریه ش آروم شد توی بغلم خیلی ناراحتشمخیلی

این بچه کنارشون سالم رشد میکنه یعنی؟!!!!مردد

هر دفعه میاد قیافه ی درهمی دارهبعد یکساعت که میمونن تازه شروع به خنده میکنه و یکم روحیه ش باز میشه.و تا میاد کمی خو بگیره وقت رفتن هست.و گریه ش برای جدا شدن ازمون.

پ.ن: راستی به اینترنت های ما هیچکدوم ده روز اضافه نشد.!!! برا شما شد؟!!!

_ مه سو _


از اینور نت وصل شد از اونور مامان اینا گفتن پاشین بریم یه سر به اقوام بزنیم شهرستان.من گفتم نت گوشی وصل نیست.گفت اینهمه تحمل کردی الانم روش!

زنگ زدم مستر اچ و اونم گفت بروخیلی وقت بود نرفته بودم.البته نشستم فک کردم پاشم برم دیدن دخترعموم بالاخره!!!! از وقتی عروس شده بود نرفته بودم که برسم و خونه ش برم

اولین واکنش بعد از رسیدنم رو بی بی نشون داد که یه عالمه خوشحال شد و گفت به به گل دخترمم آوردین که.

از اونور دایی دومی فندقکشم همراهش آورده بود.اومده بود قرارداد اجاره جدید برای باغ آقاجون ببنده و بی بی به بابا گفته بود اگه میشه شما هم بیا که قرارداد خوبی باشه و دایی توی رودربایستی نمون ِ!

از اونورتر خاله سومی و شوهرش هم دیشبش اومده بودن.

دایی میگفت اومدم که بیام دختری پرسیده بابا کجا میری؟!!! دخترتو همرات نمیبری؟!!!!

فک کن فسقل چهار ساله ی الان چطوری بلده درخواست کنه از باباش!!!! دایی میگفت دیگه دیدم نمیشه نیارمش کهدختردایی خیلی وابسته ی مامانش نیست.کلا بچه های دایی هام زیاد وابسته ی ماماناشون نبودن و خیلی شده با باباشون چند روزه سفر برن از همون کوچیکیزن دایی که مشغول کار بوده و نتونست بیاد.پسرداییم هم که مدرسه بوده.

خلاصه دختردایی اومد پرید توی بغلمعزیزمو چندین ماه بود ندیده بودمش و حسابی قد کشیده بود و یکم اندامش هم بهتر شده بود و از کپلی خارج شده بود و الان فقط تپل بودخنده

خلاصه دو روزی رو خونه ی آقاجونم دور هم بودیم.حسابی جای آقاجونم میونمون سبز بودخدا رحمتش کنه.

چهارشنبه ای هام و دایی اینا رفتیم بیرون توی دشت دنبال کُنار.زمین یه مقدار سبز شده بود بخاطر بارون اخیر.هوا اونطرفا نسبتا گرم بود قشنگ میشد با مانتو بیرون رفت ولی من خنک ترین چیزی که با خودم برده بودم بارونیم بودقشنگ نیم پز شدم برگشتم!!!! چون دفعه قبلی که مامان اینا رفته بودن میگفتن خیلی سرد بود نکرده بودم یه دست مانتو با خودم بردارم.

دیگه توی دشت بودیم من گفتم وای چقد خوب میشد که بیرون نون شیرین محلی درست کنیم روی آتیشگفتن بریم خمیر درست کنیم فردا بیایمالکی الکی انداختمشون توی زحمت.رسیدن خونه خرما آب کردن برای شیرینی نون و دنبال درست کردن خمیر بودن تا آخر شبیه تشت بزرگ خمیر درست کردن

فرداش تا ظهر میشد بیرون رفت که خاله دومی گفت من تازه پسرم از سر کار اومده و امروز باید بمونم براش ناهار درست کنمدیگه برنامه تغییر کرد و گفتن توی خونه نون شیرین بزنناز صبح تا ظهر مشغول درست کردنش بودیم و گفتیم چون آقا جونم هم خیلی دوست داشته چند تاییشو برش بزنیم و عصر بریم سر خاک و ببریم اونجا پخش کنیمعصر هم که دیگه همگی رفتیم سر خاکو من فهمیدم هنوزم دلتنگ دیدن آقاجونم هستم.

این سال ها خیلی از عزیزانمونو از دست دادیم و بیشترین کسی که به خوابم میاد آقاجونم هست.و دیدنش توی خواب چقدر خوبه. همیشه بعد بیدار شدن تازه میفهمم آقاجونم از میونمون رفتهو چقدر که حضورش آرامش بخش هست حتی توی خواب

نزدیک غروب بود که دیگه رفتیم سمت اقوام پدری.مستقیم رفتیم سر خاک مادربزرگ و پدربزرگ پدریم.بعدتر رفتیم دیدن عمو اولی.شام رو خونه ی عمو دومی بودیم و بعد از شام خانم ها یعنی من و مامان و 3 تا زن عموها همگی رفتیم خونه ی دخترعموی کوچکم. اینقدر خونه ش رو با دو تا بخاری گرم کرده بود تا رسیدیم مامان گفت تو رو خدا بخاری رو خاموش کنیدقشنگ حس خفگی بهت دست میدادبعد هم پنجره رو باز کردیم ولی بازم گرم بود دیگه کادوشو بهش دادم و برگشتنی یهویی از اون خونه ی خیلی گرم وارد کوچه که شدیم قشنگ تنم یخ کرد و لرز کردم و سرما خوردم!!!!اخم

دیگه باز رفتیم خونه ی عموم و همه دور هم بودیمبابا و داداشاش قشنگ دور هم زمان رو فراموش میکنن.تا آخر شب که رفتن .

فرداش هم عموهای دیگه م اصرار که بریم خونه شون.بابا دیگه به عمو اولی گفت ناهار رو میریم خونه شون. صبحی یکی از اقوام نقشه ی خونه شو داد دستم که بکشم.و رفتم سر زمین و زمینشو دیدم از اونور خونه ی عمه هام سر زدیم بهشون و این میون حال زن عمو اولی بد شد و عمو بردش بیمارستانانگار این هفته دومین دفعه بود فشارش تغییر ناگهانی داشت که دیگه مامان گفت حتما نوبت میگیره و عمو بیارتش برای چک آپ کامل بدنش

دیگه ناهار ظهر دوباره خونه ی عمو دومی بودیم و بعدترش خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه ی بی بی و بی بی و دخترخاله رو همراه خودمون آوردیم اینجا بی بی اومده که یه مدت مهمونمون باشهاینجا و خونه خاله و دایی.دخترخاله هم اومد رفت خونه خواهرش.امروز خاله دومی هم  سومی اومد.

.

بالاخره کلاس شنا ثبت نام کردم.چند ماهی بود قرار بود ثبت نام کنم و مدام دست دست میکردممخصوصا که مشخص نبود رفتنم پیش مستر اچحالام معلوم نبود کی قراره برم گفتم زودتری برم که آموزشش رو ببینم دیگه.از دستم میرفت اگرنه.

قراره سومی دوتایی بریم آموزش.

وای از منِ ترسو!!!! من از آب شدیدا واهمه دارم و ریشه در بچگیم داره که دو دفعه نزدیک بوده غرق شمیکبار توی دریا که موج منو از ساحل برداشته برده و یکبار هم توی یه رودخونه ی نسبتا عمیق با آبی که سرعتش زیاد بوده.قراره برم و شاخ ترسم رو بشکنم.

خاله هم میخواد بیاد و حرفه ای از پایه یاد بگیره

میریم از دوشنبه که یک ماه هیجان انگیز رو تجربه کنیم!

.

فندق دایی(دخترداییم) اینقدر شیرین زبون هست که خدا میدونهشدیدا خنده رو هست این دختر و احساساتش رو به زبون میاره.

منو هر وقت میدید میومد دورم میگشت موهامو ناز میکرد و چون بلند هست خیلی دوسش داره و میگفت: وای چقد خوشگلی

یا بهم میگفت: امشب میای پیش من بخوابی؟!!!!بعد شب دستمو با دو تا دست فسقلیش توی دست میگرفت و ناز میکرد و میخوابید. خیلی جان هست رفتارشعاشق این رفتارهاشم.

یا شب وقتی خوابیده بودیم آروم میگفت: ای ناقلا!!!! فردا اگه بچه خوبی باشی به بابا میگم برات بستنی و پاستیل بخرهخنده

خلاصه اوضاعی داشتم باهاش این چند روزوقتایی که میگفت "ای ناقلا" من از خنده غش میکردم اینقدر که بامزه میگفت.

مستر اچ از میون فسقل های فامیل ما این دختردایی رو خیلی خیلی دوس داره.

روز آخری ولی شیطنت های خطرناک کردسنگ بزرگ پرت کرد سمتمون و نزدیک بود بزنه سر بی بی رو بشکنهمنم تنبیه ش کردم بمیرم هیچی هم نگفت و گریه نکرد ولی خودم خیلی ناراحت شدم که اینطوری ازش جدا شدم.حتما که یادش میره ؟!!!!

برادرش الان بزرگ شدهگاهی بهش میگم منو ببخش بچه بودین خیلی اذیت میکردین من گاهی تنبیه تون میکردممیگه: من اصلا یادم نمیاد تنبیه م کرده باشی فقط مهربونیاتو یادمه و اینکه از همه بیشتر دوستت داشتمامیدوارم دختردایی هم فقط شعر خوندن ها و بازی ها رو یادش بمونه از من

_ مه سو _


اینروزا کلاس شنا میرم و دارم با ترس هام مبارزه میکنمترس از آب. دو جلسه کلاس رفتم توی هفته ی گذشته و پنج شنبه هم خاله جان گفت دسته جمعی بریم سونا و استخر و به دعوت اون من و مامان و خاله دومی و خاله سومی و دو تا دخترخاله ها بودیمخاله کوچیکه و دخترش هم اومده بودن ولی همراهمون نیومدن استخر گفتن کار دارنصبحش کوچیکه یه یک ساعتی رفتم خرید. دیگه دیر شده بود گذاشتمشون یه پاساژ و اومدم خونه بدو بدو آماده شدم برای استخر رفتن 6 نفره حسابی بهمون خوش گذشت3.5 ساعت بودیم و بیشترش رو استخر بودیم و من و خاله تمریناتمونو انجام دادیم تا یاد گرفتیمشیعنی هر جلسه از کلاس شنا وسطاش پشیمون میشم و میخواد اشکم در بیاد اینقدر که از درون ترس دارم و میگم از جلسه دیگه نمیامولی خب 5شنبه ای دیگه اینقدر خوب یاد گرفته بودم که از ترسم شاید فقط 20 درصدش درونم مونده بودهنوزم میترسم ولی همینکه بلدم شناور روی آب بمونم و دست بزنم و بیام گوشه استخر عالیهخلاصه فعلا در حال شکستن شاخ غول ترسناک زندگیمم که همینه!

مامان میگه زودتری برو حرفه ای شو بعدا همگی بیایم بریم قسمت عمیق.ما که نمیرفتیم عمیق، مامان هم نمیرفت تنهایی.

دخترخاله ها هم مثل من ترسو هستن و من و خاله تشویقشون کردیم کلاس برن.یکمم بهشون یاد دادیم چیزایی که یاد گرفته بودیم رو.

اما استخر با هم خیلی خوب بودمخصوصا وقتی توی آب موج مینداختن و همگی جیغ و هورا و حلقه زدن دور هم و بالا پایین پریدن توی آب.تک و تنها اینقدر خوب نیست

.

سه شنبه بابا عمل کردنفتق داشتن چند سالی و دنبال عمل کردنش نمیرفتن دیگه مامان اجبارشون کردن که پیگیرش شن الهی شکر حالشون خوبه.یه روز بستری بودن و بعد آوردیمشون خونه.

داداش اونجا عیادت اومد و بعد گفت که فردا بابا مرخص شد با خانمم میایم عیادتش خونه!

از اونور دخترخاله کوچیکه داشت از دانشگاه میومد و خاله کوچیکه زنگ زد که ما به دختر نمیرسیم عصر و اگه زحمتی نیست دنبالش برو ببرش خونه تون و میایم اونجا دنبالشخودمم که کلاس شنا داشتم عصرتازه همون دم ظهری دوسی هم پیام داد که کار عروسشون برای رفتن درست شده و یه مهمونی ناهار دارن جمعه به عنوان ناهار عروسیشون و من و مستر اچ رو دعوت کرد.یعنی همون موقع به مامان گفتم لباس پوشیدیم و رفتیم یه گوشواره به عنوان هدیه ش خریدماز اونور یه سری خرید خونه.تا رسیدیم ناهار آماده کردم کمک مامان که داشت برا شام سوپ و آبگوشت میذاشت که عصر درگیر مرخص کردن باباس نمیرسید کاری کنه

عصری بعد کلاس شنا تندی اومدم خونه دوش گرفتم و رفتم دنبال دخترخالهاومدیم خونه داداش اینا اومده بودنبا زن داداش فقط دست دادم و سلام کردمحتی توی صورتش نگاه هم نکردم!

با مامان کمی راجع به برادرزاده حرف میزدن گهگاهیداشت به برادرزاده سوپ میداد.دیگه اولش که اومدم نمازمو خوندم.بعدترش هم مستر اچ زنگ زد باهاش حرف زدم.و بعد از اون هم فقط و فقط خودمو با برادرزاده م مشغول کردم. اینقدر از دیدنم ذوق کرده بود جیغ کشید وقتی وارد شدمبعدتر که ماشیناشو آوردم دادم دستش کلی خوشحال شد.قربون اون خنده هاش برم که دندونای فینگیلیشو نشون میداد

دیگه یه دفعه اومدن برن، زن داداش واستاد لباس برادرزاده رو عوض گفت آخیش بچه آزاد شد الان میتونه بازی کنه(قبلش دو تا پیرهن روی هم تنش بود آخه، حالا آستین کوتاه تکی )نشستن یکم دیگه تو رودربایستی!!!!خنده باز اومدن برن خداحافظی کرده بودن دم در بودن که خاله کوچیکه اینا رسیدن زن داداش به داداشم گفت بشینیم یکم خاله اینا اومدن بعد میریم.دیگه برادرزاده با دیدن خاله و شوهرخاله م کلا سر از پا نمیشناختمیخوابید کف سالن غلت میزد.یعنی یه اداهایی در میاورد.بعدتر دست شوهرخاله رو گرفته بود توی اتاقا میچرخوندخندهدیگه زن داداش هم خاله اینا رو برای شب بعد خونه شون دعوت کرد.استثنا با این خاله خیلی خوبه!!! خاله گفت میخواستم بیام دیدنتون ولی شام نهدیگه کلی اصرار که باید شام بیاین.به مامان هم گفت شام بیاین که مامان رد کرد و گفت بابا نمیتونه توی ماشین بیاد اذیت میشه.

من که خودم شخصا دوست ندارم دیگه برای خوردن غذا خونه شون برمتوی اون دعواها یه چیزایی گفت که کلا معذبم و اصلا فراموشم نمیشه

تازه بعدتر دایی کوچیکه هم که یه سر اومد خونه مون احوال بابا رو بگیره، برادرزاده براش کلی خودشو لوس کرد و با دایی بازی کرداز دفعه پیش که دایی رو دیده بود میشناختش

و خلاصه چهارشنبه مون هم اینطوری گذشت

.

پنج شنبه هم که بعد از سونا هنوز به خونه نرسیده دخترخاله کوچیکه زنگ زد مامان که به مه سو بگو من با مامانم اینا نرفتم مهمونی بیاد منو ببره خریدخاله بگو بیاد حتما براش شام هم میخرم!!!!خندهفسقلی رشوه هم میداد که من قبول کنم!!!!

من واقعا نا نداشتم به مامان گفتم بگو مه سو جون نداره ولی مامان گفت باشه بیا خونه مون مه سو دوش بگیره نمازشو بخونه میبرتت!!!!!بی تقصیر

دیگه ساعت 6 رسیدم خونه از اونور دوش و نماز و بدو بدو دخترخاله رو بردم خریدشلوار و نیم بوتش رو خریده و بعدتر گفتم بریم خونه شام که گفت نه بریم بیروندیگه شام دو تایی رفتیم بیرون.

از سردرد داشتم میمردم.اومدیم خونه ساعت 10 شب بودخاله اینا اومدن دنبالش و بردنشتازه داشت میگفت فردام باهام بیا عکاسی که گفتم من دعوتم دختر!

امروز صبح هم که خب سعی کردم یه عالمه بخوابم خستگیم بره.بیدار که شدم گفتم صبحانه نخورم بالاخره دعوت هستم و اونجا پرخوری میکنم از حد عادیمدو تا میوه خوردم فقط.دیگه همه لباس و پالتو و هرچی فک کنین از کمد بیرون ریختم هی میپوشیدم میرفتم جلو مامان بابا که چطوره!؟

یکیش مثلا شلوار مهمونی باهاش ست نمیشدهیکیش رنگش شاد نبوده!!! اصلا اوضاعی!

یعنی نیم ساعت طول کشیده همه لباسا رو از رو تختم جمع کردم بعدش!

بعدتر هم جز قرآنمو خوندم و آماده شدم و ناهار در جوار دوسی و یکی دیگه از دوستان بسیار دلچسب بود.فقط از جمعمون ما دو تا با همسرامون دعوت بودیم.حدود 100 تایی مهمون داشتناینقدر که خانواده دوسی هم خوبن و پر از محبتزن داییش یه عالمه احوال مستر اچ رو پرسیده که چطوره؟! دلمون براش تنگ شده و سلامشو برسون و ( توی مراسم بله برون-نامزدی همین برادر دوستم دیده بودنش اون موقع هم دعوت بودیم)

خلاصه اینکه جمعه هم در جوار دوستان خوش گذشتشبی هم که خاله هام و شوهرخاله و بی بی و دایی دوباره اومدن اینجا دیدن بابا

و آخر هفته به همین شلوغی و دورهمی جذاب تموم شد

میریم که هفته ی هیجان انگیز جدید رو بهتر شروع کنیم.به امید اتفاقات زیباتر

_ مه سو _


این هفته حسابی با شنا مشغول بودمو کلاس شنا حسابی روحیه مو بهتر کرده.ناخودآگاه همش منتظرم وقت کلاسم برسه و چیزای جدیدتری یاد بگیرمدیگه زیاد آب نمیخورمآب زیاد به گوشم و دماغم نمیره و خلاصه حسابی تونستم با خودم و ترس هام مبارزه کنم. دیگه میتونم روی آب سر بخورم و بعد به پشت بخوابم و حرکت شنای دست و پای مقدماتی رو هم یاد گرفتم.و این برای منی که شدیدا ترس از آب داشتم عالی بوده.

البته که تا نزدیک منطقه جدا کننده قسمت عمیق هم میرم و اونجاس که تپش قلبم شدیدا شروع میشه و خیلی سریع سعی میکنم برگردم به منطقه ی سبز از نظر خودم خنده منتظر باشید به زودی بیام و از موفقیت های بعدیم بگم!!!! عین بچه ها ذوق دارم از یادگیری شنا که برای من واقعا غولی بود در این حد که اینهمه لب دریا میرفتیم حتی نمیرفتم پامو تا مچ توی آب بذارم!

.

بابا حالشون بهتره.این اخر هفته هم یه عالمه مهمون داشتیمدو روز پیش که مامان خاله ها و بی بی رو دعوت کرد ناهارشبش هم دایی اولی اینا اومدن.دیروز هم که دایی اولی اینا بودنهمچنان بی بی و خاله دومیو عمه کوچیکه همچنین.

عمه اومده بود دکتر داشت و بابا دیروز بردش دکترو این نشون میده بابا سمت بهبودی رفتهگهگاهی درد داره و نمیذاریم چیزی بلند کنه ولی مگه خودش میتونه استراحت کنه؟!!! البته که دکتر گفته زیاد نباید بخوابه و راه رفتن براش خوبهیکشنبه نوبت دکتر داره

تربچه اومده خونه مون و تا رسیده به مامان میگه: عمه، شما یه بازی خوب روی موبایلتون داشتین هاااااا!!!!

یعنی اینجوری اشاره کرد که موبایل مامان رو میخواد!

تازه شب با دایی اینا نرفت خونه شون و گفت میخوام خونه عمه بمونم!!!! همش به هوای موبایل مامان!

شبش به هزار بدبختی شارژ گوشی مامان تموم شده که کنار گذاشتشتازه میگفت بریم توی سالن بخوابیم! میخواست کنار موبایل بخوابه!خنده

هرچی شبش خواستم پیش بی بی اینا بخوابه مامان گفت باید ببریش اتاقت که بخوابه.رختخوابشو اتاق من پهن کردن و از اونجا که از تاریکی میترسه خودمم مجبور شدم پیشش بخوابمقبلا هم چون یادمه میون خواب بیدار شده بود و کسی پیشش نبود ترسیده بود و زیر میز قایم شده بود(خیلی کوچکتر بود البته) دیگه منم ریسک نکردم روی تختم بخوابم و بالشمو گذاشتم کنارش خوابیدمبعد گفتم برات قصه بگم؟!!! میگفت قصه بن تن بگو!!!! حالا بیا و درستش کن!!!!یا چند تا شخصیت کارتونی دیگه که خب من ندیدمشون و بلد نیستم!!!! یعنی 2 ساعت داشتم براش قصه میبافتم و میگفتم و آخرش فقط یادمه یهویی از خواب بیدار شدم دیدم خودم بیهوش شدم!!!!و خدا رو شکر فندق هم خوابش برده بود.حالا کدوممون زودتر خوابمون برده بود خدا داند و بس! مامان اینا میگفتن تا ساعت 2 ما صداتونو میشنیدیم که قصه میگفتی و فندق هم کمکت میکرد وسط قصه گفتن!!!!

فندق هنوزم مثل بچگیاش شدیدا توی خواب چرخش داره و ت میخورهتا صبح نزدیک 40 بار از خواب بیدار شدم و هی پتو انداختم روش چون سرما خورده بود! خودمم مریض شدم!

از همین تریبون اعلام میکنم بچه داری سخته! واقعا صبر عظیم میخواد!

تازه دیروز میخواستم برم شنا رفتم دنبال خاله م، میخواستم بی بی و خاله ی دیگه مو برسونم اونجا، پسردایی هم بردم همراهشونبعد از پارکینگ بیرون اومدیم میگه: مه سو، قبل از اینکه بریم خونه ی عمو، منو یه سوپری هم ببر!

حالا این وسط دیرم هم شده بودهرچی گفتم دیر شده برگشتنی برات چیزی میخرم دوباره عین نوار ضبط شده حرفشو تکرار کرد!

اینقدرم خودشو مظلوم میگیره که مجبوری دلشو نشکنی!

منم گفتم مگه چقدر این فسقلی اینقدری هست که اینجوری ازم بخواد ببرمش سوپری؟!!!

هیچی دیگه دل سوختن همانا و خرید سوپری که به یکی دو تام راضی نیست همانا!!!!!!

خنده

گول مظلومیت بچه ها رو نخورید!!!!

دیشب گوش راستم درد میکردحس میکردم داخلش آب رفته.یه گوش پاک کن برداشتم و آروم به هوای اینکه داخلش رو تمیز کنمگوش پاک کن رو بیرون آوردم روش خون بود!!! نقطه ای ها!!! نه اینکه کامل

وای اینقدر ترسیده بودم! باز گوش پاک کن جدید و همین اتفاق افتاد!

حالا نمیدونم جوشی چیزی بود داخل گوشم ترکیده بود یا پرده ی گوشم آسیب دیده بود؟!!!! در شنواییم مشکلی پیش نیومد ولی خب درد داشت گوشم.صبح ولی دردش هم خوب شده بود

امروز جان 4.5 ساعت رفتیم سونا دوتایی. البته که جز ده دقیقه اولش که رفتیم جکوزی بقیه ش همش توی استخر بودیم داشتم به خاله حرکت دست و پاها رو یاد میدادم هماهنگ باشه.بسی زود گذشت.فقط توی همون گوش راستم آب رفته و هنوز تلاش هام نتیجه نداده که بیرون بیاد و کلافه م کرده! کلاه شنام آخه یهویی پاره شد و روی گوش راستم نبود دیگه خنده باید برم کلاه شنا جدید بخرم خب این خیلی قدیمی بود یادمه شمال خریده بودمش وقتی دبیرستانی بودم

تنها مشکل اینروزام خشکی بیش از حد پوستم هست مخصوصا زانو به پایینهرچی هم چرب میکنم پوستم رو بازم خارش داره و موندم چه کنم؟!!!!! پیشنهادی ندارید؟!!! لوسیون خاصی که بدرد پوست خشک بخوره؟!

حتی صابون هم برای دوش استفاده نمیکنم که بگم صابون باعث خشکی بیشترش شده!!! کلر آب فقط این بلا رو سرم آورده!

من اینجوری 7 جلسه ی دیگه رو نمیتونم دووم بیارم!

_ مه سو _


توی پست قبلی ننوشتم که بالاخره تونستم خدا رو شکر تصمیمم به ختم قرآن با ترجمه رو به پایان برسونمروزی یک جز قرآن میخوندم با ترجمه ش. و چقدر دلچسب و دلنشین بود اینقدر که برام عادت شده بود به مستر اچ میگفتم: انگار اینروزا که نمیخونم یه چیزی گم کردم

یه عالمه هم سوال برام پیش میومد که روی یه برگه یادداشت میکردم و بعدش سر فرصت سرچ میکردم و مطالعه و چقدر برای خیلی مسائل جواب دارم اینروزا حالا چرا نوشتمش؟!!!! بخاطر مستندی که دیشب دیدم

.

دیشبی با لینکی که جناب فیشنگار گذاشته بود رفتم سایتی و با عضویت رایگان ده روزه تونستم مستند ایکسونامی رو ببینم.

تبلیغ این مستند رو برای پخش در دانشگاه دیده بودم و خیلی خیلی کنجکاو بودم که چی هست و برای چی میخوان توی دانشگاه پخشش کنن. سرچ هم کرده بودم و پیداش نکرده بودم.

خلاصه دیشب نشستم به دیدنش.و واقعا شوکه کننده بود اون آمار و اطلاعات

اتفاقاتی که ذره ذره افتاده تا آمریکا به آمریکای امروزی تبدیل شدهبا این حجم و مدل آزادی امروزیو پیامدهایی که این تغییرات داشته

و چقدر یه سری مطالبش با مطالب و گفته های قرآن همخوانی داشتهی جرقه میزد توی ذهنم که ااااااا ببین! مشابهت رو ببین ببین اگه فلان چیز نهی شده دلیلش چی بوده! چه فجایعی بار اومده!

و در آخر که رها میشی تا خودت تصمیم بگیری چی درسته چی نادرست.

مثل یه مقاله کوبنده تصویری میموند که تاثیرش روی ذهنت ماندگاره.

خلاصه اینکه دوس داشتین ببینیدش زودتر.

لینک به پست فیشنگار(کلیک رنجه کنید)

_ مه سو _


از همینجا عید نوروز هم تبریک بگم پیشاپیش!

اینجوری که من میرم و دیر به دیر میام میترسم حضور بعدیم بعد از عید نوروز باشه!خنده

سلامممممممممممممممم!

یه سلام زمستونی پر انرژی.بهرحال میدونین دیگه.زمستون فصل من هستفصل محبوب دوست داشتنی من.و با شروعش خب خیلی انرژی گرفتم

زمستون قشنگی برای من و شهرم هست.و خدا رو شکر که اینجا هوا اونقدری آلوده نشد که مثل تهران یا تبریز و . تعطیلی مورد وم باشه. بارندگی قشنگی هم داشتیم این مدت که حسابی شهرای اطراف رو سبز کرده

این مدتی دو جلسه کلاس شنام رو مربیم کنسل کرد.البته برای شب یلدا بد نشد چون اگه تعطیل نبودیم واقعا نمیدونم چطوری به کارا میرسیدم.

برای شب یلدا، مامان خاله اینا رو دعوت کردبی بی هم که اومده بود از روز قبلش خونه مون. دایی کوچیکه هم گفتیم اومدداداش اینام اومدن و مامان گفت شام هم میاید که اوکی دادن.

من صبحش پاشدم بدو بدو کیک لبو درست کردم.ژله ی قالبی رو آخر  ِ شب قبلش درست کرده بودم و گذاشته بودم قشنگ ببنده برای شب بعدی. دیگه برای شام مامان یه آش محلی درست کردمنم دو تا ظرف لازانیا گذاشتم که حسابی وقتمو گرفتلبو قالب زدن و کارای خرده ریز دیگه هم یه عالمه ازمون وقت گرفتحتی بابا انارها رو دون کرد.

یعنی عاشق بابام وقتی میخواد انار دون کنه برامونیه پیشبند جین چین چینی دارم که چین هاش گلداره.برمیداره تن میکنهدستکش یه بار مصرف میپوشه و خیلی پاستوریزه هموژنیزه میشینه به انار دون کردن قربونش برمخلاصه حسابی دلمون رو شاد میکنهخنده

مهمونامون هم از ساعت 7 اینطورا بود اومدنهیچی دیگه ما هنوز میز رو نچیده بودیم!!!! دایی اومد هندوانه قاچ زد از اونور.قشنگ یه میز با همکاری همه بود!!!! دیگه بدو بدو میز رو چیدم چندتا عکس گرفتم چون داداش اینام تازه اومده بودن و برادرزاده چون توی آسانسور از خواب بیدار شده بود هنوز گیج بود و گفتم از فرصت استفاده کنم تا چیزی رو بهم نریخته.

بعد همیشه هم وقت اومدنش ماشین ها و عروسک و توپش رو روی تختم میچینم خودش میاد اتاقم اینا رو برمیداره میاد سالنالهی قربون اون دست و پای فسقلی کپلیش برمخودشو با اسباب بازیا مشغول میکنه و اصلا زیاد اذیتمون نکرد بخاطر میز یلدامون که بخواد چیزی رو بهم بریزه و .

فقط آخر شب که دیگه حوصله ش سر رفت کمی شیطنت کرد.اونم خیلی کم.

یه دونه پاپیون هندونه ای هم براش خریده بودم که خب اولش به یقه ش زدیم ولی بعد زن داداش لباسشو عوض کرد و لباس راحتی تنش کرد و پاپیون رو در آورد.کش داشت و اذیتش میکرد

دیگه یه عالمه هم با فسقلی مشغول بودمو خب به نظرتون تا آخر شب چند قدم روی ساعتم ثبت شد؟!!!! هشت هزار و پونصد قدم!!!! تازه چند ساعت اول صبح هم ساعت به دستم نبودفک کن میگن کنتور به خانما ببندین وقت ِ کار ِ خونه!!!! همه ی این قدم ها توی خونه بود! تازه بعد ساعت 12 تا 2 که خوابیدم هم حدود 500 قدم شد!

انگشت پام آخر شب میخواست کنده شه از شدت دردتازه مهمونا همه ساعت 12 رفتنبعدش بدو بدو جمع و جور کردنای آخرش و جمع کردن اضافات و گذاشتن بقیه ظرفا توی ماشین بود.فرداش هم دیگه کل خونه رو جاروبرقی کشیدم.در این حد که مبل ها هم جابجا کردم زیرشون هم جارو کشیدم اینقدر مامان خوشحال شد.صداش میومد به بابا میگفت خدا عمر بده به مه سونمیدونستم اگه جارو نمیکشید با چه جونی باید جاروبرقی میکشیدم.در ادامه کوزت بازی اتاقمم جارو کشیدم و گردگیری کردم!!!

و خب شب یلدای ما به خیر و خوشی گذشت

از حال شنا بپرسید باید بگم: شیرجه زدن رو بهمون یاد دادناولش نفری دو دفعه نزدیک قسمت عمیق شیرجه زدیمبعد بردمون قسمت 4 متری و اونجا هم نفری 3 تا شیرجه از قسمت های مختلف زدیم و بعد شنا کردیم تا لبه ی استخر که بالا بیایمهیجان انگیز و خوب بود.

حالام حرکت دست شنای قورباغه رو بهمون یاد داده.جلسه ی بعدی نفس گیری و حرکت پا رو بهمون باید یاد بده.

مصدوم هم آماده س!!!! زانوی چپم به مقدار زیادی کبود شده بخاطر فشاری که به زانوم آوردم وقت بالا اومدن از لبه ی استخر! دست راستمم از مچ چلاق هست!!! علتشو نمیدونم ولی دو روزه به تنم سنگینی میکنه و فعلا با روغن زرد چربش کردم.صبح رانندگی نکردم خیلی بهتر بود ولی عصری مامان ورزش بود و من مجبور شدم رانندگی کنم و باز دردش شروع شد.بابا فعلا اجازه ی رانندگی نداره

پنج شنبه قبلی که رفتیم سونا چون مربی گفته بود شنای دوچرخه رو هم میخواد بهمون یاد بده من خودآموز تمرینش کردم و یادش گرفتمخندهمامان بهم گفته بود چطوریه.

الکی الکی دارم خوب پیش میرم و ذوق خودمو میکنم.

از بعد پست قبلی و پیشنهاد بهی، دیگه وسایلای حمومم رو کول میکنم همراهم میبرم استخر و همونجا دوش کامل میگیرم و لیف و صابون میزنم و توی رختکن هم لوسیون میزنم و خدا رو شکر مشکلم با خشکی پوستم هم رفع شدخیلی خوب بود پیشنهادشمچکرم

برای خودمم رفتم به عنوان جایزه یه مایوی جدید خریدم هی ذوقشو میکنم!

کلاه شنامم که با ناخنم زدم تردم و مجبور به خرید کلاه جدید شدمخنده

دیگه هفته ی قبلی با مامان چند دفعه ای رفتیم بیرون خرید و هی خودمون رو خوشحال کردیم.یه بافت زرد خیلی دلبر بود برای خودم خریدم.با دامن کوتاهی که باهاش پشت ویترین ست کرده بود

این اولین لباس بافتنی هست که برای خودم میخرم و به انتخاب خودممن کلا میونه ی خوبی با لباس گرم خونگی ندارم و نمیپوشم حتی زمستون ها!!!! در جریانید که!

چندتایی هم بافتنی داشتم که همش یا هدیه ی مامانم بوده یا بابام که از سفر دبی آورده بود و کلهم فک نکنم بیش از 3-4 دفعه پوشیده شده باشن!!!خلاصه این اولین خریدم بود که کلیییییییی ذوقشو کردم.و گذاشتم توی خونه ی خودم بپوشم!!!! مهمون بیاد خونه مون بپوشمش.

خلاصه با مامان هی رفتیم دنبال خرید پالتو براش.همه چیزی هم خریدیم جز پالتو!!!خنده

این وسط بی بی هم یه شب بردیم خرید و 3 دست لباس زمستونی برای خودش خرید.یعنی عاشق تیپ زدن هاش هستمرفت یه کت برای خودش انتخاب کرد کوتاه! من گفتم باید بافت زیرش بلند نباشه زیاددیگه مگه مامان و خاله میتونستن راضیش کنن به چیز دیگه ای؟!!!خندهمیگفت مه سو گفته فلان طور!!! آخرم خودم براش پیدا کردم بافت رو. یه ست دیگه هم خودم براش انتخاب کردم اینقدر خوش تیپ شد

دیگه یکشنبه با مامان رفته بودیم بیرون، من رفتم کاور مانتویی گرفتم از پلاسکو فروشیست سرویس بهداشتی دیدیم که چقدرررر گرون شده بودنهیچی دیگه مامان گفت بیا زودتری بقیه ی خرده ریزهای مونده رو هم بخریم هرچی زمان میگذره بدتره!!!منم گفتم باید لیست بنویسیم.و بذار سایت فلان مارک رو چک کنم ببینم قیمتا چطوریاس.

دیگه شبش تند تند چک کردم و قیمتا رو درآوردم و لیست خریدای باقیمونده رو نوشتموسایلای مورد نیاز سرویس ها و باقیمونده آشپزخونه.

دیگه امروز صبحی مامان زود بیدار شد ناهار رو آماده کرد و باهم رفتیم خریدمیون مغازه ها گشتیم و حسابییییی از نجومی شدن قیمتا هیلون ویلون شدیم.ست سرویس بهداشتی که میخواستم رو یکی از پلاسکویی ها گفت عصر میاره . و خب یه سری خرده ریزها رو گرفتیم دیگه عصری من و بابا، بی بی رو بردیم دندون پزشکی و بعدترش زنگ زدم پلاسکویی و ست رو آورده بود که با بابا اینا رفتیم و چندتا تکه ی دیگه ای که میخواستم رو خریدم و باز اومدیم نزدیک خونه هم دو تا تکه ی دیگه میخواستم خریدیم و پرونده ی چیزای پلاستیکی و . هم تقریبا بستیم.البته هنوز یه چیزایی مثه دمپایی های سرویس ها مونده

بعد من موندم مردم با این قیمتا میخوان چه کنن؟!!!! یک و خورده ای امروز خرجم شد!! برا چه چیزایی؟!!!

یه ست سطل و . برای سرویس بهداشتییه سطل زباله تکی برای حمام.صندلی حمام.جا پودری.تشت.سبد رخت چرک.کفشوی. رخت آویز.سبد پیاز و سیب زمینی.صندلی تاشو برای آشپزخونه و جارو خاک انداز آشپزخونههمین!!!

تازه مثلا رخت آویز مامان میخواست مارک رخت آویز خودشو برام بخره نذاشتم.خیلی گرون شده بود تقریبا 3 برابر قیمت سال گذشته!.گفتم بهتره هزینه های بیشتر رو برای وسایل سالن بذاریم و همینطوریشم حسابی به خرج افتادنچقدر از وسایل هم بودن من گشتم و جایی رو پیدا کردم که مثلا قیمتش از سایت ارزونتر بود خرید قبل مغازه ها بود.خلاصه اینکه خدا خودش بخیر بگذرونه برای همه ی جوونا.

.

امروز با بی بی نشستیم به دیدن آلبوم هااز بچگی هامون بود تا سال اول دانشگاهم تقریباچقدر مرور خاطرات قشنگ بود.

قشنگ از ترم دوم دانشگاهم که دوربین دیجیتال خریدم خبری از عکسای چاپ شده نیست و یهو تموم میشهعکسای قدیمی هم صفای خودشونو داشتن هاااااایادش بخیر.هیجانی که بعد از چاپ کردن فیلم 32 تایی دوربین داشتیم که گاهی منجر به دعوا برای زودتر دیدن عکسا میشدخندهبعد قشنگ یه سیر کلی داشت عکسا.ممکن بود عکسا مربوط به چند ماه باشه! حالا اصلا اون شده باشه که دوست داری یا نه.

بعد یه چیزی بگم ببینم شمام مبتلا هستین یا نه؟!!!! وقتی عکسای آلبوم رو میبینم ناخودآگاه گاهی با دو تا انگشت شست و اشاره روی عکسا میکشم میخوام عکس رو نزدیکتر بیارم با دقت بیشتری چهره رو ببینم تازه میفهمم موبایل نیست آلبومه!!!! راستشو بگین کدومتون مثل من به این درد مبتلایین؟!!!خنده

_ مه سو _


یادمه چند سال پیش خاله کوچیکه اینا اومدن خونه مون و یه کتاب دستشون بود که آوردن و گفتن خیلی قشنگهکتاب رو برای من و مامان آورده بودن که بخونیم معمولا کتابایی که مال خودمون بود و قشنگ بود رو تبادل میکردیم.

همون روزایی بود که تب خوندن "دا" توی وجود مردم افتاده بود و مصاحبه تلویزیونی داشت خانم حسینی

مامان کتاب رو خوند و ازش تعریف کردمن چند صفحه ش رو خوندم و گذاشتم کنار.سرم گرم درس و . بود و بعدترها هم کتاب رو بردیم برای خاله اینا.

تموم این سالها گوشه ی ذهنم بود که سر فرصت کتاب رو بگیرم و بخونمو اینروزا چون وقتی رو برای خوندن کتاب باز کردم برای خودم، به خاله پیام دادم اگه میشه کتاب رو برام بیارید که بخونم

کتاب رو آورد و دوباره بالای تختم گذاشته بودمش و دیگه یواش یواش شروع به خوندنش کردم.

هرچی از سنگینی فضای کتاب بگم کم گفتم.از شدت غمی که گوشه ی قلبم نشست چشمام که مرتب خیس اشک بود. و اتفاقاتی که تماما واقعیت بود.اونقدر فضاها قابل لمس توصیف شده بودن که انگار تمام روزهای مقاومت خرمشهر رو باهاشون زندگی کردم

گاهی شد که کتاب رو کنار گذاشتم و یکی دو روز سراغش نرفتم بلکه از شدت غم انباشته روی قلبم کم شهکه بتونم ادامه ش بدم

ولی کلا کتاب قشنگی بود. قشنگ از لحاظ توصیفات دقیق شدت خرابی ها و اسیب هایی که به یه منطقه ی جنگی و مردمش میرسه.دردی که میکشن و واقعیتی که نتیجه میگیریم: چرا جنگ؟!!! جنگ چیز قشنگی نیست.

درست مثل اون شعری که میگه :

هر سربازی
در جیبهایش
در موهایش
و لای دکمه های یونیفورمش
زنی را به میدان جنگ می‌برد
آمار کشته های جنگ
همیشه غلط بوده است
هر گلوله
دو نفر را از پا در می آورد
سرباز
و دختری که در سینه اش می‌تپد…

    

#مریم نظریان

   

به مستر اچ میگم: دوست ندارم در طول زندگیم جنگ رو به چشم ببینم.

.

کلاس های شنا تقریبا رو به اتمام هستباید یه دوره تکمیلی دیگه هم بریم بعدش.

میخواستم هفته ی آینده یه سر برم دیدن مستر اچ. دیشبی با خانواده بحثم شد. میگن تا تکلیف عروسی مشخص نیست اجازه نداری جایی بری. و من شدیدا دلتنگم از دیشب باهاشون سر سنگینم! امروز روزه ام بدون خوردن شام، بدون سحری

بابا چند روز پیش به بابای مستر اچ زنگ زد و گفت تا عید باید هم خونه تهیه کنین براشون هم عروسی بگیرین. و ما هنوز بلاتکلیفیم.

من توی این بلاتکلیفی روز به روز آب میشم و هیچکس متوجه ش نیست.

_ مه سو _


جنگ رو دوست ندارممیترسم ازش.

و چقدر این ترس بهمون نزدیک شده. من دلم میلرزهدلم میلرزه و یاد خونده ها و شنیده هام میفتم از جنگ

جدای از تمام جبهه گیری ها و همه چیز برای من این فرد "سردار سلیمانی" از درون حس امنیت بود. ارادتی بهش داشتم که به زبان نیومده بود هیچ جا

و امروز صبح.وقتی از خواب بیدار شدم تا سفره ی صبحانه رو برای خاله پهن کنموقتی خاله کوچیکه با غم زیادی گفت سردار هم دیشب شهید شد اول که با ناباوری گفتم: نه خاله دروغهمگه قبلا هم شایعه نساختن براش؟!!!

خاله گفت: نه توی اخبار هم اعلام شده.

هضمش برام سخت بود.سخته هنوزم و همش میگم: کاش همش یه خواب بودادامه ی همون خواب دیشبم.

کاش خنده های دوتایی دیشب من و خاله اینجوری ختم نمیشد آخه ما تا ساعت 1 دوتایی نشسته بودیم و جوک و سوتی میخوندیم و میخندیدیم دوتایی.

مامان اینا رفتن شهرستان و خاله کوچیکه اومده پیشم شنبه کار داره.و چه جمعه ی عجیب دلگیری هستدلم هوای زیارت داره.

_ مه سو _


برای دخترخاله ی کوچکم خواستگار اومده! یکی از بچه های دانشگاهش.

البته از وقتی دانشجو شده چندتایی خواستگار داشته که خاله به بهانه کم سن بودنش رد کرده و در نطفه خفه شدن!

وسط تموم این بهبوهه ها و اتفاقات.من کتاب میخونمکتاب میخونم و در کنارش راهنماییش میکنمکتاب میخونم و در کنارش میرم مطلب راجع به ازدواج و آگاهی و صحبت و . سرچ میکنم و براش میفرستمکتاب میخونم و توی ذهنم جسم کوچکش رو از نظر میگذرونم و میگم: برای ازدواج خیلی کوچیکهکتاب میخونم و به این فکر میکنم: تو کی اینقدر بزرگ شدی که حالا چشمای یه پسرو اونقدی خیره میکنی که استادت رو واسطه قرار میده برای آشنایی بیشتر و ازدواج؟!!! کتاب میخونم و به خاله کوچیکه فکر میکنم که سرش تاب برداشته و منگ شده که از یه طرف به کوچیک بودن دخترش برای ازدواج فکر میکنه و عقلش میگه باید ردش کنه و از طرفی من نشستم و میگم: همینطوری رد نکنین. پسر خوبی به نظر میاد.به نظرم بررسی کردنش می ارزه

کتاب میخونم اینروزا و به زنگ های پی در پی دخترخاله جواب میدم و ساعتها باهاش حرف میزنم.به تلفن خاله جواب میدم که یه جوری دخترخاله رو راضی کنم جواب رد بده و نخواد آشنا شه!!!! به ذوق های کودکانه دخترخاله گوش میکنم که از خواستگارش و صحبتاش حرف میزنه. به سختی های اینروزا فکر میکنم و هزار و یک فکر از جهت تامین اقتصادی که برای زوجین پیش میاد و مسائل دیگه و به حس های کوچیک این پسر 20 ساله فکر میکنم که چقدر راحت میخواد مسئولیت ازدواج رو بپذیره! به همه ی جنبه های زندگیش فکر کرده یا براش راحته؟!!! درست مثل وقتی من و مستر اچ تصمیم گرفتیم یکی شیم و به هیچکدوم از دغدغه های اینروزا فکر نکرده بودیمفقط میگفتیم میسازیمسازشی که اینروزا در هزار و یک دلیل گره خورده و گم شده و سردرگم فقط دنبال راهی هستیم که میون این آشفته بازار غرق نشیم و از حس هامون نسبت به هم کم نشه

کتاب میخونمکتاب میخونم و میونش یهو به کشف های دخترخاله از دنیای بزرگتری که واردش شده فکر میکنم و میخندم. اینروزا من تموم ناراحتی ها و غم هایی که باهاش مردمم دست و پنجه نرم میکنن رو توی چت هام با دخترخاله فراموش میکنم گاهی و با همه ی وجودم میخندم. میخندم و از افکارش لذت میبرم از صحبتاش که از نظر من خیلی کودکانه س . من کی اینقدر از این افکار فاصله گرفتم که الان برام خنده دارن؟!!!! یهویی چقدر زمان زود گذشت منم این روزها و این حس ها رو گذروندمخیلی هاشو توی دلم ریختم ولی دخترخاله به واسطه اعتمادی که به من داره و سادگی و بی شیله بودن درونیش برای من از کوچکترین افکارش میگه و من میخندم و بهش میگم خیلی خوبی خیلی خوبی که میون اینهمه غم خنده رو به لبم میاری. انگار خدا اینروزا فرستادتش برای کاهش غمممگه نه اینکه خدا تسکین هم میفرسته برای هر غمی؟!!!

کتاب میخونم و جمله بندی ها رو توی ذهنم مرور میکنمچطوری خواستگارش رو رد کنه که به شخصیتش برنخوره؟!!! چطوری ردش کنه که بره و دو سال دیگه که یکم از نظر ذهنی دخترخاله بزرگتر شد باز برگرده؟!!!! چرا همچین حسی گرفتم از این پسر که خیلی خیلی به دخترخاله میاد؟!!!

روی بقیه ی خواستگاراش همچین حسی نداشتمالبته که همینم نیاز به بررسی عمیقی داره و تحقیقات

معمولا حس هایی که از هر فرد میگیرم در آینده درست از آب در میان.

.

کتاب " ده روز با داعش " رو خوندم و دوسش داشتم.همین امشب تمومش کردمنامه ی تودنهوفر به رهبر داعش -البغدادی- در آخر کتاب واقعا معرکه بود.

.

با دوس جانم بحثم شد دیروز. بعد اینهمه سال دوستی و وارد نشدن به حریم های همدیگه از نظر فکری. اینبار معترض افکارم شد. ازش خیلی خیلی دلگیر شدم صحبت که میکنه و بحثایی که باهام کرد خیلی خیلی متاثر از همسرش بود. قشنگ توی صحبتاش حسش میکردم

ما هیچوقت افکار کاملا مشابهی نداشتیمولی همیشه بینمون احترامی وصف نشدنی بود به عقاید همدیگه. من فقط میخوندمش و اون فقط میخوند منو

من تندروی در هیچ مساله ای رو دوست ندارم من کنایه زدن رو دوست ندارم

و حالا. دلم قد یه دنیا از دوس جانم گرفته. اونقدر که فقط به انتظار عذرخواهیش نشستمکی بشه؟!!! نمیدونم.

اینروزا توی لاک خودممهمش دارم سعی میکنم به دور از هر فضای غمگینی باشم و حتی به خانواده معترض شدم که سر صبح مدام اخبار رو باز نکنین و باهم راجع به اخبار گفتگو نکنین.من حالم اینروزا واقعا خوب نیست. کم طاقت شدم اشکی شدم.

شبا اینقدر سوره ی کوثر رو زیر لب زمزمه میکنم که میون خوندنش بیهوش میشم شبا تا خوابم ببره همش وحشت دارم که فردا که چشم باز کنم باز چه اتفاق جدیدی افتاده؟!!!

میدونین فقط اینو میدونم خیالات امریکا برای براندازی این ح ک و م ت به شکوفه نمیشینه. نمیشه آقا نمیشهدست از سرمون بردارین!

.

مادر مستر اچ امروز بهم زنگ زدصدام گرفته بود حسابی. بهم گفت صدات گرفته سرما خوردی؟!!! نگفتم از دوری مستر اچ دمغ هستم و خانواده نمیذارن برای دیدارش برمنگفتم اینقدر غصه و فکر توی سرم میچرخه که حال هیچکی رو ندارمگفتم: چیزی نیست.

گفت دیشب خیلی خوابتو دیدمهر وقت چشم بستم دوباره به خوابم اومدینگرانت شدم زنگ زدم حالتو بپرسم.گفتم ممنونمنگفتم اینقدر اینروزا تحت فشار روحی هستم و از آینده ترس دارم و اینقدر باهاتون توی دل حرف زدم و گله کردم که به فکرم نیستین که روحم توی خواب اومده سراغتون که اینقدر جسمم سکوت کرده که روحم تاب نیاوردهنگفتم از شبایی که تا صبح با گریه سحر کردم.گفتم: خیر هست ان شا الله.

صدای مویه های یه نفر توی خواب میادسراسیمه پشت در اتاق مامان اینا میدوئم اما انگار از طبقه ی بالاس. انگار اینروزا کابوس همه س.

کجای تاریخ ایستادیم اینروزاکی اینروزا رو لحظه به لحظه و درست و بدون تحریف ثبتش میکنه ؟!!! یه ثبت بدون تحریف دور از عقاید خودش؟!!!

کاش بارها و بارها نوشته بشن و بمونن مطمئنا اینروزا نقش بسزایی در اتفاقات سال های دور آینده دارن.

راستی یادم نیست از شب یلدامون که نوشتم اینو گفتم یا نه؟!!! برادرزاده تلفن رو برداشته بود و مثل همیشه داشت باهاش بازی میکرد.ساعت چند بود؟!!! دوازده شب!!!! منم دستمو روی گوشم گذاشته بودم و با خنده میگفتم: الو الو ریزه !!!(جای ریزه اسمشو میگفتم).اونم میخندید و نگام میکرد.بعدتر یهو دیدم از اونور خط یه صدا میاد و الو الو میکنه!!! فسقلی ما معلوم نبود به کی زنگ زده بود!!!!!!!!!!

هول شدم و قطعش کردم.فورا بعدش تلفن زنگ خورد و برداشتم که عذرخواهی کنم و بگم بچه تماس گرفته متوجه نبودیم که خب جوابی نداد و قطع کرد!!!!

مراقب فسقلی هاتون وقت بازی کردن با تلفن باشین! مخصوصا آخر شب!خنده

گفتم بنویسم یادگاری بمونه برام.

_ مه سو _


دوس دارم برم بمیرم

چرا یکی منو از خواب بیدار نمیکنه و بگه: همه اینا فقط یه کابوس بود؟!!!! یه کابوس طولانی

روزهاس که با صدای اخبار و "آخ بمیرم الهی" و "ای وای" و "آخ آخ" مامان بیدار میشمروزهاس که شبکه های مختلف اخبار قطع نمیشنمن حالم داره بهم میخوره از اینروزا

من به کتاب های آینده ی تاریخ فکر میکنم و فرزندانی که میخوننش و میگن: این مردم اشتباهی بودن!

گل به خودی؟!!!!

ما دلقک هایی بیش نبودیم

هواپیمای مسافربری، ابعاد، اندازه، سرعت.ای وایِ من این خانواده ها چی میکشن؟!!! چه جوابی براشون دارین؟!

یاد یکی از ماجراهای پت و مت افتادم! خنده ی تلخ من از گریه غم انگیزتر است.کارم از گریه گذشته من بدان میخندم

من اگه مسئول بودم میرفتم از دردش میمردم

_ مه سو _


روزای پر اضطرابی رو گذروندیم که هیچی ننوشتمیه پست این وسط ها نوشتمش که منتشرش نکردم.اینقدر که داغون بودم و استرس داشتم برای مستر اچ بخاطر تهدیدات آمریکا و هر وقت باهاش صحبت میکردم از دلتنگی بغض گلومو میگرفت و به حال خفگی میفتادم. نکنه مستر اچ طوریش شه؟!!!! بهرحال محل کارش جایی هست که خب در صورت جنگ با آمریکا احتمال آسیب زیاد بود.

من واقعا به حد درک خانواده ی شهدا و . نرسیدم. خیلی سخته از عزیزت بگذری و معلوم نباشه کی این قصه تمومه

خدا خودش بهشون صبر میده. خدا خودش توی دلهاشون نشسته من کرور کرور پول و رسیدگی هم بهم بشه حاضر نیستم به این فداکاری.چه برسه به اونایی که بدون هیچ چشم داشتی برای دفاع میرن و توی این راه جونشونو کف دستشون میذارن

.

از گروه خانوادگیمون لفت دادم و خارج شدم هر روز شاهد بحث دو طرف ماجرا بودن و جنگ اعصاب پخش هر اخبار ضد و نقیض. بحث راجع بهش. سردرگمی میون اینهمه موج های منفی و مثبت و اعصاب خوردی و خود خوری هایی که برای من میموند منی که هیچوقت دوست ندارم بدون تحقیق حرفی رو بزنم. منی که اکثر مواقع یه گوشه میشینم و نگاه میکنم و میذارم گرد و خاک که خوابید معلوم شه چی به چیه که واقعیت رو بفهمم.

بعد رفتنم از گوشی مامان خوندم که چقدر تحلیل کردن که مه سو حتما ناراحت شده رفته.ما نمیخواستیم ناراحتش کنیم.شوهرخاله گفته بود زیرک هست مه سو. ولی ترجیح میده کر و کور بمونه ولی اخبار مختلف رو دنبال نکنه!!! راستش خیلی بهم برخورد.گوشی مامانو برداشتم و نوشتم از کسی ناراحت نیستم ولی ترجیحم اینه که به روانم آسیب نزنم و .

میدونین.با مطالعه منابع درست، حرفای درست و بی غرض، تحلیل های صحیح و بی طرفانه چشمتون روشن میشه.ولی اینکه بخواین میون یه سری بمباران اخبار قرار بگیریناینکه شما به شک بیفتید و اشتباه بفهمید از نظر من اشتباهه.

من مطالعه م رو میکنم با آرامش بهش فکر میکنممنطقم رو وسط میذارم و نتیجه میگیرم. نه دوست دارم از اینور بوم بیفتم نه اونور. و نه اینکه دوست دارم بهم دیکته بشه یه عقیده ای

شاید بدلیل درسی باشه که این دو سال ارشد خوندمتحلیل های اساتیدم که حالا قشنگ دارم به چشم میبینمشون.کتاب ها و .

و برای خودم ارزش قائلم اینروزا که گوشم رو با هر خبر کذبی پر نکنم.

این روزها تمام خواب هام شده بود استرس.شده بود فریادشده بود اشک شده بود تنهاییشده بود جنگ

از شدت گریه توی خواب از خواب بیدار میشدم و اینقدر فشار روحی روم زیاد بود که باز میزدم زیر گریه

من در برابر خودم و محافظت از خودم مسئولمو جایی قرار نمیگیرم که بخواد باعث آسیب بهم بشه.

کتاب " ده روز با داعش " رو دارم اینروزا میخونم.یه خبرنگار آلمانی نوشته و بیشتر گزارش وار هستاز ریشه های بوجود اومدن داعش تا هدف و .

و خیلی برام جالب هست نوشته هاش میخونمش و لبخند میزنم چون به شکل دیگه ای استادم توضیحش داده بودتحلیل های کتاب از حرکات آمریکایی ها و دلیل کارهاشون.کلا تا این چند فصل اولی که خوندم خیلی خیلی جالب بوده برام و حتما تکه هایی از کتاب رو بعدا توی استاتوس و استوریم برای بقیه میذارم.

کلاس شنام تموم شد به خوبیشنای قورباغه رو خوب میرم. و دوچرخه رو نیاز به تمرین دارم تا بهتر شم چون آخر جلسه ی آخر توضیحشو داد. اینقدر که با آب دوست شدم و دوسش دارم که حتی به مربی گری شنا هم فکر کردم اینروزا البته بی دلیل نیست صحبت دوستای کلاسم که میگن از مربی هم بهتر برامون توضیح میدی.

ولی خب پوستم حسابی شکننده شده و با چرب کردن هم بعد دو ساعت دوباره همون وضعیت رو دارهپوست دستم که تا الان چند بار پوست انداخته پوست نازک هم دردسرهای خودش رو داره ها

هنوز دوره تکمیلی رو ثبت نام نکردم ولی قطعا مربیمو عوض میکنم .یه مربی خیلی خوب گیر آوردم که خب 3 جلسه ی اخر همراهمون بود.

جدی جدی مربیم از صحبتم ترسیده بود بخاطر کنسل کردن کلاسش که مربی دیگه برامون فرستاد چون خودش نمیتونست بیاد.چون بعد تموم شدن جلسات من، دوباره کنسلی کلاساش به راه هستتقریبا تمومی هنرجوهاش حرصی شدن از دستش و تکمیلی رو میخوان با مربی دیگه بردارن.

برادرزاده رو بعد 20 روز دیشب دیدیم.قشنگ از شب یلدا به بعد نیومده بودن تا دیشب.الهی بگردمش هم موهاش بلند شده بود هم قدش بلندتراین دفعه سرش به میز صبحونه خوری گیر میکرد و نتونست از زیرش رد شه و گریه کردالبته یه نقی زد و سرشو پایین گرفت و رد شد

عمه قربون اون پنجولای کوچیک و تپلشکه هر دفعه میاد ما رو فراموش کرده اینقدر دیر به دیر میبینتمون و دوباره شروع میکنه به یادآوری محیط و تا میاد دوباره دوست شه پا میشن میرن

این مدتی دو تا طراحی دستم بود که خب یکیش لحظه ی آخری طرف کنسل کرد و میخواستم نقشه شو تحویلش بدم جواب تلفنشو نمیداد اینقدر زنگ زدم.

بعد مامان رفته بود خونه مادربزرگم زنگ زد که طرف شناژش رو ریخته.

آی حرص خوردمخب من احترام گذاشتم و پیشاپیش پولی نگرفتم چون همسایه مادربزرگم بودیتوام شعور داشته باش جای دیگه هم دادی نقشه بکشن جواب تلفن رو بده بگو منصرف شدم.!

مامان میخواسته بره بهش بگه، باز خودداری کرده

ولی خب همه ش تجربه س دیگهالان 4 مدل نقشه ی خوشگل دارم برای همچین زمینی! دفعه دیگه بدون پول پیش گرفتن هیچ کاری رو شروع نمیکنم.

_ مه سو _


میدونید غم ها و غصه ها روی هر فرد یه جور تاثیری میذارن.یکی دنیا دنیا اشک میریزه و بعدش آرامش میگیره.یکی اونقد توی دلش میریزه که قلبش میگیره و سکته.

آدم ها باهم متفاوتن.هم در ظاهر.هم در رفتار.در واکنش ها و همه چیز.

روزی که به نشانه اعتراض گروه خانوادگیمونو ترک کردم تا در آرامش بیشتری باشم شوهرخاله واکنشش بیشتر از همه بود. گفت اشتباهه کارم و باید بتونم همه افکارو تحمل کنم و خوب و بد رو پیدا کنم.

امشبی دوباره به کنایه وقتی دایی یه کلیپ رو نشونم میداد گفت: مه سو از گروه رفته که این چیزا رو نبینه.

ای کاش خودخواه نباشیم در کلاممون.ظرفیت آدما متفاوتهظرف وجودیشون هم همینطور.هیچوقت نمیتونیم با کفش های دیگری راه بریم.

شاید برای منی که اینروزا هزار فکر و خیال داشته و دارم و همه برنامه های زندگیم درهم شدن و همونطوریشم حالم بد بوده.اینهمه مصیبت و تحملش واقعا سنگین باشه.

هیچوقت فراموش نمیکنم روزایی که خاله سومی بعد از فوت خاله اولی پریشون بودگریه نمیکرد و همه رو دلداری میداد در ظاهر و میگفت آروم باشید.ولی خودش یهویی پاهاش خشک شد و فلج موقتی که خدا رو شکر یواش یواش خوب شددکتر گفت واکنش عصبی بدنش هست چون غمش رو بروز نمیده

آدما رو سعی کنیم بفهمیم

هیچکی دلش برای ما نمیسوزه.پس دلسوز خودمون باشیم و حال خودمونو بهتر کنیم.حتی با کوچکترین حرکت

.

در جهت بهبود حال روحیمون، بعد از اعلام مامان که از استرس خواب نداره و روحیه ش خرابه و دوس داره فرار کنه به بیابون.امروز دستشو گرفتم و دوتایی رفتیم بازار دنبال نعلبکی!

چندتا آدرسی داشتم که جنس مدنظرمو پیدا نکردم.حاصلش فقط شد خرید یه گیتار کوچولو برای فسقل خانواده.اینقدر که با گیتار داداشم بازی میکنه و میخواد روش بشینه! ببینیم زنده از دستش بیرون میاد برای بعدا که بزرگتر شه و بخواد کلاس موسیقی بره!

دیگه ظهر بیخیال گرسنگی-چون مامان و بابا روزه بودن- من تخم مرغ درست کردم خوردم و بعدتر با مامان و بابا سه تایی رفتیم هایپر خرید درمانی!

نعلبکی مورد نظرمو خریدم.مامان هم یه مدل دیگه شو برا خودش خرید.رفتم و یه شال شکلاتی برای خودم خریدم و بعدترش هم کمی خرید هایپری و دو تا بالش پر برای مامان و بابا که گردنشون درد گرفته از بالش خودشون.

امروز قشنگ ده هزار قدم راه رفتیم و الان استخون پام درد گرفته.اومدیم خونه وسط جابجا کردن خریدها و صحبت با مستر اچ، مامان فریزر رو از برق کشیده و وسایلاشو بیرون ریخت و واستادیم به تمیز کردن فریزر برای عید! بگذریم از شستن مرغ ها و فیله ها و نیمه آماده کردن فیله ها برای سوخاری و فریز کردنشون

اون وسط هم خاله اینا اومدن و دایی و کارهای جانبی مهمون داری!

یعنی امشب قرار بود یه نما بکشم که دیگه جونی برام نموند!

بریم که فردای قشنگتری پیش رو داشته باشیم

تا اینجای پست رو سه شنبه پیش نصفه شبی نوشته بودم و خوابیده بودم

آخه قبلش اینقدر توی ذهنم حرف زده بودم و یهو به خودم اومدم که گوشی رو دست گرفتم و یادداشتش کردم توی پیش نویس هاولی حس کردم اون حسی که میخواستم رو نتونسته بودم القا کنم توی نوشته مآخه کند بودن تایپ کردن توی گوشی باعث میشه خیلی از جملات فراموشم شه.

حالام اومدم یه دستی به سر و گوشش بکشم شاید بتونم از حس اونشب بنویسم ولی راستش نشد.دیگه اون حسه رفته بود!!!دست به نوشته نزدم

مامان مستر اچ بعد از اون تماس، دو روز بعدش باز تماس گرفت که ببینه خوب شدم یا نه. گفتم خوبم. و باز هم سکوت کردم

شبش اشتباهی باز باهام تماس گرفت و گفت میخواسته برای برادر مستر اچ زنگ بزنه اشتباه دستش خوردهدیگه فسقلی آبجی هم پیششون بود و فک میکرد مامانش زنگ زده سر و صدا میکردمامان مستر اچ گوشی رو داد دستش گفت ببین خانم دایی هستمیخواست بگه: خانم دایی بلد نبود فقط میگفت: دایییییییییی!

اینقد که این فسقل شیرینه دلم آب شد براش.مادربزرگ داماد مستر اچ اینا فوت شدهدیگه آبجی پسر فسقلشو پیش مامان مستر اچ گذاشته و رفته بودن شمال برای مراسم تشییع احتمالا برا اینکه فسقلی توی دست و پا نباشه و یهویی مریض نشه

زنگ زدم به داماد و تسلیت گفتم.اینقدر که این مرد خوب و باشخصیت هست. گفته بودم بهم میگه جارو؟!!! میگه من باجناق ندارم شما عروس ها جاروی من هستین!خنده جاری هم نه هاااااا! جارو! کلییییییی هم سر به سر من و جاری هام میذاره.

.

مامان اینا از دیروز رفتن شهرستاناز اونور بی بی رو بردارن برن جنوبمنم اینجا یکشنبه با دخترخاله میریمفردا آخرین امتحانشو میده و میاد.

اینروزا حسابی بی قرارمدر صدم ثانیه تصمیماتم عوض میشه. یعنی هنوزم مطمئن نیستم از رفتنم.

یهو به سرم میزنه بلیط بگیرم برم پیش مستر اچ. اصلا خودمم حال خودمو درک نمیکنم

الانم واقعا دلم به رفتن جنوب نیست.تموم فکر و ذکرم پیش مستر اچ هست. روحم اونجاس.

کاش میشد تموم این فکرا زودتر تموم میشدن.

هوای رابطه مون طوفان بود دو روز پیش سر همین مسائل عروسی که خوب پیش نمیره از خودم بدم میاد اینجور وقتا. ولی مگه نه اینکه گاهی نمک هم لازمه برای زندگی؟!!! حال و هوای الان؟!!! آشتی هستیم!

_ مه سو _


سرده.بینهایت از نظر من هوا سرده جوری که نوک بینیم یخ زده و قرمزه الان توی اتاقم!

یه هفته خونه نبودیم شوفاژها خاموش بودن و حالا یه خونه ی سرد تحویل گرفتیم که همه مون بید بید میلرزیم و درجه شوفاژ رو 40 گذاشتیم و گرم هم نمیشه که نمیشه!

بهمن ماه اومدماهی که من عاشقشم!

برا مستر اچ پیام دادم و یه عکس نوشته فرستادم که :

  

ایشالله خبر دارید:

25 بهمن ولنتاین

26 بهمن: روز زن و مادر

29 بهمن: سپیندارمزگان

الهی بمیرم برا کارت بانکتون!

  

تازه بعدش هم اضافه کردم که: 27 بهمن هم که: تولدم!

   

یعنی خودم فهمیدم مستر اچ بیمارستان لازم میشه از اینهمه اتفاق خوب پشت سر هم!خندهدر جوابم فقط گریه فرستاد!

شما چطورید؟!!! احوالاتتون؟!!!! هرچی مناسبت بود چسبید بهم امسال! همه کادوهام قورت داده میشن باهم!

به مستر اچ میگم اگه برام یه گوشی جدید بخری حتی کادوی عید نوروز هم ادغام کنی با اینا قبول دارم!!! بعد در جوابم میگه: برو در حد 1 میلیون ببین چه گوشی ای میخوای!

به نظرتون باید چه جوابی بهش میدادم؟!!!!بی تقصیر

گوشی مامان قاطی کرده و روشن نمیشهدارم مخ بابا رو میخورم که برای مامان گوشی جدید بخره.میگم روز زن در پیش هستکادو برای مامان گوشی جدید بخرین!!!! تولد منم روز بعدش هست یه گوشی هم برا من بخرین هدیه تولدم!خنده

فعلا زیر بار نرفته! ببینم میتونم راضیش کنم عایا؟!!!!

میگه: حالا بیا یه بوس بده من اندازه وقتی 5 ساله بودی هنوزم دوستت دارمولی برای گوشی قولی نمیدم فعلا ببینم تکلیف عروسیتون و خونه خریدن چی میشه!

ولی چکار کنم؟! دلم یه گوشی خفن میخواد!

گوشی خودم اعصاب برام نذاشتهشارژ خالی میکنهامروز از صبح شارژش صد در صد بوده.تا غروب که اومدیم خونه حتی برنداشتم یه پیام چک کنمبعد رسیدم اومدم یه زنگ به مستر اچ بزنم شارژشو زده بود 41 درصد ولی یهو خالی شد و خاموش! روشن کردم دیدم زد صفر باز خاموش!

اگه بردارم استفاده ش کنم که روزی 3 دفعه شارژ میخواد! در این حد دیگه لاجون شده! گرچه ظاهرش نو هست کامل

باتری هم این مدتی براش عوض کردم که یعنی اصل بود ولی به ماه نکشیده باد کرد انداختمش دور همون باتری قدیمشو گذاشتم روش.

خلاصه در آرزوی گوشی هستم اینروزا!

.

مستر اچ این مدتی باز ریش پروفسوری گذاشته بودبعد سفر که بودم عکس فرستاد ریششو زده فقط سبیلش موندهتوی عکس شبیه بالی خان شده بود! اینقد ذوقشو کردم که نگو! کلی جیغ و . از این تغییرشهی عکسشم برداشته بودم به خاله و مامان و دخترخاله نشون میدم ذوق میکنم اونام میخندیدن از ذوقم.

بعد زنگ زد گفت واقعا خوب شدم؟!!! گفتم آره خیلی بهت میادولی تا عروسی نکردیم تا دلت میخواد اینجوری بگرد بعد عروسی دوس ندارم سیبیل تنها بذاریا!!!

کلا هنگ کرد که اگه خوبه چرا نمیتونه؟!!!خنده

بهش میگم عکست شبیه بالی خان شدی! عکسشو براش فرستادم میگه خداییش من از اون بهترم!!!! اینم از همسر خودپسند من!قربونش برم این اخلاقامون شبیه همدیگه س!خندهاعتماد به سقفیم هر دوتامون

.

دو روز ما باز خونه نبودیم برف اومد!!!! بعد عمری برف اومد شهرماونم دقیقا روزایی که یه استان دیگه بودیم!!!! همچین آدمای مهربونی هستیم ما. میریم که حداقل برای بقیه برف بباره لذت ببرن!

من ِ عاشق برف نبودم که هی ذوق کنم پاشم برم آدم برفی بسازم.

امروز برگشتنی توی راه کنار برفا کلی عکس گرفتیم!!!! بعد مامان اینقد هیجان داشت بیشتر از خودم، هرچی عکس از من گرفته دستش لرزیده ! دو تا عکسش خوبه که اونم زاویه عکس داغون! حسابی تو ذوقم خورد!

یعنی میاد خیلی حرفه ای عکس بگیره، تعداد بالا که یکیش خوب از آب در بیادبعد هنوز عکس قبلی رو نگرفته موبایلشو ت میده زاویه عوض میکنه! خب معلومه عکس میلرزه! یا مثلا من دارم شالمو مرتب میکنم تند تند عکس گرفته! میگم آخه مادر من یه نگاه کن ببین طرفت در چه وضعیتی هست!

فقط عکسایی که من ازش گرفتم خیلی خوب شدن!

رفتیم جنوبهوا عالی.بارون هم اومد شدید و رعد و برق وحشتناکولی دلچسب بود کلاجاتون سبزهمه دور هم بودیم

همه خاله هاو بی بی.دایی اولی.و بعد هم دایی وسطی که رفتیم دیدنش.

کنار دریا نشستن و فراموش کردن زمان

بعد مامان اینا یه عالمه سنگ های خوشگل جمع کردن برای بازی یه قل دو قل! من کلا بازی رو فراموش کردم و این مدتی به مامان گفتم مامان بازیش چه شکلی بود؟!ولی مامان اینا نشستن یه شبش سومی مراحلش رو یادآوری میکردن.چقدر هم تنوع داشته مراحلش زمان مامان اینا! به شوهرخاله ی کوچیکم هم آموزش میدادن و انجام میدادعالی! اینقدر زمان دور هم زود میگذشت

کلی دلچسب بود.

فقط من چند روز پیش یهویی پای راستم یه قسمتاییش دونه های قلمبه زد که فوق العاده خارش داشت.اول فک کردم لب دریا ه ای چیزی زدهبعد دیدم دونه ها حرارت دارن و هر کدوم یه محدوده 3-4 سانتی داشتن و اینقدری برجسته بود که حتی از روی شلوار هم برجستگیش قشنگ مشخص بود.قشنگ داغ بود روی دونه ها در صورتی که پوست اطرافش خنک بود!!!! کهیر زدم برای اولین بار توی عمرم. تنها چیزی که اضافه بر خوراک خونه خورده بودم شکلات صبحانه ی فندقی بود که دایی از ترکیه آورده بوددیگه دکتر گفت شاید به مواد نگهداره ش حساسیت نشون دادی یه آمپول نوش جان کردم و قرص و دارو!!!!!! تا عیشمان زیادی عیش نشه!

هنوز در حال دادن تلفات هستم البته! خوبه خوب نشدم ولی خیلی بهترمانگار یه مدتی طول میکشه تا خوب بشم.و چقدر کلافه کننده سدونه هایی که هم درد دارن هم خارش دردشون هم طوری هست که حس میکنم اون قسمت میخواد کنده شه از بدنم! انگار زخم هست!

خواستگار دخترخاله سمج تر از این حرفاس! به جواب ردش راضی نشده و روز آخری باز استادشونو واسطه قرار داده و با دخترخاله نشسته به صحبت که چرا جوابت منفی هست و دلیلت چیه؟!!! از اینکه استادش کشوندتش اتاقش بدون اطلاع روبروشون کرده خوشم نیومد راستش! آخرشم گفته به نظرم دیگه واسطه شدن من خوب نیست و خودتون دو تا تصمیماتتون رو بگیرینقراره فردا زنگ بزنم باهاش حرف بزنم و صحبت دخترخاله رو به گوشش برسونم و ببینم چی میگه! خدا بخیر بگذرونه! امیدوارم بتونم از پس وظیفه ای که دخترخاله گردنم گذاشته به خوبی بربیام

شدیدا این بچه حساس شده اینروزا و خاله اینا هم کلا درک نمیکنن حساسیت هاشواین وسط باید کمکش کنم.شاید مثل یه خواهر بزرگتر.

این چند روز فیلم "خانه پدری" رو دیدمدوسش نداشتم راستشاونجور که باید توجهم رو جلب نکرد و حس میکردم بهتر از اینا میتونستن بازیگراش بازی کننشایدم فیلمنامه ش بهتر میتونست باشه.البته که فقط نظر شخصی من هست توقع بیشتری داشتم ازش.

فیلم "قصر شیرین" رو بیشتر دوست داشتم!

منتظر یه سری اتفاق خوبممطمئنم روزای روشن در راهه.

_ مه سو _


از دیشب تا امشب همش روی ویبره هستیم!

اولین زمین لرزه رو توی استخر تجربه کردم!!!! تازه از 4 متری بیرون اومده بودم و آماده میشدم که دوباره شیرجه بزنم که در شیشه ای ورودی مربی ها به شدت میلرزید و صدا میداد و حس میکردم الاناس که میخواد خرد بشه! اول حس میکردم کسی پشت در گیر کرده در میزنه که در رو باز کنن و توی دلم گفتم چه روانی اینقد محکم در میزنهخنده آقا یاد بگیر زود قضاوت نکن!!!! کسی نبود زله بود!

یه دختربچه 5 ساله بود سفت مربیشو بغل کرده بود تا ده دقیقه بعدش بید بید میلرزید و میخواست گریه کنه.

ما رو از استخر بیرون بردن تا یه چند دقیقه ای اجازه شنا نمیدادن.بعدش هم تا یه مدت کم عمق فقط

اومدم خونه دیدم مامان هم حسابی ترسیده و تنها بوده.کلی وسایل تزئینی هم ریخته بود و مامان دست نزده بود که نشونمون بده!!

بابا هم رفته بودن با همکارای قدیمیشون دیدن یکی از همکاراشونمیگفت توی ماشین بودم فک میکردم رفقا دارن ماشینو ت میدن سر به سرم بذارن هرچی نگاه کردم دیدم هیچکی نیست فهمیدم زله س!

خلاصه شب بدی بود دیشببه حالت آماده باش و لباس پوشیده خوابیدیم!!

تا امروز ظهر که خبر داشتم 16 تا پس لرزه هم داشت.چندتاییش شدید بودن و حس کردیم

امشبی عمو اینا خونه مون بودن و مامان ورزش بودمن توی اتاق بودم میخواستم نماز بخونم برم شام رو آماده کنم که یهو لرزش شروع شداولش گفتم الانه که تموم بشه ولی لحظه لحظه شدیدتر شد که دویدم سمت حمام و همینطوری جیغ میکشیدم.طفلک زن عمو فورا رفت برام آب آورد اینقد که حالم بد شده بود از ترسبابا و عمو میگفتن چیزی نیست تموم شدقشنگ اشک تو چشمام جمع شده بود و میلرزیدماینقدر که وسایل صدا میدن ترسش بیشتره توی خونه بودن

خلاصه ولی حالمون خوبهامیدوارم خرابی نداده باشه جایی و زودتر زمین حالش خوب شه و آروم بگیره!

من هنوز حالم خوب نشده و تو بدنم لرز هست.یه کیف هم آماده کردم دم دست گذاشتم

.

دیشبی زنگ زدم خواستگار دخترخاله و باهاش حرف زدم و دلایل منطقی آوردم برای جواب رد دوباره ی دخترخالهحرفامو قبول داره هابعد هم میگه من الان عاشق و شیدا نشدم که بگم چشم و گوشم رو بستماز اول ترم خیلی به این موضوع فکر کردم و واقعا تصمیمم عقلانی بوده بعد اما آخر حرفامون میگفت من جواب رد رو ندیده میگیرمیه جوری امیدوار بود من دوباره اینا حرف بزنم بلکه برای آشنا شدنشون راضی شن

الهی الهیییییییی. عاشق شده خودش نمیدونه!!!!!خنده

اما خداییش از سن و سالش بیشتر میفهمید

.

دوره بعدی کلاس شنامو شروع کردمبا نشون دادن پای کرال شروع شدهو البته قورباغه و دوچرخه رو توی عمق 4 باهامون تمرین کرد که وقتی مثلا وسط شنا خسته شدیم بتونیم تغییر حالت بدیم به دوچرخه و مربیمو دوست دارمحتی وقتی مثلا خودش توی 4 متری هست حواسش هست کم عمق که تمرین میکنیم چطوری هستیماز اونجا صدامون میزنه و میگه: مه سو بهتر شد پای کرال ات.!چشمک

_ مه سو _


دیشب شب سختی بهم گذشت قشنگ تا مرز جون دادن رفتم و برگشتم!

ماجرا چی بود؟!!

این مدتی یه چک آپ رفتم دکتر و بهم آنتی بیوتیک داد و یه سری داروی دیگه.گفت کمی بدنم عفونت داره.اولین کپسول هم خب خوردم و شبش که دومین زمین لرزه وحشتناک رو تجربه کردیم و من از همون شب دلدرد شدم.قشنگ زیر شکمم درد گرفته بود و منم همش فک میکردم بخاطر ترسیدنم هست.

چند روزی که گذشت من دیدم روز به روز دارم بدتر میشم و خب دردش به معده م زده بود و عین سنگ سفت شده بود دلمتا همین جمعه که دیدم واقعا از شدت درد معده کم مونده زمین رو گاز بزنم.دیگه برداشتم توی نت راجع به داروهام چک کردم و دیدم ای بیداد!!!! این که عوارض داروهاس!!!!! برای معده حساس این داروها خوب نیست! و باید پزشک میپرسیده قبل تجویزش که ایا معده حساسی دارم؟!!!

حالا من دارو رو قطع کردم سر خود ولی مگه دردم قطع میشد؟!!!! بهش شونه درد هم اضافه شده بود که نمیدونم از اثر بدخوابی بود یا همین داروها.

دیروزی رفتیم برای خاله یه یخچال سفارش کرده بود برای خونه ی اینورشون خریدیممن و بابا. بعد آدرس دادیم براشون بردن و خودمونم کلید رو برداشتیم رفتیم اونجامن یخچال قدیمی رو کنار کشیدم و زیرشو داشتم جارو میزدم که یخچال جدید رو بذارن دیدم سر گیجه دارم.دیگه گذاشتمش کنار تا یخچال رو آوردن و جابجاییش تموم شد.دیدم زبونم داره سنگین میشه انگار جون نداشتم حرف بزنمدیگه اینا که رفتن به بابا گفتم نمیتونم بمونم زود برگردیم خونه.چون روکش های رختخواب مهمان هام رو هم که تازه خاله دومی برام دوخته بود برده بودم که ببینم اندازه شون درست شده یا نهبابا گفت احتمالا فشارت افتاده دراز بکش پاهاتو بذار روی مبلیکم که بهتر شدم رفتیم سوار ماشین شدیم و بابا گفت ببرمت دکتر.گفتم نه بریم خونه

قصد داشتم داروهامو دفترچه مو بردارموقت پیاده شدن بابا زیر دستمو گرفت نخورم زمین اینقدر که حالم بد بود.فقط اومدم توی اتاقم پالتومو در آوردم و افتادم روی تخت.بابا دو تا بالش آورد و پاهامو زدم بالای تختم.بالش ها رو زیر پام گذاشت که لبه ی تخت اذیتم نکنه.دست و پاهامم یخ کرده بود.

دیگه اول بیسکوئیت آورد بخورم نتونستمدو کله خرما به زور خوردم و بعدش هم یه لیوان چای نبات آورد که یه قلپ به هزار زحمت خوردم.حال تهوع بدی داشتم.پیشونی و چشمام وحشتناک درد میکرداصلا اوضاعی بود.بابا گفت پاشو بریم دکتر که گفتم بذار مامان بیاد باهم بریم چون حدود 5 دقیقه بعدش میدونستم مامان میرسه.دیگه تا مامان از ورزش اومد کمی حالم بهتر شدیه تکه نون گفتم بابا آورد خوردم که بتونم مسکن بخورم ولی خب مسکن نخوردم.مامان اومد چای نبات رو به زور بهم داد.دیگه یه نیم ساعتی همینطوری دراز کشیده بودم و یواش یواش سردردم رفع شد خودش! سرگیجه م رفت و حس کردم منگی از سرم برداشته شد.

قشنگ منی که نمیتونستم حتی جواب تلفن مستر اچ رو بدم زبونم باز شده بود و دیگه زنگ زدم و باهاش حرف زدم و از نگرانی خارجش کردم.

اولش که میخندیدم بابا میگفت: دیگه تونستی بخندی یعنی حالت خوب شدهو خب دستمو گرفت گفت داره بدنت گرمتر میشه

تجربه ی بسیار وحشتناکی بودو خب تا امروز صبح که دیگه تقریبا 80 درصد دردهام از بین رفته بود.

دومین تجربه ی تلخ داروییم بود که اثر منفی روم گذاشته بود.

حالا باز فردا برم پیش دکترم ببینم چی میگه و برام دارومو عوض کنهامیدوارم که نوبتش جور بشهاینترنتی نتونستم نوبت بگیرم سایت بهم ریخته بود.

کلاس شنا عالی قشنگ روز در میون یک ساعت میریم با مربی میخندیم و برمیگردیماینقدر وقت ایرادگیری ازمون با طنز حرف میزنه که کلا کلاس خوش میگذرهفعلا شاگرداش من و خاله و یکی دیگه از دوستاییم که باهم کلاسمونو شروع کرده بودیم

کرال پشت رو کامل یاد گرفتیم و داریم تمرین میکنیم برای بهتر شدنشامروز رو کامل توی قسمت 4 متری بودیم و چه سوتی ها که ندادم برای تغییر کرال به دوچرخه و قورباغه و .

تازه جلسه پیش از شدت درد معده نفس کم آوردمقورباغه رو تبدیل کرده بودم به دوچرخه بعد اینقدر ترس داشتم همینطوری پای دوچرخه که میزدم عقب عقب میرفتم.مربیم و غریق نجات مرده بودن از خنده که چطوری دوچرخه رو دنده عقب میری!!!! قشنگ دنده عقب رفتم تا لبه استخر.

گفتم: این دیگه خاص خودمه!خنده این جلسه هم یادآوریش کرد و کلیییییییی خندیدیمگفتم ترسیده بودم دوس نداشتم برم میون آب میخواستم سریع تر به لبه استخر برسمخب فاصله م با لبه استخر از پشت سر فقط 2 متر بود

یادتونه گفتم با دوس جانم دعوام شد؟!!!! بالاخره بعد اون دعواهه امروز بهم پیام داد حالمو پرسیداینقدر دمغ بودم از رفتارش و هیچی هم نمیگفتم. ولی خب امروز پیام داد و حالمو پرسید و گفت دیشب خوابمو دیده.قهر و قوهر نکردم که جوابشو ندم - اخلاق بدی که اینجور وقتا دارم و اصلا یخم نمیشکنه! -

گفتم خیر هست.شاید چون چند روزی ناخوش احوال بودم و دیگه شروع کرد صحبت کردن و دلیل کسالتم و اینکه خیلی مراقب خودم باشم چون معده ی حساسی دارم که با کوچکترین اتفاقی داغون میشهخب بعد 19 سال دوستی، میدونیم احوالاتمون چطورهیادمه حتی از مدل تعریف کردنم از اشخاص هم میفهمید چه حسی نسبت بهشون دارممیگفت وقتی از کسی خوشت میاد و ازش تعریف میکنی برق به چشمات میشینه!

میدونین.وقتی اینجوری فاصله میفته توی دوستی هام، رفته رفته غم میشینه به دلم و کدورت طولانی شدنش باعث میشه مثل قبل نباشم.

من امروز قشنگ این فاصله گرفتنه رو حس میکردمتوی صحبتم سرد بودم و خیلی هم سعی میکردم بامحبت باشم ولی نمیشد.

من اینو برای دوستیم با دوس جانم نمیخواستم. همش حرف هیلا توی ذهنم تکرار میشه که گفت: دوستی ها هم تاریخ انقضا دارن

و اشک روی گونه م میشینه.

من برای دوس جان هیچوقت تاریخ انقضا در نظر نگرفته بودم اینقدر حس خوب داشتم باهاش.

یعنی میشه که دوباره حسم بهش مثل قبل بشه؟!!!!

چرا خودم برای آشتی کردنمون پیش قدم نشدم؟!!! چون اون بهم پرید! چون یه دفعه از در دوستی بهش نزدیک شدم که آشتی شیم ولی بعد چند ساعت دوباره بخاطر یه استوری بهم پرید و منو پر از حس بد کردو بعد اون حس بد بهم گفت: هرجور دوس داری از صحبتم برداشت داشته باش!

بگذریمفعلا احوال دوستیمون نیمه ابریه صاف نیستم صاف نشدم نتونستم

و میدونم که خودش هم فهمید.

.

امشبی دو تا سفارش خوشگل به فرزانه دادم که خودم نشستم بهش فکر میکنم و هی قلبم تاپ تاپ میکنه تا وقت رسیدن سفارشم

از اونور هم یه ثبت سفارش سریع برای تولد مستر اچ داشتم.خیلی تصمیمش یهویی شدولی به نظر خودم دوس داشتنی هست یعنی خودم ذوقشونو کردم. امیدوارم هفته ی دیگه که بدستش میرسه خودش خونه باشه و تحویل بگیره.

فردا باید مدارک شناسایی و سند ازدواجمونو هم براش پست کنمبرای یه سری کارهای اداری لازم هستن.

به امید روزای قشنگتر.

_ مه سو _


هنوز دکمه ذخیره و انتشار پست قبلی خشک نشده که باز دارم مینویسم.

و امروز صبح جدیدی بود برام. با هزار تا برنامه ی جدید. هزار تا تصمیم جدید. هزار تا اتفاق جدید که شاید نوید دهنده ی روزای بهتری هستن.

.

دیشبی تا 5 صبح عین جغد بیدار بودمتقصیر خودم بود کاپوچینو رو قاطی شیر کردم و خوردم!!!!! همچین هم بد حال بودم و هوا هم سرد. میخواستم کمی بدنم گرم شه

8:30 صبح موبایلم زنگ خورد برا یه کار قدیمی که پاشو بیا فلان جا مشتری رو ببین.یعنی بدو بدو صبحونه خوردم و لباس پوشیدم و رفتم و دیدم خب معاونت فنی بند و تبصره عوض کرده و باید یه پارکینگ سرپوشیده اضافه بشه.یعنی اینهمه راه رو الکی کوبیدم رفتم!!! چیزی که تلفنی هم میتونستن بهم اطلاع بدن.

همونجا دوس جان رو بعد ماهها دیدمشو خب حدسم درست بود نسبت به زیر زیر رفتن های این مدتش.

خدا رو شکر اوضاع کارش خوبه

فقط هی تعارف زد تا این سر شهر اومدی پاشو بریم خونه ی ما بشینیم چای بخوریم و حرف بزنیم که گفتم واقعا از نظر روحی خوب نیستمیه کوچولو گفتم اوضاع چطوریه گفت بیا بعد ده سال زندگی مشترک نصیحتت کنم.کمی گفت و گفت و من انگار که یکی یهو یخ بذاره روی سوختگی دستم تسکین پیدا کردم کمی.

نشستم و با خودم حرف زدم و تصمیماتی گرفتموقت رانندگی و توی ترافیک هی اشکم اومد و هی دلیل آوردم و خودمو آروم کردم کمی من باید قوی باشم. قوی تر

بعدتر اومدم به فرزانه پیام دادم که بسته نرسیده و کد رهگیری رو بفرسته من ببینم بسته کجاس؟!!! نکنه چون دو تا صبح هست خونه نیستم بسته اومده باشه دم در و برگشت بخوره یه وقت؟!!!!

گفت کد رو چک میکنه بهم اطلاع میده که هنوز چک نکرده بسته ی قشنگم رسید

واییییییییییییییی نگم براتون که چقدر ذوق کردمداشتم با مستر اچ تلفنی حرف میزدم گفتم بسته م رسید بعد بهت زنگ میزنم.

رفتم آوردمش و بازش کردم و از چیزی که انتظار داشتم خیلی بیشتر و بهتر بود. هی نگاش کردم و ذوقشو کردم.یه بافت مکرومه ی خوشگل هم برام روش گذاشته بود که کلیییییییییییی قربون صدقه ش رفتم و یادداشت کوتاهش با دست خط قشنگش

پیام دادم و ذوق کردم وقتی گفت: اسم این بافت مکرومه عروس هست و اینکه یکی شبیه ش رو خودش داره و به یاد من که دارم عروس میشم اینو برام بافته و گذاشته

الان آویزش کردم به آینه تا مامان اینا بیان و ببیننش و بعدش میخوام خوشگل مشگل بسته بندیش کنم بذارمش کنار وسایلام برای خونه ی آرزوهام.

چقدر یه پیام و یه محبت میتونه توی حال روحیمون موثر باشه؟!!!!! خیلی خیلی شارژ شدم و بهترم.

چه خوب که این سفارش رو دادم.چه خوبتر که امروز بدستم رسید

استوریش کردم و چقدرم طرفدار پیدا کرده و هی در موردش ازم سوال میپرسن

امیدوارم کارش همیشه پر رونق باشه.شمام اگه دوس دارین جای کیسه ی پلاستیکی و مصرف کننده بودن کمی به فکر محیط زیست و در کنارش سلامتی خودتون و خانواده تون باشین حتما به پیج اینستاش سر بزنین

fakhtehonar@

هم ساک نان دارن، هم ساک خرید که چند قسمتی هست و من عاشقش شدم کهبرای وقتایی که میخوام خرید میوه و سبزیجات کنم برای خونه م و هی غصه نخورم اونهمه پلاستیک رو باید بگیرم و دور بریزم!

توی خونه ی ما من شدیدا به بازیافت حساسترم از همهالبته که تاثیرات تفکر مامان هم هست

دوست جان دوباره پیام داد و حالمو پرسید و گفت ای کاش اومده بودی خونه ی ما. من و دخترم تنها بودیم توام تنهاهمه از تنهایی بیرون میومدیم.

امروزی دوس جان از خواهرشوهرش هم گفت.یادتونه گفته بودم همسر خواهرشوهرش بهش خیانت کرده و با یه خانم دیگه از ایران رفته و ماجراهای بعدش و اومدنشون و دادگاه رفتن و

طلاق رو گرفته. حالام که شغلشو عوض کرده و وضعیت مالیش داره روبراه میشه و بهتر از قبلشو خواستگار داره و داره آشنا میشه و به زودی احتمال ازدواجش هست.

چقدر براش خوشحال شدمدختر خوش قلبی بود که توی زندگی اشتباهی افتاده بوددرسته این وسط بچه ی کوچیکی داره که مطمئنا آسیب میبینه از یه جهت هاییشایدم بزرگ که شد هیچی نفهمه و یادش نیادولی حداقل شرمنده ی خودش نیست در آینده که بگه عمر و جوونیم سوخت و رفت و هیچی نفهمیدم.

امیدوارم این انتخابش بهتر از قبلی باشه و خوشبخت شه.

.

دارم یه فکر رو پرورش میدم توی ذهنمشروع یه کار جدید شاید. در مرحله ی فکر و بررسی و تصمیم گیری هستامیدوارم خوب پیش بره.

_ مه سو _


پریروز رفتیم و بالاخره برای مامان گوشی جدید گرفتیم.چقدر من از دوربینش کیف میکنم

دیشبی بابا اینا برام تولد گرفتنکیک بدست اومدن خونه با مامانمنم رفتم و بادکنک های شماره ای که خریده بودم رو باد کردم و باهاش یه عالمه عکس گرفتم.یه چندتایی هم عکس با حجاب گرفتم باهاش فقط برای اینستام که خب یکیشو انتخاب کردم گذاشتم.بقیه عکسام با اینکه خیلی خیلی قشنگ شدن ولی قابل انتشار نبودن عموما اکثر عکسام خب محیط خانواده س و بی حجابی هستنلباسامم بازن.

بعد میشینم به این دخترایی فک میکنم که همه مناسبت ها رو باحجاب عکس میگیرنلباساشون هم حجاب دار هست و فک میکنم چقدر وقت و هزینه براش میذارن؟!!!! کل فکرشون صفحه اینستاشون هست و در آمدزایی که باهاش دارنبا نمایش خودشون.لذت میبرن از اوقاتشون؟!!! من از همین 4 تا عکسی که گرفتم خسته شدم دوس داشتم زودتر کیکمو بخورم!!!! خندهتازه نصف عکسامم با نصف کیک گرفتم نصفشو خورده بودیم!زبان درازیما از این خانواده هاشیم!

خلاصه اینکه دیشبی عشق کردیم با کیفیت عکس گوشی مامان108 مگا پیکسل.دیگه دوربین عکاسی خودمو با پایه ش نیاوردم وسط!

دایی کوچیکه هم اومده بود خونه مون گوشی مامان رو ببینه خودشو راضی کنه آیفونش رو بفروشه یکی اینجوری بخره.گفت روی آیفون نمیتونم برنامه هایی که میخوام رو نصب کنممامان گفت حیف گوشیت هست یه گوشی ارزون بگیر کنارش برنامه هاتو نصب کن این گوشی اصلیت باشه دستت

داداش اینا از پریشب گفته بودن دیشب میان احتمالاولی نیومدن مامان گفت: حتما عروس یادش اومده تولد توئه گفته حالا نریم!

گفتم: نمیخواد یادش بیاد! روز تولد خواهرش با من یکی هست!

مامان کلا خون خونش رو میخورد که حتی داداش یه تماس نگرفت به من تولدمو تبریک بگه! مامان میگه: مشکل از پسر خودم هست که علاقه ای به ارتباط با خانواده ش ندارهاگرنه همش که با عروس نیست.

توقعش میشد برای تبریک روز مادر هم برادرم زودتر بیاد دیدنش.چون فقط عصرش یه تماس کوتاه داشت که تبریک گفته بودانگار برای مامان اومدن داداش حکم اینو داشت که دوسش داره و حالا که نیومده این حس رو نداره.میگه من شک دارم که همون تماسش هم باباتون سفارش کرده باشه!

خب بی معرفته داداشم دیگه. از بعد شب یلدا من که هنوز بچه شو ندیدمخودشم یه دفعه تنها اومده دیدن بابا، من و مامان نبودیماونم با بابا کار داشته اگرنه نمیومد.

راستش از داداش دلگیر شدم.مگه غیر من چندتا خواهر یا برادر داره؟!!! فقط من ِ تنها رو داره کادو نمیخواستم هیچوقت ازش ولی تبریک. تبریک رو توقع داشتم و دارم همیشه گرچه دیگه به عنوان برادرم حسش نمیکنم با رفتاراش کلا منو سرد کرده.شاید منم امسال بهش تبریک نگفتم دیگه!

.

امروز هدیه های مستر اچ رسیدن.

میگن همسری که همسرشو خوب بشناسه نعمته؟!!!!

برام 3 تا کتاب خریده به عنوان هدیه و کیف پول.

دو تا کیف پول خریده.میگم چرا دو تا؟!!! میگه اونموقع باهم رفته بودیم چرمینه دیده بودیمشون عکس گرفته بودم فقط یادم نمیومد کدومشو بیشتر دوس داشتی. گفتم هر دو رو بگیرم برات.

خنده

کتاب هام: "دختر خوب" از ماری کوبیکا - "شدن" از میشل اوباما - "تحصیل کرده" از تارا وستوور

حالا وقتی خوندمشون حتما نظرمو راجع بهشون میگممامان که همین اول کاری اومده میگه: کتاب "شدن" رو حتما بعد بده منم بخونم

موندم دو تا کتابی که توی دست دارم میخونم رو کنار بذارم اول اینا رو بخونم یا اونا رو تموم کنم بعد اینا رو بخونم؟!!!

_ مه سو _


دیروز بود. آره دیروز بود که مامان اینا زنگ زدن که دارن برمیگردن خونه

برای خونه تی عید همون 4 تا کشوی کابینت جزیره رو تمیز کرده بودم و همه ظرفاش که تقریبا 4 تا سرویس ناهار خوری بودن رو شستم و خشک کردم و گذاشتم.دیگه به چیزی دست نزدم این چند روز فقط کمی اینور اونور رفتم و بقیه ش رو هم که خب سر در جیب مراقبت فرو برده بودم و کلا توی فکر بودم و تصمیم گیری برای بهتر شدن اوضاع و هندل کردن موقعیتی که داخلش قرار گرفته بودم.که بتونم دوباره روحیه مو حفظ کنم.

دیگه خلاصه دیروز برا ناهار وسایلاشو آماده کردم و تندی یه گردگیری کردم خونه رو هدیه های مامان رو بسته بندی کردم.میوه شستم توی ظرف چیدم.شکلات توی ظرف گذاشتم و آبجوش برای چای گذاشتم و بدو بدو رفتم قنادی. اول میخواستم خودم کیک درست کنم گفتم یهو داداش اینا بیان اینورا ممکنه شیرینی بیارن زیاد میشهرفتم قنادی و کیک های آماده هم دیدم و باز هی دلم خواست ولی با نفسم مبارزه کردم - خب خودم شکموتر از همه هستم توی کیک خوردن و با برنامه رژیمم سازگار نیست-

فقط 3 تا دونه چیز کیک برداشتم که توی برشش قلب داشت

اومدم و یه دوش سریع گرفتم موهامو سشوار کشیدم و مشغول آشپزی شدم و مامان اینا اومدنمامان وسایلاشونو که داخل آورد یه سرک کشید میون مبل ها و پرسید: مهمون قراره بیاد؟!!!

لبخند زدم رفتم بغلش کردم گفتم: نه روزتون پیشاپیش مبارک

کلیییییی ذوق کرد

دیگه گفتم لباس عوض کنین بیاین عکس بگیریم و کیک بخوریم.

میگفتن بریم دوش بگیریم اول؟!!! گفتم دیگه اینجوری شب میشه ناهار بخوریم نمیتونیم کیک بخوریم.

دیگه اومدن و عکس بازیهامونو کردیم و کیک رو با چای خوردیم

اینقدر سیر شدیم ناهار موکول شد به ساعت 3 و بعدترش اینقدر سیر و پر بودیم شب ساعت 12 بود به مستر اچ میگفتم: میبینی مامان اینا یه شام به منم ندادن رفتن گرفتن خوابیدن!!!! و اونموقع تازه بود که داشتم فک میکردم از ظهر دیگه هیچی نخوردم جز یه پرتقال.چقدر سیرم.

* دلیل اینکه روز مادر رو زودتر برگزار کردیم چون مامان عکس یکی از هدیه هاشو دیده بود میدونستم بیاد خونه کادوهاشو باید بدم گفتم خب کیکش هم بخوریم عکسم بگیریم شاد باشیم دیگه

* مامان عاشق اون ساک نان شدو ساک خرید گفت عالینحالا خاله سومی بیاد یکم پز بدم پیشش احتمال داره اونم سفارش بده برای خودش

برای مامان یه آلبوم عکس هم خریده بودم و یه سری عکساشون که توی آلبوم خودم بود رو منتقل کرده بودم داخلش و گفتم: بقیه شو باید دیگه خودتون پر کنینخوشش اومد حسابی.

امروز قراره بریم برای مامان گوشی جدید بخریم هدیه روز زن از طرف بابادیشب یه عالمه با مستر اچ گزینه های مختلف رو بررسی کردیم.چقدر من دلم همشونو میخواد خب!!!!!! هر کدوم یه خوبی ای دارن!

اصلا من دلم گوشی جدید میخواد.یه عالمه سر به سر مستر اچ گذاشتم و خندیدیم

میگه: همراه مدارک هدیه مو فرستادهمن دلم داره آب میشه بدونم هدیه م چیه.هرکاری کردم از زیر زبونش بکشم نشد که!!!

احتمالا فردا میرسه دستم

میگه: وقتی رفتم بسته پستی رو گرفتم اومدم بازش کردم اینقدر قیافه م خندون بود مامانم گفت: ببینش ها!!! اینهمه سال براش کادو خریدیم که لبخند به لبش نیومدحالا خانومش کادو فرستاده براش چه خوشحاله.

دیشبی داشت از هدیه هاش استفاده میکرد ذوق کرده بود.

هزار تا برنامه دارم توی مغزم برای آینده مون.

امیدوارم عملی بشن که اگه عملی بشن چقدر خوبه.

دیروزی با بابا اینا راجع به اتفاقات اخیر صحبت کردم و خواهش کردم یکم فشارهای عصبی رو کم کنن چون واقعا ظرفیتم پر شده و روی روابطم با مستر اچ تاثیر منفی داشته.

گفتم: دوس دارین من از همسرم متنفر شم و نتونم باهاش زندگی کنم؟!

گفتن: نه اصلا

گفتم: پس لطفا اینقدر از من سوال نپرسینمنو تحت فشار نذارین که چرا فلان نشد بهمان نشد و میخوان چکار کنن چون من از اونور اعصاب اون طفلک هم بهم میریزم

فعلا قول همکاری دادنامیدوارم پایدار باشه. در کنارش امیدوارم این هفته خبرای خوب بشنوم و مسائل خوب پیش برن.

صبح زنگ زدم مادرشوهرم برای تبریک روز مادر نمیدونم حسم درست بود یا اشتباه که حس کردم کمی سرد شده طرز صحبتشون این نیز بگذرد.

دیگه زنگ زدم مادربزرگم. اینقدر ذوق کرد که خودم بیشتر ذوق زده شدم تنش سلامت باشه.بی بی برای من عشقه. خیلی خیلی دوسش دارم خیلی خیلی زیاد بی بی ِ چلوندنی خودم

روزتون مبارک خانمای خوشگلمادرای مهربون وبلاگی.

برای ولنتاین یکی از عکس های خودم و مستر اچ رو گذاشته بودمتوی عکس در حال حرکت بودیم هر دو و غش کرده بودیم از خندهاما من حسشو بسیار بسیار دوست داشتم عکس مربوط به پارسال هستروز تولدم که دعوت خونه ی دوس جانم بودیم.برامون تولد گرفته بود و کیک شمعا رو روشن کرده بود گذاشت روی میز گفت حالت فوت کردن شمع بگیرینمن هنوز حتی نرسیده بودم لبامو غنچه کنم برای فوت کردن شمع که مستر اچ شمعا همه رو فوت کرده بود و یهو هر دو غش کرده بودیم از خندهو دوسی که همون لحظه عکس گرفته بود به هوای فوت کردن شمع

دوسش داشتم اون عکس رو.و خب امسال وقتی دنبال یه عکس جدیدمون بودم به اون برخوردمتوی اون عکس خود خودمون بودیم.با اون لبخندای گل و گشادمون که امیدوارم همیشگی باشه کنار هم

.

دوستان جدیدی که ازم رمز دو پست قبل رو خواسته بودن.راستش گذشتبذارین پرونده ش بسته بمونه. به امید که همونجا خاک بخوره و دیگه شعله ور نشه

ببخشید منو که رمز نفرستادم.

_ مه سو _


چقدر طلا روز به روز گرونترهرفتم یه جفت گوشواره برای عروسی دوستم میم گرفتم چقدر قیمتا نجومی شدهخود فروشنده میگفت وای اینا رو ما یک سوم قیمت میفروختیم چرا اینجوری شده آخه!

رفتم پیشاپیش کادویی رو خریدم که اصلا نمیدونم تا موقع عروسیش وضعیت جوری هست که بشه عروسی هم برگزار کنن یا نه باید به مستر اچ هم بسپرم اون تاریخ باشه و همراهم بیاد برای عروسی.

عروسی چهاردهم فروردین هست و باز هم دعوتمون کرد دیشبی و گفت هنوز کارت های عروسیشون آماده نیست ولی برامون میاره اینقدر که قیمتا بد و بدتر میشه گفتم برم خریدیه هفته س دست دست کردم کاش زودتر دنبالش رفته بودم.

دیروز مامان خیلی نگران بود اما من و خاله رفتیم شنا.دو جلسه. کرال سینه رو دیگه عالی یاد گرفتیم مربی دیگه همه ش برام دست میزد و آفرین میگفت. به خاله میگم: من وسط شنا نفس کم میاوردم دیگه جو گرفته بودم و مجبور بودم ادامه بدم تا آخرشبا این دست زدنا توی رودربایستی انداخته بود منو ! گفتم حالا پاشم میگه ببین عروس تعریفی شد!

خنده

البته که هر کدوممون اولش نیم ساعتی فین پامون کردیم تا قدرت پامون بیشتر شدبه خاله میگفتم: پا گنده بودن مزیت هایی هم داره هااااا!!!! دو تا حرکت پا میزدم عرض رو رفته بودم!!!!خنده اردک شدن حس عجیبی داشت

خلاصه بعدترش توی عمیق هم چند دفعه ای کرال پشت و سینه رو تمرین کردیم و آخرش هم بردمون شیرجه ایستاده تمرین کردیمو پرش مستقیم توی آب.پرش مستقیم رو اصلا دوس نداشتم

مربی میگفت دیگه همتون حسابی پیشرفت داشتینقبلا میترسیدم حتی یه ذره از جلو چشمم دور بشین الان خیالم راحته بعد پرش نگاهتون هم نمیکنم چون میدونم خودتونو میرسونید و غرق نمیشین

قرارمون بود امروزم دو جلسه بریم و دوشنبه هم جلسه آخر ولی دیشب مربی پیام داد که همین الان پیام دادن که استخر تعطیل شده تا آخر فروردین!

خلاااااااااااااصه دیگه اجبارا تعطیل شدیم.

مامان میگن: چه خوب که خود استخر تعطیلتون کرد! شما حرف گوش کن نبودین!

هشتگ: ترس از کرونا!خنده

.

امروز رفتم پیش دکترم. هنوز ننشسته بودم روی صندلی توضیح بدم تازه دو حرف اول کلمه رو گفته بودم که از پشت ماسک شناختم و گفت: میدونم میدونم! آزمایشم رو نگاه کرد گفت مشکلی نداره ولی برام سونو هم نوشتو گفت ممکنه سنگ یا شن کلیه داشته باشم!اخمامیدوارم هیچی نباشه.

حالا فردا باید نوبت سونو بگیرمو احتمالا متخصص گوارش هم.

چقدرم توی بیمارستان استرسی میشه آدم ناخودآگاه من همش چشمم به خانم های بارداری بود که توی این وضعیت مجبور به معاینه و دکتر اومدن بودن امیدوارم بسلامتی بارشونو زمین بذارن

افراد مسن هم نود درصدشون ماسک داشتن.

میدونین چی درد داشت؟!!!! دیدن یه خانم مسن که کنارم نشسته بود و یه ماسک روی صورتش داشت که پود پود شده بود! چون همون ماسک یه بار مصرفش رو شسته بود! فقر! دیدن فقرش قلبمو منفجر کرد.

توی این موقعیت به نظر من باید ماسک رایگان جلوی در هر خونه ای به تعداد افرادش( برای هر نفر حداقل 12 تا) توزیع بشه.

.

دیشبی به مامان میگفتم کابوس اینروزای مردم میدونین چی میتونه باشه؟!!! اینکه یکی تو مترو مثلا توی صورتشون هااااا کنه! بعد بگه کرونا دارم! یعنی در جا سکتهه رو زدن!!!!

بعد امروز داشتم یه ویدئو از کشور چین میدیدممردم مریضی که آب دهنشون رو به خوراکی های توی فروشگاه، روی ماشین ها، روی دکمه های آسانسور و میپاشیدن!

بخل! چرا من بیمارم بقیه سالم باشن؟!!!!

.

برادرزاده دیروز اینجا بودطفلکم بی حال و مریض بود و اصلا حوصله ی چندانی نداشت حتی حباب سازی که براش خریده بودیم هم چندان جذابیتی براش نداشت ناهار رو اینجا بودن و شام هم تا مامان آماده کرد زن داداش گفت دیگه پوشک نداریم واسش میترسم به خونه نرسه. چون مدام شکمش بیرون روی داشت و تب هم داشت

امروز زن داداش سرکار نرفته بود و دکتر برده بودنش گفته بود یه سرماخوردگی کوچیک گرفته و در کنارش درد دندون در آوردنش هم هست و باهم خیلی اذیتش کرده.

قربون فسقل خان برم آخه اینقدر دیروز گناه داشت دلم براش کباب شدحتی وقتی داداش میبرد دست و صورت و پاشو زیر آب خنک میکرد گریه میکرد

بعد مامان ِ زن داداش هم هی زنگ روی زنگ که نکنه کرونا گرفته؟!!!!

دور از جون فسقل خانمونبوسه

امروز توی طلافروشی که بودیم یهو صدای خانمه که روی صندلی روبروی طلافروشی نشسته بود اومد که داشت با تلفن حرف میزد: مامان کرونا که نگرفتی؟!!!!!

یعنی من و خانم فروشنده یه لحظه بهم نگاه کردیم و بعد 4 نفری که توی مغازه بودیم پقی زدیم زیر خندهخنده ی تلخ بودا خیلی تلخ.

از اونا که شاعر میگه: خنده ی تلخ من از گریه غم انگیزتر است کارم از گریه گذشته من بدان میخندم.

اینجا دیگه ماسک پیدا نمیشه. حتی مایع ضدعفونی کننده هم خیلی جاها تموم کردن امروز بابا خیلی دنبال مایع ضدعفونی کننده برای خودش بوده.مامان اونروز 2 تاشو برای خودم و خودش خریده بودامروزم یه دونه برا بابا خریده بود بابا اطلاع نداشت

دیگه بابا اومد خونه یه بسته پد الکلی خریده بود.نشست کلاسوری که همراهش برده بود کانون وکلا و موبایلش و حتی میز رو که روش کلاسورش رو گذاشته بود ضدعفونی کرد.گفت میخواست این خانم داروخانه ای بهم الکل ضدعفونی کننده بده هانخریدم.

پ.ن: امیدوارم اینروزا و سختی هاشون به زودی بگذرن از سر مردم کشورم و جهان. اینروزا توی تاریخ نوشته میشن و آیندگان میخوننش و شاید فکر کنن: چقدر امکانات پزشکی کم بوده در گذشته، یا فکر کنن خیلی از اتفاقا فقط توی فیلما میفته و حاصل تخیل نویسنده س .یاد پشت جلد "تحصیلکرده" افتادم که شروع به خوندنش کردم از دیشبپشت جلدش نوشته:

" اولین جلسه درس دکتر کری با نوشتن این جمله روی تخته سیاه شروع شد: چه کسی تاریخ را می نویسد؟ به یاد آوردم که چقدر این سوال برایم عجیب بود. از نظر من تاریخ نویس انسان نبود، بلکه فردی مثل پدرم بود، فردی پیامبرگونه که نگاهش به گذشته و آینده قابل تردید یا حتی بحث کردن نبود. اکنون در حالی که در سایه کلیسای جامع از کالج کینگ میگذرم، عدم اعتماد به نفس گذشته ام تقریبا خنده دار به نظر می رسد. چه کسی تاریخ را می نویسد؟ با خود فکر می کنم؛ من این کار را می کنم. "

   و اینروزا ما همگی در حال نوشتن و ساختن تاریخی هستیم که آیندگان میخوننشاگه آینده ای بمونه البته.

_ مه سو _


امشبی میخواستم یه کیک برای تولد شوهرخاله بپزم بریم دور هم کیک بخوریمبا مامان اومدیم خونه و چشمتون روز بد نبینه رفتم سر یخچال دیدم شیری که بابا ظهر خریده بود پاکتش سوراخ شده بود و شیر توی یخچال ریخته بودهمه طبقات رو کثیف کرده بود قشنگ و از گوشه یخچال سرریز توی آشپزخونه! و حتی فرش کف آشپزخونه رو هم بی نصیب نگذاشته بودیعنی قشنگ با مامان افتادیم به آشپزخونه و یخچال شستن و برنامه کیک پزون تعطیل!

همانا تصمیمات بهتری بگیرین برا انجام کاراتون!

.

امروز با مامان رفتیم داروخانه ماسک بخریم تازه از اون مدل ساده هاش 4 دونه بیشتر بهمون نداد!!!!

مامان با اعلام ورود ویروس کرونا خیلی نگران شده من نیاز به دکتر رفتن دارم چون معده دردم داره اذیتم میکنه و مامان ماسک خریده میگه توی بیمارستان استفاده کن میری.

بهم میگه: میشه دیگه کلاس شناهات رو نری؟!!!!! میگم زود تمومه ان شا الله چیزی نمیشه.

.

آقا از مهر و محبت مادری یه چیزی بگم شب تولدم بودا گفتم مامان اینا برام کیک خریدن و عکس گرفتیم و اینا؟!!! خب من کلی ایده برا عکس داشتم.وقت گرفتن یکی از عکسا مامان باید بالا سرم وامیستاد عکس میگرفت.یهو گوشیش افتاد خورد روی شکمم سوراخ کرد بدن منو!!!! بعد واکنش مامانم: الهی شکر تو بودی گرفتیش گوشیم طوریش نشد!!!!

مهر و محبت مادری ساطع میشد از کلمه به کلمه ش!خنده

میگم مامان نمیگی دل و روده م سوراخ شده؟!!!! نگران من نیستی نگران گوشیتی؟!!!!!!!

دوتاییمون غش کرده بودیم از خنده.

خلاصه بدونید و آگاه باشید همچین مادری دارم من!

حالا فرداش شده بود میگفت بدنت سیاه نکرد؟!

.

اونروز فسقل خان (برادرزاده) که خونه مون بود گیتاری که براش خریده بودیم رو دیده بود برداشته بود همچین ذوقی میکردمیگفتیم بشین برامون آهنگ بزن مینشست سیم های گیتارشو ت میداد و ذوق میکرداااااااااا.ای جانم به جانش.

یا ماشیناشو برمیداشت بازی میکرد میگفتیم ماشین قرمز کو؟!!! ماشین قرمزشو بالا میاورد.ماشین سفید کو؟! ماشین سفیدشو بالا میاورد.به ماشیناشم میگفت: ما ما ما

وقت اومدنشون خونه نبودممامان میگفت تا رسیدن فسقل خان ذوق کرده اومده اینجا فوری دویده توی اتاقتقشنگ دیگه میدونه وقتی میخواد بیاد اسباب بازیاش روی تختم گذاشته البته گیتار رو بردن همراهشون اینقدر که دوستش داره

یه مجسمه چوبی تزئینی داریم برداشته بود سمت من تش دادگفتم: ای واییییییییییییی نزنی به عمه. غش کرده بود از خنده.یه دفعه هم یه کلمه گفت نزدیک به عمه.مامان میگفت گفته عمهمن درست نشنیدم که.

وقت رفتن هم دست بابا رو گرفته بود با خودش ببرتش.قربونش برم من که از همون ریزگیش هم بابا رو خیلی دوست داشت.

یعنی تا بابا رفت شلوارشو عوض کنه همراهشون بره پایین گریه کرد دنبالش رفت پاشو میکشید که بیا بریمبا اون دستای فسقلش یه دونه انگشتت هم میگیره هی ضعف میکنی برای این مرد کوچولو که روز به روز بزرگتر میشه

فردا ناهار میان اینجامنم که ظهر از 1 تا 3 دو جلسه کلاس شنام هست.دلم بوسیدنشو میخواد و دلتنگشم که

استخر داره آخر هفته دیگه برا تعمیرات تعطیل میشه کلاسا رو بدو بدو داریم میریم

کرال پشت رو کامل یاد گرفتیم.کرال سینه هم بهمون هواگیری رو یاد داده و دیگه تمرین بیشتر نیاز داریم که تمامی حرکات رو باهم انجام بدیم. هنوز 5 جلسه به اتمام کلاس هام مونده.که فردا 2 تاش رو میریم2 تای دیگه رو شنبه، و دوشنبه هم جلسه ی آخرم و تمام

.

اینروزا خیلی مراقب سلامتیتون باشین دوستا ان شا الله غول این مرحله هم شکست میدیم کنار هم.

_ مه سو _


صبحی پاشدم نقشه رو فرستادم و بعد صبحونه خوردن چون دیشب تا 3 بیدار بودم و کم خوابیده بودم گرفتم توی تختم دراز کشیدم. دوسی زنگ زد موبایلم کمی صحبت کردیم راجع به وضعیت اینروزا و اینکه کار رو چکار کنیم و رفت و آمدهامونو؟!

بعدتر باز چشمم گرم شده بود که زنگ آیفون رو زدن. مامان اینا خونه نبودن و هیچکی هم قرار نبود بیاد میخواستم بی اعتنا باشم و حتی برای باز کردن در نرم. پاشدم ولی رفتم پشت آیفون.یه اقایی بود باز گفتم: فک کنم با همسایه کار داره ما کسیو نداریمبا بی حالی جواب دادم و یهو گفت منزل فلانی؟!!! بسته دارید!

تند تند لباس عوض کردم و چادر انداختم سرم عین این خاله قزی ها رفتم دم در بسته رو که داد دستم و مارک روش: mi market کاملا شگفت زده م کرد داخلش هم یه بسته ی کادو شده بود و من همش هنگ که کی بسته فرستاده؟!!! نکنه دیشب به مستر اچ میگفتم کاش جای یکی از کیف پول ها موس بود ناراحت شده موس خریده فرستاده؟!!!!

بدو بدو خودمو رسوندم بالا دستام میلرزید و مدام خودمو سرزنش میکردم که چرا نپرسیدم کی فرستاده؟! کادوشو باز کردم و یهو از شدت شوکه شدن کف زمین نشستم گوشی  mi note 10 pro بود. همینطوری اشک میریختم و دستام میلرزید و گوشیمو برداشتم و به مستر اچ زنگ زدم و هی میگفتم: اگه مستر اچ خریده باشه برام، میکشمش! گرچه فقط صحبت این گوشی رو با مستر اچ کرده بودم و قطعی میدونستم خودش فرستاده!

حس خیلی خیلی عجیبی بودمن گریه میکردم و با مستر اچ حرف میزدم و هی میگفت: چی شده؟!!! چرا گریه؟!!! تو رو خدا گریه نکن همکارام الان اینقدر میگم گریه نکن فک میکنن دعوامون شده!

به زور حرف زدم که گفت: حالا میتونم بگم تولدت مبارک.بازش کردی؟!!! دوسش داری؟! رنگش چطوره؟!

گفتم: من هنوز حتی بسته بندی روی پاکتشم باز نکردمشوکه ام چرا خریدی؟!

خب توی وضعیت اقتصادی الانمون که خودم ازش باخبرم واقعا انتظار همچین هدیه ای رو نداشتماونم بعد از فرستادن اون هدایا و خب من هدیه مو گرفته بودم و دوسشون داشتم و الان واقعا انتظارشو نداشتم

گریه میکردم و میگفت: حالا این گریه خوشحالیه یا ناراحتی؟! نکنه ناراحتی که گفتم اگه برات کادوی سنگین بخرم سال دیگه هیچ کادوی سنگینی نمیخرم؟! برا کادوهای سال دیگه ت داری گریه میکنی؟!!! (اشاره به شوخی هامون بین صحبت های این مدتمون که میگفت اگه کادوت بالاتر از دو میلیون باشه سال دیگه کادو در حد صد تومن بهت میدم)

خلاصه کلی سر به سرم گذاشت.

دیشب داشتم براش یه متن رو میخوندم راجع به جنتلمن بودن آقایونمیپرسید: حالا من جنتلمنم؟!!!! نگفتم زیر همون پست نوشتم آقامون جنتلمنه! گفتم: فلان دستور غذایی رو هنوز بلد نیستیالان جنتل هستی! اونو یاد بگیری جنتلمنی! گفت: اونم یاد میگیرم

الان باید بهش بگم: بدون اون دستور غذایی هم جنتلمنی!خنده

پولکی کی بودم من؟!!!

گریهدلم میخواد الان کنارم بود آخهدلتنگشم.گریه

دلیل ناراحتیم اینه که حاضر بودم پول این گوشی رو بده دو تا گوشی نصف قیمت این.یکی برا خودم یکی برا خودش.خودش خیلی وقته گوشیش داغون هست همش بهش میگفتم: بذار بعد عروسیمون میریم یه جفت گوشی عین همدیگه میخریم و حالا .!

_ مه سو _


من هنوز جزو بازمانده های 98 هستم!

چند روز پیش دیدم پشت دستم میسوزه نگاه کردم دیدم پوستش حسابی خشک شده و پوست پوست شده و اصلا حواسم بهش نبوده.روزی چندین بار دارم دستامو چرب میکنم ولی نمیدونم پوستم به چی حساسیت داده اینطور شده؟!!! پد الکلی یا اسپری؟!!!

چند روزی هست حبس خانگی هستیم دلم برای قدم زدن توی شهر و پاساژها تنگ شده دلم برای روزای بدون استرس تنگ شده. حتی دلم تنگ شده که یه عطسه کنم و پشتش با نگرانی بهم نگاه نکنن که نکنه کرونا گرفته باشم؟!!!

بابا از بیرون که میاد کمرشو خم میکنه میگه کتم رو از تنم بیرون بیار برم دستامو بشورمکتش رو در میارم و عین وسواسی ها منم دستمو با صابون میشورم دوباره همچین وضعیتی داریم زندگی میکنیم.

از خونه تی هم نگم که فقط کابینت سوپری آشپزخونه رو تمیز کردم و امروز هم بوفه ی توی سالن تمام کریستال ها رو بیرون آوردم شستم خشک کردم و بوفه رو تمیز کردم و ظرفاشو چیدمهمین الان یادم اومد باید دو تا کمد زیرش هم تمیز میکردم یادم رفته!!!!!!

کابینت لیوان ها و بقیه ی ظروف هم امروز تمیز کردمیعنی از کل کابینت های آشپزخونه حدود 1/4 تا الان تمیز شده!!!! بدون عوض کردن رومه های روی سر هر کابینت که برای چربی نگرفتن میندازیم و و شستن درب هاشون با سیف! کلا کارای بلندی خونه رو من انجام میدم!!! حتی تمیز کردن لوستر!!!

چون بابا که با دیسک کمر خیلی وقته انجام نمیدن.مامان هم از بلندی میترسن سال های دیگه باید کارگر بگیرن احتمالا.

هنوز خیلیییییییی کار موندهاما من واقعا نمیدونم چطوری باید به خودم انرژی بدم؟!!!

حالم چندان خوب نیست احساس ضعف درونی دارمیکم شدتش کمتر هست از اون ضعف یه مدت پیشم خونه ی خاله ولی با این وضعیت کرونا میترسم دکتر برمحتی سونوهایی که داشتم هم نرفتم انجام بدم.

کاش زودتر به وضعیت سفید برسیم و بتونیم روال عادی زندگی رو در پیش بگیریم.

نمیدونم این ضعف و حالت هام مربوط به اعصابم میشه یا از درون بیمار شدم و ممکنه یکی از سیستم های جسمی بدنم خراب شده باشه؟!!! و این بدترین حس ممکن هستمن نمیدونم کجا دنبال بهتر شدن حالم برم؟!!!

پیشنهاد دوس جانم این بود که پیش مشاور برم کمی صحبت کنم.چون باهاش که حرف میزدم وسط صحبتام اشک میریختم یهو.خودشم به زور جلو اشکاشو گرفت که همرام گریه نکنه.فقط گفت اینروزا که نمیتونیم همدیگه رو بغل کنیم گریه نکنراستی نگفته بودم دوس جانم همون هفته ی گذشته اومد پیشم و هدیه های تولدمو داد؟!!! یه ادکلن و یه شلوار خونگی برام هدیه آورده بود دوسشون داشتم

.

اینروزام خیلی کم انرژی شدمکتاب " تحصیلکرده" رو خوندمفوق العاده بودنویسنده با جسارت تمام از گذشته هاش و تاریکی روزهاش نوشته بوداز چنگ زدن هاش و زمین خوردناشتا وقتی که تونسته بود نجات پیدا کنه.خیلی دوستش داشتم

موندم چی میتونه بهم انرژی مضاعفی بده اینروزا؟!!! دلیل اینهمه پژمردگی اینروزام چیه؟!!!

تا الان 3 تا از همکارای مستر اچ رو بردن چون کرونا مثبت شدناز فردا ساعت کاریشون تا 1 میشه احتمالا

نگران مستر اچ باشم یا خودم یا خانواده م؟!!!!

_ مه سو _


خب این مدتی که ننوشتم تقریبا همش رو خونه بودم جز 2 روزش

بابا رفت و آمدش به بیرون خیلی خیلی محدود و کمتر شد. بیشتر رفت و آمدش هم مربوط به خریدهای خونه میشه که سعی میکنیم توی خریدها کلی خرید کنیممیوه و سبزیجات و سوپری. که کمتر نیاز به بیرون رفتنشون باشه.

سوپری سر کوچه مون هم که جدیدا اشتراک میده و خریدا رو درب منزل تحویل میده بخاطر شرایط پیش اومده که خب باعث آرامش خاطر هست به نظرم.البته که فاصله ای با خونمون نداره چون مثلا چند روز پیش ها من خرید سوپری داشتم ولی استرس ناشی از بیرون رفتن مانع شد برای خرید برم و فقط بابا که اومد فرستادمش خریدکه خب بعدش هم اون کارت رو آورد و گفت که گفته زنگ بزنین اشتراک بهتون میدم خریدا رو درب منزل میاریم.استرس بیرون رفتنه و برخورد با چندین نفر دیگه توی مغازه کم میشه حداقل

خوبی محل ستمون اینه که به بلوار اصلی نزدیکیمچند تا آپارتمان فاصله داریمو خب تقریبا همه ی مغازه ها هم بهمون نزدیکن.با پای پیاده میشه راحت دسترسی داشت.

بعد خب ورود هر خریدی به خونه مون هم مراحل جدیدی رو طی میکنهتوی یه سبد که نزدیک درب ورودی گذاشتیم همه خریدا و کارت و سوئیچ ماشین و هرچی همراهمون باشه رو باید تخلیه کنیمبعد میریم لباسا تعویض تا حدودی و دستا رو میشوریم و بعدتر خریدا اونایی که قابل شستشو هستن رو میشوریم میذاریم خشک شن و بقیه هم ضدعفونی میشن و میرن توی بالکن جلوی آفتاب چند ساعتی میمونن و بعد تازه اجازه داریم ازشون استفاده کنیم

پلاستیک هایی که از بیرون میاریم هم بلا استثنا دور ریخته میشن.

خدا رو شکر تا الان همه ی اقوام در سلامت کامل به سر میبرنهر کسی هم بیرون میره و خبرش توی گروه میپیچه کلی سرزنش میشه تا از خجالت دیگه تکرار نکنه!

گروه خانوادگی هم کلهم اختصاص کامل به شرح و بسط همین مسائل و اطلاعات داره و توصیه های بهداشتی و گاها خندیدن دور همی که دلتنگی ها کمتر شه.

و خب خیلی هم دلتنگ باشیم تماس تصویری

گفتم که چند مدت قبل کرونا به پسرخاله م پیام داده بودم که منو دوباره عضو گروه کنه؟!!!

خانواده ی مستر اچ هم که خواهرجون گروه خانوادگی رو از تلگرام آورد واتس آپخوبی خانواده های شلوغ همینههمه ی برادرا و خواهر و عروس ها و داماد جمعا یه گروه شدیم و این شلوغی خیلی دلچسبه مخصوصا برای منی که خب بخوام از سمت خودم گروه تشکیل بدم فقط خودم و مامان و بابا و مستر اچ میشیم!!!! عروس که نمیذاره اصلا داداشم توی گروهی باشه!!!

چند شب پیش برادرشوهر فیلم دخترشو فرستاده بود اینقدر این بچه شیرین زبون، یه حرفایی میزد فقط من مونده بودم از کدوم جیبش این حرفا رو بیرون میاره؟!!! به قول مستر اچ: این بچه ها گاها حرفایی میزنن که حس میکنی آموزش دیده ان! معلوم نیست چطوری یاد میگیرن.

خلاصه باب خنده مون شده بود برادرشوهرش دعواش میکرد برای بداخلاقیش بعد دلایل بچه رو باید میشنیدید که چطوری داشت توجیه میکرد که نباید زبانا هم دعواش کنن!!!!

روز پدر امسال عجب روزی بودبابا و مامان برای هرس درختای باغ رفته بودن دوتایی که دیگه تمومش کننتقریبا 4 روز این روند هرس و رنگ زدن جای شاخه های بریده ادامه داشت. منم دست بکار شدم برای روز پدر کیک درست کنمکیک خیس ترکیه ای. که بابا میاد کمی سوپرایز شه.

کلی در طول درست کردنش ذوقشو کردم( اشپزها میدونن).یعنی فک کن مایع کیک رو که آماده میکنی حباب دار میشه و آماده ی پف کردن هست چقدر موجب ذوقت میشه و میدونی که کیکت پف خوبی میکنه بعد از پخت و به اصطلاح پوک میشه و خوش طعمبعد گذاشتم پخت و بیرون آوردمش. دو دفعه ای که این کیک رو پخته بودم توی قالب کمربندی بود و بیرون آوردنش سخت نبود این دفعه توی یه قالب طرح دار داشتم ریخته بودمش.باید کیک رو داغ داغ بیرون بیاری که مایع روش رو بدی که خوب به خوردش بره. منم یادم رفت قالبم رو باید توی آب سرد میذاشتم قبل ت دادنش و خارج کردنش. فقط تش دادم که از قالب آزاد شه و خب با کلی ذوق وقتی حس کردم کیک آماده برگردوندن هست برش گردوندم و چی شد؟!!! بله نصف کیک تپ افتاد توی ظرف! نصفش داخلش موند

قیافه من بعد اونهمه ذوق و تلاش؟!!!!!گریه

دیگه نصف دیگه رو به هزار بدبختی خارج کردم ولی همونم دو تکه شد! کارم از گریه گذشت قشنگ! همه خستگی کار موند به تنم!

اگه اسراف نبود صد در صد کیک رو مینداختم توی سطل باز درست میکردم! ولی خب دیگه همونو سر هم بندی کردم و بابا اینا که اومدن گفتم کیک خراب شد ولی ان شا الله عید یه دفعه دیگه براتون درست میکنم

نگم چقدر کیک پوک و خوشمزه ای هم شده بودجاتون سبزولی بدرد عکس و . نمیخورد.

خلاصه اینجوری روز پدر هم سر شد دور هم برای ما.

داداش اینا هم که شب قبلش ساعت 1 تماس تصویری گرفتن و تبریک گفتنبرادرزاده قیافه ش پشت تماس تصویری دیدنی بود! الهی قربون اون لب و لوچه ی اکثرا اخموش برم که باید خودتو قطعه قطعه کنی یکم راه بده بخنده!

جدیدا یاد گرفته بوس هوایی برات میفرسته

دو هفته پیش که اینجا بود بهش گفتم گوزن بادیش رو ببوسه بهش زبون زد! بچه هنوز بوس صورت بلد نیست خنده فقط بوس هوایی خوب میفرسته.با اون پنجولای کپلش.عمه ش قربونش بره.بوسه

منتظرم هفته ی آینده بالاخره مستر اچ رو ببینمهفته ی دیگه فردای همچین روزی ان شا الله مستر اچ میاد و میبینمش بعد گذشت چند ماه. امروز مرخصی گرفت برای اومدن و تا 15 فروردین ان شا الله پیشم میمونه.

عید امسالمون هم کنار همدیگه ایم الهی شکر

تعداد همکاران کروناییشون به 5 تا رسید همون وقتا ولی خب دیگه خدا رو شکر بیشتر نشدن.یکی از اون بندگان خدا هم فوت شد و یکیشون که بهبود پیدا کرده از دیروز برگشته سر کار.

امیدوارم بتونه بیاد و پروازها کنسل نشن . خیلی خیلی دلتنگشم.

.

از خونه تی بگم که خب توی 3 نوبت دیگه بالاخره آشپزخونه رو امروز تمومش کردیم تقریبادیوارشو بخارشوی زدیم. تمام کابینت های بالاشو هم داخل کابینت هم خارجش رو تمیز کردمشستنی ها رو شستیم و گذاشتیم و مرتب کردنی ها رو هم مرتب کردیم فقط یه کشو زیر گاز مونده که اون کار خود مامانم هست. ادویه جات هست باید تک تک ظرفا رو در بیاره تمیز کنه بشوره و اونا که کم هستن رو پر کنه سر جاشون بذاره

درهای کابینت های پایین هم  نیاز هست با سیف بشوره که خب سهم مامان هست.داخل همه شون تمیز و مرتب شده

امروز دیگه کتابخونه مون هم همه کتاباشو آوردم پایین و روی کتابا رو گردگیری کردم و هر طبقه هم گردگیری کردم و چیدم و تمامطبقات زیر میز کتابخونه و خود کتابخونه هم تمیز کردم و وسایلاشو باز چیدم.این کتابخونه رو توی سه تا کنج کنار راهرو خودم طراحی کردمیعنی عظمتی داره برای خودش و تمیز کردنش واقعا توان میخواد.اینقدرم که کتاباش زیادنالان قشنگ بازوهام درد میکنن اینقدر کتاب پایین آوردم و سر جاش گذاشتم.

بعدتر رفتم لوستر اصلی توی سالن رو گردگیری کردم.کریستالاش قشنگ میدرخشن الان.بعدتر سه تا لوستر بالای میز ناهار خوری.لوستر ورودی و خب چوب های بالای نشیمن که توی سقف کار کردیم، قسمت بالای میز تلویزیون، اسپیلت، مهتابی توی سالن و بالای بوفه هم تمیز کردمبعدتر هم قسمت بالای جا کفشی

از تمیزکاری سالن هم فقط چهار تا کشوی میز تلویزیون مونده و تمیزکاری کف سالن که خب کار همیشگی هست.یعنی سالن هم برای عید تمیز شد. البته مامان باید مبل های چرم توی سالن هم شامپو بزنه و بشوره

و خب تمیزکاری های اتاق ها موندهدو تا اتاق دیگه با خود مامان ایناس.من فقط اتاق خودم میمونه که یه روزه یا دو روزه تمومش میکنمفردا استراحت میکنم دوباره.مامان اینا تمیزکاری انبار هم دارن. تا الان بیشتر من مشغول بودم.

بابا امسال لبه های همه کابینت ها رو چسب کاری کرد کابینت هامون با اینکه اینهمه گرون خریده بودیم(تقریبا 4 برابر ام دی اف عادی در اومد زمان خودش) و ام دی اف عادی نبود ولی روکش هاش تماما داره با گذشت زمان از لبه باز میشه.تمامی لبه ها بلند شدن که خب خدا رو شکر به واسطه دفترم و آشنایی با چندتایی کابینت ساز بهم چسب خوبی معرفی کردن که خب فعلا جوابگو بود تا چند سال دیگه که اگه نیاز بود کل کابینت ها رو عوض کنیم.

بابا هم قراره پرده ها رو پایین بیاره برای شستشو

خلاصه که بوی نو شدن دوباره توی خونه پیچیده.درسته که عید دیدنی نمیریم ولی خودمون که توی خونه هستیم که. سفره هم با همه ی امکاناتی که فقط توی خونه داریم میچینیم امسالمامان سبزه ها رو برای سبز شدن گذاشته و امیدوارم خوب بشن

هفته ی گذشته واقعا دیگه غمگین بودم.بابا اینا گفتن بیا بریم باغشهر و بیایم.اونجا که جز خودمون کسی نمیرهدیگه مامان ناهار آماده کرد و رفتیم و ناهار رو توی سایه آفتاب باغ خوردیمهوا سردتر از اون بود که داخل اتاق بریم

من عکس گرفتم و کتاب خوندم و با مستر اچ حرف زدم.مامان اینا درختا رو هرس کردن من ذوق شکوفه های بادام رو کردم و برای مامان اینا میوه پوست گرفتم

غروب که برگشتیم کلا روحیه م عوض شده بوددوباره بهم انرژی تزریق کرده بودن انگار.

.

دیروز رفتم دفتری که باهاش کار میکنیم برای مهر کردن نقشه. میخواستم مهرم رو با اسنپ بفرستم مامان گفت اگه شلوغ نیست بیا دوتایی بریم یه سری خرید هم داریم انجام بدیم بیایم دیگه باهم رفتیم.با هزار وسواس و دستکش رفتم مهر کردم و امضا و . بعدتر مهرم رو گذاشتم گفتم دوست جان میاد دنبالش اون خونه ش به اون دفتر نزدیکتره.

دیگه بعدتر با مامان کش خریدیم که ماسک بدوزه توی خونه برای خودمون حداقلبرای رفت و آمدهای ضروریمون.حالا که اصلا ماسک گیر نمیاد.

بعدتر رفتم داروخانه و فقط یه محلول ضدعفونی و گنا سطح گیرم اومد . بعدتر پلاسکویی دو تا اسپری خریدیم برای اینکه محلول ضدعفونی رو بتونیم اسپری کنیم و اومدیم خونه.

بابا این مدتی رفت و خونه ای که ساکن هستیم رو مشروط به اسم مامان کرد. یکی از درخواستایی بود که خب خیلی بهشون گفته بودم. با این وضعیت داداشم و عروس منطقی همین بود و به نظرم اینکه زن ِ خونه بعد اینهمه سال زندگی سقفی بالای سرش باشه واقعا حقش هست. حقی که بخاطر زندگیش با مرد بهش داده میشه. و بچه ها نباید تصرف کنن بهش. من اینو حق مسلم مامانم میدونستم و میدونم و پیشنهاد دهنده ش هم خودم بودم

دیگه امروز سندش اومد. بابا رفتن و از پست تحویلش گرفتن.بهشون گفته بود امضا کنید بابا گفتن: ببخشید ولی میترسم بخاطر کرونا دیگه اسمشونو ثبت کردن و رفتن

بعد فک کنین سند رو بردن بالکن آفتاب کردن و بعد چند ساعت همونجا بسته ش رو باز کردن و سند رو آوردن

ما اینقدر حواسمون هست!!! قطعا بعد کرونا باید ملت رو از وسواسی که گریبانگیرشون شده با مشاوره و روانشناسی خارج کنن!خنده 

.

این مدتی من یه مقدار از کتاب "شدن" رو خوندم. بیشتر سریال کره ای دیدم و خندیدم و سعی کردم غصه ها رو از خودم دور کنم که سیستم ایمنی بدنم قوی بمونه.دومین سریالی که اینروزا دیدم رو به اتمام هست.

با دوستانم بیشتر پیامکی حرف زدم و از احوالاتشون باخبر شدمو کمتر خودمو درگیر آمار و ارقام بیماری کردم که کمتر استرس بکشم.فقط تلاش کردم نهایتا بیرون نرم و اگه هم اجبارا بیرون رفتم با رعایت نکات بهداشتی بوده  ان شا الله شر این بیماری هرچه سریعتر از کشورم کم شه

واقعا دلم تنگ شده برای روزهایی که بدون استرس هر وقت تصمیم میگرفتیم برای خرید یا هواخوری بیرون میرفتیم.

دغدغه مستر اچ اونوقت چیه؟!!! حالا اومدم چطوری بریم باهم آیس پک بخوریم؟!!!!!خنده

پ.ن: عروسی دوستم هم عقب افتاد.هنوز خبر قطعیشو نداده ولی احتمال 90 درصد قطعی هست بهرحال هر دو پزشک هستن و اینروزا درگیری هاشون بیشتر.

_ مه سو _


این پست حاوی کمی آه و ناله مریضی است دوست ندارید و . نخونید.

تا حالا شده وقتی مریض شدین مثلا گلوتون خلط میاره کلیییییییییییی خوشحال شین؟!!!

من الان توی این مرحله ام!

راستش سه روز پیش بود که مستر اچ بلیط رفت و برگشتش هم خرید و خوشحال و خندون از اومدنش بودم که حس کردم سمت راست قفسه ی سینه م کمی درد داره توی ذهنم نشستم دو دو تا چهارتا کردم که این یکی از نشونه های کروناس! چه خاکی به سرم بریزم؟!!! بعد هی گفتم: نه سمت راست قفسه ی سینه م هست کل قفسه ی سینه نیست. الکیه. آقا به ساعت نکشید درده اومد نشست وسط قفسه ی سینه م!

مستر اچ بهم زنگ زده بود هی خواستم چیزی نگم ها ولی یواش و همراه بغض و گریه گفتم: مستر فک کنم کرونا گرفتم! بلیطت رو کنسل کن!

خندید گفت چی شده؟! گفتم قفسه ی سینه م درد میکنه.یکم زد به در مسخره بازی و وقتی عطسه کردم گفت عطسه از نشونه هاش نیست نگران نباش.

همون شب به مامان گفتم سوپ ورمیشل درست میکنی؟!!! سوپ رو که خوردم انگار همه ی درد قفسه ی سینه م رفع شد!

بعدتر به مستر اچ گفتم: فک کنم گرسنه بودم! سوپ رو خوردم حالم خوب شد. و واقعا بهتر بودم.

دیگه شب بود نمیشد کاری کرد.ولی برا خودم برنامه گذاشتم تا حالم خوبه پاشم اتاق تی رو کنمتب سنج هم بیابم که کجاس که هوای خودمو داشته باشم. ناگفته نماند که توی ذهنم حتی وصیتمم نوشتماصلا هم فک نکنین ترسیده بودم و گریه میکردم ها! من که گریه نمیکردم بچه همسایه بود! بعد وسط گریه به خودم میگفتم: استرس بده.استرس رو از خودت دور کن هیچی نیست

فرداش بود به مامان گفتم همش عطسه و آبریزش بینی دارم.یکمم قفسه ی سینه م درد میکنه. نکنه کرونا باشه؟!!! مامان گفت: منم کمی گلوم خارش داره ولی تو که جایی نرفتی.هیچی نیست ترسیدی فقط.

دیگه اتاق تی رو در حد اعلا انجام دادم امسال و دو روزه تمومش کردم. گفتم اگه عمری بود که از تمیزیش لذت میبرم.اگه نه هم که خب نگن چه دختر شه و کثیفی بود! یعنی خودمو کشتم ها!!! الان از دیشب شدم آدم آهنی اینقدر که ساق پام درد داره و گرفته.بس که سر پا بودم هی وسایل جابجا کردم.جای لباس زمستونه و خنک رو هم عوض کردم اینقدر که هوا گرم شده. تازه وسط اتاق تی به مامان اینام کمک دادممثلا دریچه های کولرها رو تمیز کردم.کشوهای میز تلویزیون رو تمیز کردم و .

دیروزی هم بابا همه ی پرده های خونه رو به درخواست من پایین آورد برای شستشو و امروز پرده های تمیز نصب شدن. مامان میگفت به بابا گفتم خدا مه سو رو خیر بده غر زد سر پرده های خونه همه رو شستیم.درسته سخته ولی خیلی برق میزنن. طفلی خب مامان مجبور شد تور پرده های سالن رو با دست بشوره که پفش خراب نشه.سختش بود.

بعد توی این هیری ویری اتاق تی تب سنج رو پیدا کردم دمای بدنمو اندازه گرفتم به 35 هم نمیرسید.به مستر اچ گفتم خدا رو شکر تب ندارم. امروز دیگه گلوم درد گرفته بود یه تک سرفه هایی داشتم و درد قفسه ی سینه م کم هست ولی هست که بازم ترس توی وجودم لونه کرده بود که همین عصری به خلط افتاد. برای این خلط اینقدر خوشحال شدم که نگو!!!! ان شا الله که کرونا نیست. ولی اگه بود و سال دیگه رو ندیدم حلال کنید دیگه!

.

خوبی اینروزا شدت احوالپرسی هاس. عمه کوچیکه هر روز یا روز در میون تماس میگیره و احوال میپرسه. خانواده مادری همچنین. اینروزا خیلی بیشتر دورادور هوای همدیگه رو داریم.و این بهترین اتفاق اینروزا بوده.

_ مه سو _


جناب

فیشنگار از 98 ای که گذشت نوشتناتفاقات خوب و خوشی که در خلال این سال پر استرس براشون افتادو مطالبی که این سال یاد گرفتن. دعوت کردن که دوستان هر کس برای خودش یادداشتی داشته باشه از تجارب امسالش. و منم دوست داشتم که شرکت کنم.

- خب 98 من با گرفتن دفتر اشتراکی با دوستم شروع شد. روزهای شادی که داشتیم و مرتب کردن اتاقمون و اضافه کردن تک تک وسایلی که خیلی خیلی شاد و خندونمون میکرد. آشنا شدن با بقیه ی کسب و کارهایی که توی همون محل کارم بودن افراد مختلف با روحیه های مختلف و خب شادی ها و غم های جمعی. اولین مشتریمون و شاد شدن هر دومون از رونق گرفتن کسب و کار.

- روزی که دفتر آجرنما برامون اون تابلوی وان یکاد رو هدیه آورد که توی دفتر بذاریم.و چقدر روزای خوب و پر انرژی ای اونجا داشتم. پنج شنبه هایی که بستنی برای فاتحه میاوردن و . و یاد گرفتم که میشه ذره ذره توی دل ها موندگار شد.

- توی سال 98 به ترسم از آب غلبه کردم و بالاخره کلاس شنا رفتم. و چه لذتی داره این تلاشم هرچند دست و پا شکسته و نچندان حرفه ای. و چقدر خوبه که دیگه توی آب رها میشم و اون ترس گذشته رفته که رفتهانگار یه رویای خیلی خیلی دور.

- دفاع پایان نامه ی ارشدم بود و چقدر بعد از اون سبک شدم که سنگینی و استرسش از روی دوشم برداشته شد. و چه کیفی داشت جلوی خانواده و همسرم شنیدن تعاریف اساتید

- مستر اچ برام گوشی سوپرایزی خرید و وقتی واقعا حتی فکرش رو هم نمیکردم آنچنان شادی به قلبم ریخته شد که فقط اشک ریختم.

- امسال دوباره کتاب خوندن رو بیشتر کردم. و با کتاب دوستی دوباره ای پیدا کردم. چقدر خوب شد که توی برنامه های شبانه قبل از خواب این کتاب خوندن رو گنجوندم. قبل اون همش میگفتم فرصتی برای خوندن نیست ولی حالا شده نیم ساعت وقت هم داشته باشم خیلیه.

- تونستم از فضای مجازی کمی بیشتر دل بکنم. هر خبری رو باور نکردم پیام ها رو بی هوا فوروارد نکردم و کمی بیشتر فکر کردم.

- مستر اچ بالاخره کار مرتبط به تحصیلش پیدا کرد و تحسین شد . من هیچوقت شاید ازش ننوشتم ولی پارسال این موقع ها که مستر اچ کار نداشت و در به در دنبال شروع کارهای تازه بودیم اینقدر که استرسش زیاد بود بدنش تیک برداشته بود و نیمه خواب که میشد بدنش میپرید با شدت.گاهی شدت پرش بدنش اینقدر زیاد بود که وسط خواب مینشست و از خواب میپرید و چه شب هایی کنارش اشک میریختم و صلوات میفرستادم تا بتونه توی آرامش بخوابه. هیچ وقت یادم نمیره وقتایی که حلقه ی دستاشو از دور شونه هام باز میکرد و بهم پشت میکرد میخوابید میگفت بدخواب میشی و میگفتم اگه بهم پشت کنی بدخواب میشم. ولی خدا رو هزار مرتبه شکر سال 98 با شروع کارش گرچه دوریمون سخت بود ولی این مشکلش حل شد و حالا اونقدر از کارش رضایت دارن که واقعا دغدغه هام برای قراردادهای بعدیش نزدیک به صفر رسیده.

- با شادیهای فامیل شادی کردم از خبر ازدواج ها ذوق زده شدم از خبر تولد نینی ها دوباره متولد شدم. از استخدام دخترخاله م خارج از ایران شدیدا خوشحال شدم و با خبر قبولی دانشگاه دخترخاله ی فسقلم واقعا هیجان زده شدم.

- دوباره ارتباط برادرم با خانواده از سر گرفته شد و خانواده ی کوچیکش به یه آرامش نسبی رسید( هنوز گاهی پس لرزه هایی هست) ولی دیدن برادرزاده م، هیجاناتش و رفتارهای خوشمزه س منو حسابی شاد میکنه

- تونستم بالاخره برای اولین بار قرآن رو با خوندن کامل ترجمه ش ختم کنم و چقدر دلنشین و دوست داشتنی بود این ختم که قرارشو با خودم گذاشته بودم.

- شناختی که راجع به شراکت پیدا کردم خیلی تجربه ی خوبی بود

- امسال سلامتیم رو بیشتر شکرگزار بودم دوره های شکرگزاری رو شرکت کردم که حسم رو بهتر کرد.

- تونستم فکرمو از قید و بند اسارت خیلی از افکار منفی آزاد کنم هنوز جا برای کار داره ولی دیگه مثل قبل خیلی از اتفاقات آزرده م نمیکنه. سعی کردم جز به خیر دعا نکنم و هر چیزی ناراحتم کرد فقط به خدا بسپرمش و رها بشم از ناراحتیش.

- امسال هم مثل سالهای گذشته تونستم دو دفعه اتاق تی کنم(معمولا یکبار آخر تابستون یکبار آخر زمستون) و با هر بار اتاق تی وسایل اضافی رو دور ریختم. بخشیدنی ها رو بخشیدم و خلاصه انرژی مثبت رو توی فضای کوچیکم جاری کردم.

- پر خوری نکردم و به سلامتم اهمیت دادم و برای خودم ارزش قائل بودم.

- خودم رو همچنان فراوان دوست داشتم با همه ی کم و کاستی ها از نظر دیگران.

- به واسطه ی شنا رفتن سومی، بیشتر و بیشتر از قبل صمیمی شدم قبل از این کوچیکه خیلی حس نزدیکی داشتم و همیشه حرف برای گفتن، ولی حالا خاله سومی یار غار وفادار خودم شده و خیلی خیلی صحبت کردن باهاش رو دوست دارم.حالا دیگه بین من و مستر اچ دعوا میشه که خاله سومی خاله ی خودمه! ( مستر اچ خاله سومی رو بیشتر از همه خاله هام دوست داره.من همه خاله هام رو دوست دارم خاله کوچیکه رو یکم بیشتر دوست داشتم که حالا خاله سومی هم اومد جفتش)

- تونستیم با مامان بیشتر بریم تفریح دوتایی سینما رفتن و .

و شاید خیلی اتفاقات ریز و درشت دیگه که شادم کردن و الان حضور ذهنی برای نوشتنشون نداشتم و باعث شدن غم ها منو از پا در نیارن. شمام از شادی های کوچیک امسالتون بنویسید و بشماریدش . تجربه خوبیه.

_ مه سو _


سلاممممممم عیدتون مبارک

خوبین؟!!!

اینروزا مستر اچ اومده و من بیشتر وقتمو باهاش میگذرونم.با هم فیلم میبینیمباهم تصمیماتمون و برنامه ریزی هامون رو مرور میکنیم . باهم عکس میگیریم و کنار خانواده م وقت میگذرونیم.

اتفاقات اینروزا رو بعد از نیمه ی فروردین میام و مینویسممیخوام از همه ی وقتم برای کنارش بودن استفاده کنم تا میتونم.

نگرانم نباشین

فعلا

_ مه سو _


اول کار بگم طولانی نوشتم اگه خسته این یا نوشته های طولانی خسته تون میکنه نخونین!

روزامون وحشتناک دارن تند تند میگذرنروزگار برام افتاده روی دور تند نمیدونم چرا ولی خب خیلی سریع میگذرهشاید بهتره بگم به بطالت.

خیلی وقته ننوشتمراستش الانم چندان دست و دلم به نوشتن نمیرفتهمیشه بعد از رفتن مستر اچ و دور شدن ازش حسابی انرژی از تنم میره.

دیروز ظهر که از فرودگاه برگشتم کاملا تخلیه انرژی بودمتوی راه گریه کرده بودم و وقتی وارد خونه شدم مامان بعد اینکه پرسید مستر اچ رفت گفت: سرگرمی توام رفت.

یعنی با بغض جوابشو دادم و اومدم اتاقم و اشک و اشک بعد هی گفتم: پشت سر مسافر گریه نمیکنن خوب نیست و خودمو به زور آروم کردم.موبایلمو برداشتم و نزدیک 3 ساعت پشت سر هم manor cafe بازی کردم! یعنی قشنگ 16 روز بود بازش نکرده بودم! بازی کردم تا کمی یادم بره مستر اچ نیست. بعد پیرهنشو برداشته بودم عطرشو با همه ی وجودم بو میکردم

دوری خیلی خیلی سخته فرای انتظار اونم اینهمه فاصله

قشنگ تا شبم به بیهودگی گذشتشب هم یه عالمه با مستر اچ حرف زدیم و کلییییییییی اظهار دلتنگی و قلپ قلپ اشک تا وقت خواب

همش 3 قسمت از فصل دوم سریالم رو که اومده بود دیدم.ظرفای شام هم فقط شستم که دستم توی آب باشه حالم بهتر شه یعنی مفید بودنم دیروز در این حد!

حتی مامان زنگ زده بود به بی بی میگفت: مستر اچ رفته و ما باز تنهای تنها شدیم.

میخوام بگم اینقدر حضورش پر رنگ هست توی خونه ی ما و دوستش دارن مخصوصا مامان دوستش داره

صبح زود پاشده بود براش ناهار آماده کرده بود چون توی هواپیما بخاطر کرونا هیچی بهشون نمیدادن.اضافه هم مرغ سوخاری گذاشته بود برای شامش. کنجد برشته کرده بود چون میدونست دوست داره براش جدا گذاشته بود.یه عالمه خرما و بادام و . دادن با خودش برد

بهش گفته بودم چمدونت رو سبک بیار.همش دو تا پیرهن و یه دست لباس خونگی آورده بود.قشنگ وزن چمدون 18 کیلو بود وقت رفتنش.

روز 28 اسفند ماه بعد از ظهر بود . تقریبا همه ی خونه رو تده بودیم و جارو و تی مونده بود بکشیم و گردگیری سرسری.بخاطر بسته بودن آرایشگاه ها و . هم خب من سفارش نتی داده بودم و دستگاه وکس گرفته بودم و خودم چند سالی هست ابروهای خودم و مامان رو برمیدارم و خلاصه صورتمون هم وکس کردم . موهای مامان رو رنگ گذاشتم و مشغول کارای آرایشگاهی خودمون بودیم که مستر اچ زنگ زد گفت: یه شام خوشمزه بذار برای امشب.

گفتم: چی؟!!! بابا تو که فردا شب میرسی چکار به شام امشب ما داری؟!!!!

گفت: فرودگاهم و دارم میام

من متعجب: آخه تو قرار بود فردا شب بیای چرا امشب؟!

گفت: اگه نمیخوای تا نیام؟!!!!

من به کف اتاقم نگاه میکردم که ریخت و پاش بود و آی کندن مو! گفتم: نه بیا خیلی هم عالی هستالان به مامان میگم شام بذاره

گفت: اگه میخواستم مامان شام بپزه که زنگ میزدم مامان! میخوام دست پخت خانممو بخورم.

گفتم: حالا باشه!

دیگه بدو بدو به مامان گفتم مستر اچ داره میادمامان هم عین فشفشه از جا پرید.اول اومد ابروهاشو مرتب کردم بعد بدو بدو مشغول جاروبرقی کشیدن و تی کشیدن و هرچی هم گفتم بذار فردا انجام میدیم گفت نه الان. دیگه گفتم از اون کوفته های خوشمزه برامون شام درست کنه و صحبتام با مستر اچ رو تعریف کردم و گفتم: نمیدونه اگه به من باشه توی این وضعیت الان شام نودلیت گیرش میاد!

خودمم بدو بدو به کارام رسیدم و بعد هم تیشان فیشان کردم مانتو صورتی جیغم رو پوشیدم ماسک به صورت رفتم فرودگاه دنبالش. دیگه وقتی رسید با چمدون اومد توی محوطه و با ماشین رفتم استقبالش خودش وسایلاشو صندوق گذاشت اومد نشست

سر مساله اومدنش چقدر که استرس کشیدیم.بعد گرفتن مرخصی خب بلیط هواپیما گرفته بود.برای 29 بود چون چهارشنبه ای باید سرکار میرفت و برای اونروز پروازی که ساعتش با کارش جور باشه نبود.اگه چهارشنبه رو مرخصی میگرفت تعطیلات اول عید هم به روزهای مرخصیش اضافه میشد و خلاصه نمیشد که تا آخر عید پیشم باشه.

بعد خب بخاطر وضعیت اینروزا سرویس هاشون کنسل شده بود و رفتن به مشهد و رسیدن به فرودگاه براش خیلی سخت شده بود و همه دوستاش چهارشنبه داشتن میرفتن مشهد.مساله این بود که شب کجا بره؟!!!

به دخترداییش پیام داد که میتونه شب رو بره خونه داییش یا نه؟!!! اونم بخاطر وضعیت مادرش که شیمی درمانی میشه مِن مِن کرده بود که نمیدونم بگم بیای یا نیای و مستر اچ میگفت نمیرم اونجا حالا ما مونده بودیم چکار کنیم؟!!! خونه ی دایی دیگه ش نمیرفت چون قرار بود برن از ایران همینروزا که خب پروازها کنسل شدن کلاخونه ی خاله ش بود که میگفت اونجا هم نمیرم بالاخره سنشون بالاس خدایی نکرده از جای دیگه هم اتفاقی براشون بیفته میگن مستر اچ اومد و مریضمون کرد.میگفت میرم مسافرخونه.بعد من اصلا به دلم نبود و بد افتاده بود.حس ششمم هم که قوییعنی اگه به دلم بیفته یه چیزی میشه حتما یه چیزی میشه ها!!!! یه عالمه فکر و فکر و فکر. فک کن چه وضعیتی باشه آدم توی شهری که خب دو تا دایی هاش و خاله ش و پسرخاله دخترخاله ش ساکن هستن و یه عالمه دوست و . اینقدر حس بی پناهی داشته باشه.

هی من پیشنهادات جدید میدادم هی رد میشد.آخرش میگفتم تو اصلا چرا همون چهارشنبه بلیط نگرفتی که میگفت ساعت 3 ظهر من چطوری خودمو به فرودگاه مشهد میرسوندم؟!!!!

من از استرس دو روز قبلش داشتم میمردم.هواپیما هم این وسط بلیطش کنسل شد و باز پرواز دیگه براش گرفته بودم.دیگه شب آخری گفتم با مامانت صحبت کن ببین چی میگن؟! که مامانش گفته بودن بره خونه ی خاله ش.و صبحش زنگ زده بودن به خاله ش ببینن میتونه بره یا نه؟!

راستش من خیلی از دخترداییش دلگیر شده بودم.میگفتم اینقدر داداش داداش دنبال اسمت میذاشت بعد اینجور موقعیتی باید راضی باشه توی شهر پر از مریضی هیچ جا رو نداشته باشی؟!!!(میدونم غیر منطقی بود خواسته ام ولی خیلی نگران بودم)

خلاصه پرواز دومش هم ساعت 12 شب سه شنبه شب کنسل شده بود و دیگه چون اون شب خونه ی دوستش بود که فرداش قرار بود باهم بیان مشهد همونجا برای چهارشنبه بلیط گرفته بود و دوستش گفته بود ظهر برو از رئیس مرخصی ساعتی بگیر جیم شو من میرسونمت به پرواز.

دیگه اینجوری شد که چهارشنبه مستقیم از کارش اومد اینجا و خونه ی کسی دیگه هم نرفت که بخواد نگرانشون کنه.

حالا اقوام ما از اینور دایه مهربون تر از مادر!!!! تا دیروز که مدام میپرسیدن مستر اچ نیومد؟!!! دیگه شروع کرده بودن که الان چرا میخواد بیاد؟!!! حالام نیاد بخاطر کرونا!!!! فرصت برای دیدار زیاده!

مامانم گفت: بچه م هست.به بچه م بگم نیاد؟!!!

میدونین اینجور وقتا خیلی حرصم میگیره هر خانواده ای بنا به شرایطی که درونش هست یه سری تصمیمات میگیره. کما اینکه وقت اومدن مستر اچ من با خانواده صحبت کرده بودم و مشکلی برای اومدنش ندیدن و نگفتن نیاد و چرا الان بیاد؟! بعد این دخالت های اطرافیان رو اصلا درک نمیکنم.

مامان اینا شرایط روحی منو دیده بودن که در کنار وسواس هاشون همچین تصمیمی گرفتن.پس نیازی به دلسوزی بقیه نبود و فکر میکنم اینقدر خودم و مستر اچ شعور داشتیم که اگه علائمی ازش دیده بودیم یا همکارای نزدیکش که بلیط رو کنسل کنیم و با دوری بسازیم.

.

مستر اچ برام یه عالمه شکلات خارجی آورده بود مترو و اسنیکرز و هوبی. هوبی ها رو اول فک کردم از همون بی کیفیت هایی هست که همینجا خریده بودم و کلی توی ذوقم خورده بود که بچه بودیم چه شکلات های مزخرفی میخوردیم! ولی وقتی خوردم همون هوبی بچگی ها بود. گرچه الان عشق اول و آخرم اسنیکرز هست!!!!! به قولی: اسنیکرز یه چیز دیگه س!

دوستش از اونور مرز آورده بود شکلات ها رو جاتون سبزالان فقط یه اسنیکرز رو دارم فقط.

برا مامان هم سوغاتی زرشک آورده بود چه زرشک هاییچشمک

بعد فک کنین مستر اچ رسیده بود توی ماشین بود خاله ش زنگ زد که خاله جان شام چی دوست داری برات آماده کنم؟!!!!

مستر اچ عذرخواهی کرد که بهشون اطلاع نداده شب نمیاد و پروازش یهویی شد و الان شیراز هست.کلی هم تشکر کرد.

دیگه طبق قرار قبلیمون با مستر اچ وقتی رسید فقط حوله ش رو برداشت با همون لباسای تنش رفت دوش.منم چمدونش رو خالی کردم و لباساشو همه رو ریختم لباس شویی. خونه ی ما چند دست لباس داره!خنده الانم وقت رفتنش لباس گرم هاشو دادم همراش بردمقصر خودش بود این زمستون لباس گرم هاش کم بودن یه سری هاش اینجا بودن.تازه سفر قبلیم چند دستش رو برده بودم براش.

دیگه چمدونش هم ضدعفونی کردم و بعد گذاشتم دو روزی توی تراس بعدتر هم توی اتاق یه گوشه گذاشتیم کسی بهش دست نزنه. همه لباس هاشو گذاشته بودم توی کمدم استفاده میکرد.

بیست و نهم سفره ی هفت سین رو چیدیم. با کمک مستر اچ نشستیم ایده پیدا کردیم برای تخم مرغ های هفت سین.آخرش سه تا صورتک نقاشی کردم.به مستر اچ میگفتم شکل تخم مرغ ها شبیه روزای سال گذشته س!!! خیلی دوسشون داشتم خوشگل شدن

امسال چون ماهی نداشتیم یه ماهی بافتم! قلاب بافیاینقدر که این ماهی خوشگل و دلبر شده بود خدا میدونهدیگه موندیم چطور توی سفره بذاریمش یه تنگ ماهی قدیمی داریم اونو برداشتم گذاشتمش داخلش هی میرفتم میومدم قربون صدقه ی ماهی بافته م میرفتم!!!!بعد سیزده هم وسایلای سفره رو جمع میکردم مامان نذاشت ماهی رو براشون توی وسایلا جمع کنم گفت کلی زحمتشو کشیدی برای خودت بردارش.

سبزه مون خیلی کچل در اومده بود ولی سبزه نخریدیم.و امسال بین وسایل سفره مون سمنو کم بود.بقیه وسایل رو داخل خونه داشتیم. بابا شیرینی و آجیل هم از ده روز قبل خریده بود با اینحال مامان آجیل ها رو توی فر گذاشت دما داد بهش بعد اجازه داد بخوریم.

برای تحویل سال هم بیدار شدیم.مامان گفت میخواد امسال سالش رو با نماز و دعا برای رفع بیماری از سر همه ی مردم شروع کنه.من و بابا و مستر اچ نشستیم سر سفره.شمع رو روشن کردیم.قرآن خوندیم و سال رو شروع کردیم.بابا باهامون روبوسی نکرد وقت تحویل سال که خب خیلی توی ذوقم خورد. عیدیمون هم ریخت به حسابم که هی به مستر اچ گفتم چی بخریم با عیدیمون؟!!!! آخرش من یه دونه موس بیسیم صورتی ماکروسافت برا خودم خریدم.مستر اچ رنگاشو نپسندید.برا مستر اچ یه ادکلن خریدیم چشماش برق برقی شدیه خورده از عیدی هم هنوز توی جیبم مونده براش برنامه داریم.

دیگه بعد سال تحویل یه عالمه زنگ زدیم برای تبریکات عیدچقدر هم خواب مونده بودناز عمه ها و خاله ها و دایی ها و عموهام گرفته تا مامان بابای مستر اچ(که اول همه زنگ زدیم) و خواهر و برادراش و دایی ها و خاله هاشاین عید تماس تصویری زیادی هم داشتیم آخ که چقدر بچه ها شیرینن.دختر داداشش نیم وجبه 4 سالشه گمونم به مستر اچ میگفت: زن عموم کجاس میخوام عید رو تبریک بگم؟!!! بعد که اومدم یه تبریک بلند بالا گفت و بعد گفت: میخواستیم بیایم خونتون نشد که! البته منظورش خونه ی پدر مستر اچ بود چون من رو اونجا دیده دو دفعه فکر میکنه خونه ی ما اونجاس! چون قرار بود داداشش اینا عید رو برن اونور بخاطر کرونا بلیطشون کنسل شد دیگه رفتنشون رو کنسل کردن.

بعدتر هم داداش اینا اومدن خونه مون که عروس با دیدن مستر اچ چشماش دو تا شد! اخلاقش تو هم شد! مامان تو اتاق شنیده بود که با ناراحتی به داداشم میگفته: تو میدونستی مستر اچ اومده به من نگفتی؟!!!

و خلاصه اخلاقش توی هم رفت!!!! تابلو! که مستر اچ هم فهمیده بود گفت فک کنم وقتی گفتم شکم من و فسقلی به هم میاد(هر دو تپلی ان!) عروس بدش اومده!

دیگه خیلی زود هم رفتن.

فرداش مامان برای ناهار دعوتشون کرد نیومدنداداش با بی اخلاقی به مامان زنگ زد فهمیدیم دعواشون شده!!!! تا حالام دیگه نیومدن اینجا!

دیشبی به مامان گفتم: دفعه دیگه که اینجا اومدن من پیششون نمیام. خودشون سر کار میرن احتمال کرونا داشتنشون صفر هست که ما رو در معرض خطر قرار میدن و سر میزنن، اونوقت مستر اچ که اومده صد در صد کرونا داره که اینجوری با بی احترامی برخورد میکنن؟!!!!

مامان هم دیشبی داشت با بابا صحبت میکرد و خیلی از رفتار داداشم اینا دلگیر بود و گلایه میکرد که بابا به گوش داداش برسونه! چقدرم که بابا به گوش داداش میرسونه!!!!!!!!!!

یعنی هرچی میگذره من بیشتر و بیشتر از این عروس نفرت پیدا میکنم. دوس دارم مثه یه تکه ی اضافی پرتش کنم از زندگیم بیرون.

راستی قرار بود تولد داداش رو تبریک نگم ها!!!! ولی گفتم!

اینروزایی که مستر اچ اینجا بود دو تا سریال دیدیم از هر کدوم یه فصل اومده بود: See - The Witcher

فیلم های: Lion King- Maleficent هم دیدیم.

See رو دوست داشتم. خیلی خوب خودخواهی ها رو به نمایش گذاشته. در روزگاری که نابینایی شایع هست و دیدن جرم و سحر و جادو محسوب میشه

The Witcher ولی اونقدر که تعریفشو میکردن نبود به نظرمخیلی گیج میزدم. قشنگ نصفشو نفهمیدم.حالا یا مشکل این بود که فیلم های دوبله دیدن برام اونقدرا لذت نداره که زیرنویس دیدن لذت بخش هست.یا کلا با فیلم نامه ش و فلش بک های مدامش مشکل دارم. البته مستر اچ هم میگفت اونقدر که تعریفشو میدادن جذاب نبوده.حالا باید دید فصل های بعدیش چطور میشه

توضیحات تکمیلی: مستر اچ فیلم دوبله دوست داره ببینهمن زیرنویس راحتترم! با علایقش کنار میام چون آسیبی بهم نمیزنه این تغییر!

حتی اون فیلم هایی که دیدیم هم علایق مستر اچ بودن بیشتر.

آها راستی فیلم دختر شیطان هم دیدیم! چقدر که مزخرف بود!!!!!

یه عالمه فیلم و سریال ایرانی هم مستر اچ روی هاردم ریخت.برای خودم و مامان.

شبا با مامان اینا پایتخت میدیدیم یه کیک پختم که نگم چه فاجعه ای شد!!!!! کیک پرتقال بود و بافت خیلی لطیفی داشت. طبق دستور گذاشتمش فر ولی انگار مدتی که نوشته بود طولانی بود کیکم سوخت!!!!اخم مستر اچ هم کیک سوخته میخورد هی به به چه چه میکرد من حرص میخوردم!

چند روزی ناهار یا شام با من بود که در بقیه ی موارد موفق بودم!!!! مخصوصا کیک مرغ عالی شد جاتون سبزاز ته چین دلبر نگم براتون.تخصصم ته چین هست خنده

وقتی آشپزی میکردم میگفتم مستر اچ بیاد تو آشپزخونه بشینه کمی هم کمکم میکرد خوش میگذشت کنار هم یه بازی تفاوت ها رو پیدا کنید روی گوشیش نصب کرد صد مرحله بود باهم بازی میکردیم کلی میخندیدیماونم مراحلش تموم شد!

کتاب خوندیمرقص دو نفره تمرین کردیم یه کوچولو.خداییش بهتر از من هست کارش اینقدر بی استعداد بودم توی رقص نمیدونستم!

دو دفعه رفتیم باغشهرمون.وسط های عید سیزده بدر بود برامون!!! رفتیم باغ کباب زدیم.سیب زمینی آتیشی درست کردیم.یه عالمه عکس های دو نفره ی خوشگل گرفتیم اونقدر که دوس داریم همه شون رو چاپ کنمالبته یه روزش مامان عکاسمون بود و واقعا حوصله به خرج داد جوری شد که مستر اچ میگفت مامان رو خسته کردی مامان میگفت عیب نداره.روز دیگه هم با سه پایه ی گوشی که خریده بودیم عکس گرفتیم.

ولی خداییش اینقدر که از عکس هامون راضی بودم دیگه تصمیمم برای رفتن به آتلیه رو کنار گذاشتم و ان شا الله بعد کرونا دو تا از عکس ها رو انتخاب کردیم چاپ کنیم برای آلبوم سالگرد عقدمون.چندتاش هم در قطع کوچیکتر چاپ میکنم برای آلبوم دیگه مون.

اما همون دو روزی که رفتیم باغ قشنگ دست هام از آرنج به پایین سوخته اینقدر لباسای مختلف پوشیدم توی آفتاب بودم.

مامان قول آش رشته ایش هم به سرانجام رسوند و یه آش رشته ی دلچسب خوردیم این عید

برای عید امسال شیرینی پنجره ای زدیم با مامان وسط های عید هم دوباره با مستر اچ دوباره درست کردیم.

دو دفعه نون محلیمون رو درست کردیم با مامان خیلی خوشمزه شد جاتون سبزبا اینکه اولین بار بود مامان خمیرش رو درست میکرد عالی شد یه مقدار هم برای مستر اچ گذاشتیم با خودش برد توی راه برگشت دوستش هم از نون ها خورده بود خیلی خوشش اومده بود.

گوشی قبلیم رو براش کاور و باطری جدید خریده بودم دیگه مستر اچ اومد فلشش کرد و اول اندرویید 7 نصب کرد روش ولی نرم افزار بانکش نصب نمیشد ارور میداد دیگه باز اندرویید خودشو نصب کرد روشیه عالمه هم درگیر اون بود تا دلخواهش شد و از دست گوشی خراب خودش نجات پیدا کرد تا بعدتر که بتونیم براش گوشی جدید بخریم.

یه سری به صورت پراکنده چندین تا خرید نتی انجام دادیم.اول که برای مامان هارد خریدیم از دیجی کالا که دوازدهم دستمون رسید.بعدتر یه سفارش جدید من موس خریدم و گلس لنز دوربین های گوشیم(برا خودم و مامان) و یکی دو تا خرده ریز دیگه و یه بازی فکری مونوپولی برای هدیه به دوست جانم.که همش موعد تحویلشون افتاده به 20 فروردین!

بعدتر یه صندل از جای دیگه سفارش دادم برای هدیه ی دوست جانم. آخه اردیبهشت تولدش هست و گفتم براش هدیه نتی بخرم بخاطر دیر رسیدن ها هم زودتر سفارش دادم که دیگه مطمئنا دستم برسه.بماند برای انتخاب هدیه چه ورجه وورجه ای کردم بین پیج های مختلف و چقدر هرچی میخواستم بخرم یا تموم شده بود یا خودم استرس گرفتم جنسش خوب نباشه یا اندازه ش خوب در نیاد.و بالاخره اینو گرفتیم که امیدوارم خوشش بیاد

از اون دستگاه وکس هم خیلی راضی بودیم دیگه یه دونه جدیدشو با مخلفات برای خودم سفارش دادم(قبلی برای مامان خریده بودم) و یه دونه با مخلفات هم برای یکی از دخترخاله ها.تازه امروز دستشون رسیدبسته ی ما که هنوزم نرسیده!!!!

به مستر اچ میگفتم: دوس داشتم یه منبع بی نهایت پول توی حسابم بود بعد یه عالمه خرید نتی میکردم(کی بدش میاد؟! دشمن!)

نیمه دوم عید برای من کمی سخت گذشت. هر یکی دو روزی یهو زنگ گوشم برمیگشت و هر صدایی توی گوشم اذیت کننده میشد. یعنی وقتایی که زنگ گوشم برمیگرده علاوه بر اینکه حس پری دارم توی گوشم، هر صدای کوچیکی هم آزاردهنده میشه انگار توی گوشم ضربه میزنه.مخصوصا آهنگ ها.به مستر اچ میگفتم: چقدر آلودگی صوتی زیاده. دوست داشتم هیچ صدایی نباشه

یعنی به حدی احساس ضعف و اذیت شدن میکردم که مینشستم به گریه مستر اچ هم کاری جز نوازشم ازش برنمیومد.چند دفعه ای گفت بریم دکتر گفتم توی این اوضاع کرونا نمیشه. یعنی نصف عید رو دستمال چپونده بودم توی گوشم و به خانواده میگفتم کارم داشتین نباید صدام بزنید نمیشنوم.بیاین بزنین روی شونه مدستمو بگیرین که متوجه بشم.

یا مثلا توی اتاق بودیم فیلم میدیدیم مستر اچ میگفت مامان داره صدات میزنه.

شاید یکی از دلایلی که از دیدن فیلم ها لذت نبردم هم همین بودکلا اذیت بودم و اگه مستر اچ نبود شاید میرفتم زیر پتو و تمام مدت همونجا میخزیدم هنوزم گوشم خوب نشده ولی بهتره امروز

یه روزش هم که دوباره حس ضعف درونی کردم.حالت تهوع. سرگیجه.سردرد.دقیقا مشابه همون وقتی که یخچال خاله اینا رو خونه شون برده بودیم. دیگه همینطوری دراز کشیدم توی اتاقم پاهامو بالای تختم گذاشتم. نمیدونم مشکل فشار هم نیست آخه فشار خونم رو اندازه میگیرم طبیعی هستحالا بعد کرونا باید اینو هم پیگیری کنم طفلی مستر اچ همون شب نصفه شبی واستاد نبات داغ درست کردن برام.حتی نتونستم بالش زیر سرم بذارمخودم میگم شاید یهو افت قند شدید پیدا میکنم که با نبات داغ رو به بهبود میرم؟!!!

یه سر هم این میون خونه ی خاله رفتیم یه سری وسیله ها رو جابجا کردیم بارون شدیدی که زد گفتیم یهو آب از پنجره ی اتاق نره زیر کارتن وسایل هام که اونجاس

و خیلی زود 15 روز فروردین گذشت و مستر اچ برگشت.تا تونستیم کنار هم بودیم و باهم وقت گذروندیم و گفتیم و خندیدیم .و این بهترین حس دنیاس که کسی کنارت باشه که حالت باهاش خوبه و غصه و غم برای هم درست نمیکنید. ایرادگیر نیست و تمام مدت در تلاش هست که بهتون خوش بگذره. خنده هاتو دوست داره و برای خندیدنت از هیچکاری دریغ نمیکنه. و برای شاد شدنت فداکاری میکنه. البته که اینا همش دو طرفه س نیاز به همدلی و همکاری دو طرفه داره

بلیط برگشتش هم دوباره کنسل شد که بلیط هواپیمای جدید گرفت و خدا رو شکر به سلامتی برگشت

امیدوارم خیلی زودتر این بلا از سر همه ی مردم رفع شه واقعا روزای پر استرسی میگذره بهمون.

_ مه سو _


دیشبی داداش اینا بالاخره قدم رنجه کردن و اومدن.

قبلترش دایی کوچیکه یه سر اومد خونه مون مامان هویج ها رو شسته بود و میگفت بیا کیک هویج گردویی که دخترخاله دستورشو گفته بپزیم. این دخترخاله م همونیه که انگلیس هست. قبل اینکه این کارش توی شرکت براش جور شه شیرینی و کیک خونگی میپخت اونجا و خیلیم طرفدار داشت و مشتری. دستپختش هم عالیه.یعنی یه املت هم درست کنه انگشتت رو باهاش میخوری حس میکنی یه غذای سلطنتی هست. بس که عاشقانه آشپزی میکنه و قشنگ وقت میذاره براش. مثه من نیست که فقط میخوام سرهم بندی کنم تموم شه!!!!خنده تازه اگه غذا نیاز به توجه زیاد داشته باشه بهتره بهم نسپرن چون یا میسوزه یا وسط کار خاموشش میکنم که حواسم پرت نشه نسوزه یهو!

روزای قرنطینه گروه خانوادگیمون پر از نون های محلی و نون سنگک و کیک و غذاهای مختلف شدههمه دست بکار شدن به قول دایی وسطی: بعد قرنطینه همه کدبانو تحویل داده میشیم مامان هم سر به سر دایی وسطی میذاشت که باید بعد قرنطینه شوهرت بدیم اشتباهی زن گرفتیم واست دایی هم میگفت: من فعلا یه شوهر دارم باید اول از این شوهرم طلاق بگیرم بعد باز شوهرم بدین.

خلاصه دخترخاله هم دستور پخت کیک هویج گردوش رو رو کرد و گفت نون خامه ای هم فردا شب میذارم که فردا شبش نون بربری پخته بود و دستورشو گذاشته بود و فعلا نون خامه ای رو نذاشتدیگه ما هم دست بکار شدیم برا پخت کیک هویج گردو.

خلاصه بعدترش با دایی بحث آرایشگاه مردونه شد و موهای بابا که بلند شدهبه بابا گفتم بیا و موهاتو بده دست من برات کوتاه کنم.

موهای خود دایی رو یکی از پسرخاله هام کوتاه کرده بود. دایی گفت بیا من برات کوتاه کنم.دیگه بابا اعتماد کرد و صندلی زدیم توی حمام و دایی موهاشو کوتاه کرد چقدر هم خوب شد به بابا میگفتیم اگه خوب شد هر دفعه موهاتو بسپر دایی کوتاه کنه نصف پول آرایشگاه هم میخواد بدی. سر به سرش میذاشتیم.

دیگه داداش اینا زنگ زدن که میان.دایی رفت ماشینشو ببره پنچرگیری گفت حس میکنم تایرش مشکل داره.گفتیم شام بیا.

به مامان اینا گفتم چون اینجور رفتاری داشتن داداش اینا روز اول عید و بعدش هم نیومدن یه حداقل احترامی به مستر اچ بذارن.و حتی داداش نکرد یه تماس کوچیک بگیره یه بهانه بیاره برای نیومدنشون من اصلا و ابدا نمیام پیششون. با اینکه دلم برای برادرزاده م قد یه نخود شده بود.

دیگه مامان گفت نباید تلافی کنی و تلافی روی کسی اثر داره که یکم حداقل فکر کنه! لباسمم عوض کردم گفتم شاید یه کوچیک رفتم و برگشتم.

ولی خب داداش اینا که اومدن داداش احوال بابا رو پرسید که کجاس؟! (بابا اونموقع رفته بود دوش بگیره بعد اصلاح موهاش) ولی حتی نتونست یه سوال بپرسه مه سو کجاس؟!!! حالش خوبه؟! منم لج کردم و تا 12 شب که از خونه مون رفتن توی سالن نرفتم حتی بهشون سلام نکردم!!!

مامان برام کیک آورد اتاقم.بابا اومد گفت تو بزرگی کن.ولی نرفتم که نرفتم.شام هم بعد رفتنشون رفتم یه لقمه خوردم اومدم.

برادرزاده که همون اولی که رسیدن طبق معمول دوید سمت اتاق مندر رو نیمه باز گذاشته بودم که بتونه بیاد داخل.ماشین هاش و توپ و عروسک پلنگ صورتیش هم چیده بودم روی تختم مثل همیشهاومد و با دیدنشون جیغ خوشحالی کشید.رفتم بغلش کردم چلوندمش و یه عالمه بوسیدمش.تا آخر شب هم مدام میومد توی اتاقم وسایلاشو میاورد بازی میکردیم.پشت تلفن مستر اچ باهاش حرف میزد میخندید و ذوق میکرد و گوششو میچسبوند به گوشی . شیطنت میکردو دستمو میگرفت ببرتم بیرون از اتاق که یه اسباب بازی میدادم دستش یادش میرفت.

خلاصه پیش داداش اینا نرفتم که نرفتم.

زن داداش به مامان گفته بود بهمون کیک نمیدین ببریم؟!!!! مامان یادش رفت.داداش اینا رفته بودن یادش اومد زنگ زد داداش که یادم رفته کیک بدم ببرین برمیگردی ببری؟!!! داداش گفت آره.

اومد و شنیدم با مامان پج پچ میکنه که مه سو چش بود چرا نیومد اصلا؟!!!

مامان هم گفت: به همسرش بی احترامی کردین اونم نخواست ببینتتون حالا اون نیومد تو نباید میرفتی اتاقش حالشو میپرسیدی؟!!! نمیتونستی این مدت نیومدی خانومت نذاشت یه زنگ خشک و خالی بهشون بزنی احوالشونو بپرسی؟!!!!

یکمم راجع به مسائل دیگه حرف زدن و رفتش.

مامان گفت امشب دعواس بینشون!!!! گفتم: برام مهم نیست. ولی مهم بود! سردرد داشتم دلم آشوب شدنرفتن پیششون با اینکه فکر میکردم دلمو خنک میکنه دلمو خنک نکرد. غمگین ترم کرد.

حس خوبی نیست فقط یه برادر داشته باشی و اینهمه دور باشین. ولی من باید حرکتی میکردم. باید تغییری میدادم به رفتارم که دادم. باید بدونه چقدر دارم اذیت میشم از رفتارهاش.باید بدونه تا وقتی محترم هست که احترام بذاره تا وقتی هواشو دارم که هوامو داشته باشه. تا وقتی خواهرشم که برادرم باشه. نه به خون! که به رفتار! من یه خواهرم که همونقدر که عاشقانه برادرم رو دوست دارم همونقدر هم باید دوست داشته شم.نه در دل که در رفتار همونقدر که توجه میکنم نیاز به توجه هم دارم. اگه واقعا مهم باشم مطمئنا تغییری هست.

بعد رفتنشون به مامان گفتم حالا من نیومدم نباید داداش به خودش حرکتی میداد تا در اتاق من اومد در رو باز میکرد میگفت سلام خوبی؟!

مامان گفت من که شنیدم تو نشنیدی تا اومدن داخل خانومش تو رو ندید داداشتو کشید توی اتاقش گفت حق نداری تا مه سو نیومده سلام کنه بری تو اتاقش ها!!!!!

و من شدم بغض.بغضی که بیخ گلومو سفت گرفت که چقدر یه فرد میتونه پست باشه.چقدر حسود.

و شدم اشک. که چقدر یه مرد میتونه سست باشه ای کاش من جای داداش مرد بودم! اونوقت میدونستم چطوری رفتار کنم!

مامان دیشب از همه ی اتفاق ها گریه کرد گفت خیلی درد داره مادر باشی و این چیزا رو ببینی.

مهم نیست. گذشت قبل از این بعد از اینم میگذره.

من خوبم. خیلی خیلی خوبم.

به قول یه نفری: چقدر بعضی ها میتونن حقیر باشن که حداقل های زندگیشون رو اونقدری ندید بگیرن که همون حداقل ها رو هم از دست بدن.

-خدایا شکرتشکرت که قدر میدونم اونچه که دارم. حتی حداقل ها رو . خدایا شکرت برای همه ی اتفاق ها.

- من از تصمیم دیشبم پشیمون نیستمزمان اگه به عقب برگرده دوباره همون تصمیم رو میگیرم. فعلا هیچ جایی که اونا باشن نمیخوام باشم.

دیشبی که نرفتم پیششون هیچ داشتم سریال Big little lies رو میدیدم.من قبلا کتابش رو خونده بودم و فصل اولش تقریبا مشابه کتابش بود.کتابش رو دوست داشتم و سریالش هم همینطور.

تازه فک کنین زده بودم دوبله میدیدم!!!! صداش بلند بود!!!! چه دلی آشوب کرد از داداش اینا که پیششون نرفته بودم!!!! یعنی میدونستن کاری ندارم که پیششون نیستم! دارم فیلم میبینم!

امروز با مامان و بابا سه تایی رفتیم باغشهرمون. کلم پلوی مامان بود و یه روز نیمه آفتابی خوب آتیش و چای آتیشی و سیب زمینی زیر آتیشی. خلاصه جاتون سبز. از اواسط عید تا حالا چشممون بیرون رو ندیده بود! البته فقط من رفته بودم تا فرودگاه و برگشته بودم.

فرودگاه هم پارکینگش خوب شده!!!! ورودی خودت باید از دستگاه کارت میگرفتی . یه نفر حذف.

از فردا دوباره روزه میگیرم.ببینم اوضاع سیستم بدنم چطوریهاگه جواب بده که باید روزه های پارسال رو بگیرم.ده روز بدهکارم هنوز.اگه نه که خب میوفتن به سال آیندهامیدوارم توانشو داشته باشمتا خدا چی بخواد

این ماه رمضان سالگرد فوت پدربزرگم میشه. چه رمضان تلخی گذشت پارسالدو تا عزیز رو از دست دادیم.چقدر روزه بدهکار شدم و نبودم خونه.

_ مه سو _


دوستانی که ختم دوم (یک یا چند جزئی) میخوان پیام بدن، ختم سی جزئی پر و بسته شد.)

سلام عزیزای دل. دوستای مهربون. همراهان همیشگی.

یازده سال گذشت از ختم های گروهیمون بعضی از دوستان که دقیق این ده سال رو همراه بودن و باعث افتخارم هست این همراه بودنشون. اینجوری یار بودنشون

امسال هم باز میون روزمرگی ها غرق شدم و یادم رفت دعوت رو از اول ماه شعبان بذارم و امروز یهو یادم اومد ای دل غافلفردا نیمه شعبان هست و فرصت برای دعوت دوستانم کم.

طبق رسم هر ساله اول رفتم و از دوستانی که پارسال همراهم بودن دعوت کردم و جدول هم خیلی تند و تند پر شد تقریبا.و من خوشحال شدم که برای یازدهمین سال متوالی به این جمع اعتماد کردن و همراهن.

چقدر خوب میشه امسال میون دعاها و خواسته هامون در این ماه مبارک اول دعا کنیم برای سلامتی تموم پزشک و پرستارهایی که اینروزا دارن با همه ی توانشون به مردم خدمت میکنن. کسانی که با ایثار جان هاشون در تلاشن تا اوضاع بیماران رو به بهبود بگذاره.

بعد از اون برای سلامتی همه ی بیماران مخصوصا بیماران کرونایی دعا کنیمو در مرحله ی بعدتر برای سلامتی همه ی مردم جهان دعا کنیم که درگیر این بیماری نشن و ان شا الله هرچه زودتر آمار فوتی ها به صفر برسه

مرحله ی آخر هم به یاد همه ی رفتگانمون باشین. افرادی که رمضان امسال رو ندیدن. و برای آمرزش تک تکشون دعا کنیم.

دوستان شرکت کننده در ختم و دوستانی که تمایل داشتن شرکت کنن و بنا به هر علتی نتونستن رو هم در دعاهاتون فراموش نکنین.

امیدوارم انرژی های مثبت ختم امسالتون در زندگی تک تکتون آثار مثبتش رو نشون بده و خدا پای تک تک کلماتتون بنشینه.

امسال هم، هم ختم سی جزئی رو داریم و هم ختم یک یا چند جزئی رو. دعوت میکنم از شما عزیزانم که به ادامه ی مطلب برید و توضیحات رو به دقت بخونید. و بعد اگه تمایلی به حضور داشتین حتما بهم اعلام کنید در کدوم ختم شرکت میکنید.حتما حتما در قسمت نظرات قسمت ایمیل، ایمیلتون رو بذارین یا آدرس ویلاگتون باشه که من بتونم بهتون اعلام کنم که جزئتون تایید شده یا نه و براتون جدول ختم رو در صورت نیاز ارسال کنم.

اولویت با دوستانی هست که زودتر پیامشون بدستم برسه.

ادامه مطلب


بدجور افتادم روی دور تند.یه لیست نوشتم 18 تا گزینه داره 8 تاش این دو روزه تیک خورده دارم همینطوری تند تند انجامشون میدم که مفید بوده باشه این دوران قرنطینه.وسط کارها بقیه سریال میبینمبازی روی گوشیم رو انجام میدمیه جشن مسیحی در پیش هست توی بازی یه سری وسایل میده و مدت کمی دارهالان فقط 3 تا از وسیله های لابی مونده که بگیرمشون و 3 روز بیشتر باقی نمونده

خلاصه خودمو حسابی مشغول کردم.

صبح که بیدار شدم کمی ترش کردم.اولین نشونه های معده داره بروز میکنه. ولی بقیه روز حالم خوب بود. امروز رو با مامان و بابا روزه بودیم سه تایی. اذیت میکردیم میگفتیم رمضان افتاده توی شعبان!!!!خنده

بابا و مامان فقط دو روز از روزه های قضاشون موندهمن بخاطر وضعیت معده م باهاشون روزه نگرفتمو حالا برای روزه های قضا هم افتادم روی دور تند. حالا باز فردا رو روزه میگیرم.اگه ببینم اذیت میشم ادامه نمیدم و میشکنمش. تا خدا چی بخواد

.

صبحی بسته پستی رسید.اسلیپری که برای دوسی سفارش داده بودم رسیدفردام بسته های دیجی کالام میرسه و یه عالمه خرده ریزایی که سفارش داده بودم.

امیدوارم اسلیپرش روی پاش خوشگل باشه و خوشش بیاد خیلی نرم و راحت بود که.

بازی فکری هم برسه بذارم تنگ دل همدیگه تا اردیبهشت کروناشون بره که هدیه ی سالم بدم دست دوستملبخند

.

امروز که از خواب بیدار شدم دیدم مامان داره با داداش تلفنی حرف میزنه قشنگ نزدیک یه ساعت تلفنی حرف زدن و مامان هرچی هم توی دلش بود گفت بهش

انگار موثر بود بی محلی اون شبم. زنگ زده بود احوالمو بگیره و بپرسه چرا همچین شد؟!

بعد که مامان تلفن رو قطع کرد گفت داداش به حرفای مامان گوش میکرده و گریه میکرده. گریه میکرده و آه میکشیده و میگفته من زندگیم تباه شده و توی این زندگی بخاطر پسرم گیر کردم و فرصت میخوام که بتونم جدا شم. ما هر روز دعوا داریم و خسته ام. خیلی حرفا زدن که جای نوشتنش نیست. فقط وقتی فهمیدم اشک ریخته دلم کباب شد. سخته خواهر باشی و بدونی برادرت اشک میریزه سخته برادرت رو دوس داشته باشی و بدونی وضعیت زندگیش روبراه نیست.

من اگه اینکارو کردم نمیخواستم دردی بشم روی درداش. فقط احترام میخواستم. فقط توجه ش رو میخواستم من دلم خیلی خیلی برای برادرم تنگ شده برای همون برادری که توی نوجوانی ساعت ها باهاش حرف داشتم و نزدیکترین بودیم برای هم من بیش از حد دوسش داشتم و این رفتارهاش منو واقعا این مدت شکسته و مسبب تمامش هم زن داداش هست. زن داداشی که اینقدر جون برادرم رو به لب رسونده که ترجیح میده سرد برخورد کنه ولی کمتر با خانومش دعواش شه.

همسری که این چند سال کاری کرده که من حتی نمیتونم روی مبل کنار داداشم بشینم انگار که نامحرم من هست. باید فاصله مطمئنه رو رعایت کنم!

همسری که باعث شده داداشم حتی همون روبوسی وقت اومدن رو هم حذف کنه و از دور یه سلام زورکی بده گریه

چقدر کینه ای شدم ازش منی که هیچ وقت ناراحتی از کسی به دل نمیگرفتم.

زن داداش خونه نبوده امروز و سرکار بوده.داداش اینا یه چند روزی تعطیل شده کارشون تازه.

خلاصه این کم محلی یه مزیت داشت. حداقل مامان حرفاش رو زدو گفت اگه برادرم بخواد فکر کنه این صحبتا کافی بوده.

امیدوارم براشون یه روز خوب بیاد

فک کن از صبح نشستم روی هارد مامان براش فیلم و سریال ریختمبعد بردم روی لپ تاب قدیمیم بریزمشون هارد رو نمیخوند!!!! به مامان میگم لپ تاب قدیمی به درد جرز لای دیوار میخوره تازه مستر اچ برام ویندوزشو عوض کرده بود و روبراهش کرده بود یعنی.ترکیده بود لپ تاب بیچاره.

باز یه سری اطلاعاتو ریختم روی فلش جابجا کردم.

یه چیزی میگم نخندین!!!! حافظه اون لپ تاب همش 80 گیگ هست!!!!!آرام قشنگ به پسا مدرن بودنش پی ببرین!!! چقدرم اطلاعات روش میریختیم هایادش بخیر. سال 87 خریده بودمش. با پول هدیه ی قبولی دانشگاهم که شرکت بابا اینا بهم دادن.

بعدتر برا مامان عکس های خانوادگی رو جابجا کردم روی هاردچندین تا تخلیه مموری گوشی هاش بود که دست من بود و براش ریختم.

لپ تابم نفس کشید کمی اطلاعاتش تخلیه شد.خنده

این وسط یه عالمه فیلم و عکس کوچیکی های نقلی های فامیل بود یه دل سیر با مامان نگاه کردیم و خندیدیمچقدر خوشمزه بودن آخه

فیلم و عکس های پدربزرگمخاله مرحومم و .

چقدر زود میگذره دنیا.

این پروسه یه روزم رو قشنگ گرفت!!!!!!

نگفتم توی عید پسردایی کوچیکم دستش رفت لای در کابینت و بالای 4 تا انگشتش رفت؟!!!!

بس که این بچه ها شیطونن.داشته شیطنت میکرده از روی صندلی توی آشپزخونه لیز خورده اومده خوده بگیره دست گرفته به در کابینت که باز بوده و یهو در کابینت روی دستش بسته میشه و قشنگ با گوشت رفته بود سر انگشتاشدایی اینا فوری بردنش دکتر. میگفتن خون ش بند نمیومده و دکتر میخواسته بخیه بزنه که دکتر دیگه اومده گفته نیاز نیست روش بذاریم درست میشه و پانسمان کرده

امروز مامان باهاشون حرف میزد گفت انگشتاش بهتر بوده دیدتشون.

خلاصه هنوز دو روز نشده بود این اتفاق افتاده بود دایی عکس فرستاده بود تمام رختخواب ها رو دو تا فسقل ها از کمد بیرون کشیده بودن روی یکی از مبل ها چیده بودن عین کوه.میگفت همون فسقل ته تغاری با دست پانسمانش به داداشش میگفته: داداش کوه بسازیم بالا بریم!!!!!

یعنی همچین فسقل های شیطونی هستن ها!!!! زن دایی هم همیشه آزاد میذارتشون و معتقد هست نباید زیاد به بچه ها بکن نکن کنی.

دلم برای مستر اچ تنگ شده از همین حالا برا همه وقتایی که موهامو شونه میکرد. که موهامو بالا میبست

عید امسال هم خودش موهام رو بست و عکس ها یادگار موندن.

این عید کلی عکس با ماسک های مامان دوزمون گرفتیم. به یادگار از سالی که باید دوری میکردیم از هم. حتی روبوسی ها با ماسک!!

مستر اچ برام ماسک خیلی خوب آورده بود. محل کارشون روز در میون بهشون ماسک میدن که مریض نشن.یکیشو برا من برداشته بود آورده بود.

بعد اینم ننوشتم مستر اچ برای تبریک عید زنگ زد آقای سین که دفترم پیششون بود . خیلی دوسش دارن دیگه گفت یه سر بیا ببینیمت.

یه روز عصر زنگ زد و ما هم دستکش و ماسک زده رفتیم بهشون سر زدیم. اونم ماسک زده و دستکش پوشیده با فاصله نشستیم و یه نیم ساعتی چاق سلامتی کردیم و از وضعیت دفتر گفت بعد من. گفت دفترشونو هم بسته بودن که اومده بساط کولر رو باز کرده و برده و نتونسته بوده در ورودی حیاط به ساختمون رو باز کنه اگرنه وسایلاشونو میبرددیگه به پلیس گفتن اجبارا هم هر روز میان و چند ساعتی میشینن اونجا که چراغ روشن باشه.خودش یا برادرش.

گفت میخواستم از خونه شیرینی بیارم ولی گفتم این وضعیت کرونا مناسب نیستبرم سوپری براتون چیزی بخرم بیام که نذاشتیم و گفتیم ان شا الله بعد کرونا.

چقدر دلم تنگ شده بود برای اون فضا

منشیشون هم تلفنی یه عالمه باهام حرف زد که دلم براتون حسابی تنگ شده و بعد کرونا ببینیم همدیگه رو

راستی که چه چیزایی شدن آرزو برامون اینروزا

_ مه سو _


دیشبی داداش اینا بالاخره قدم رنجه کردن و اومدن.

قبلترش دایی کوچیکه یه سر اومد خونه مون مامان هویج ها رو شسته بود و میگفت بیا کیک هویج گردویی که دخترخاله دستورشو گفته بپزیم. این دخترخاله م همونیه که انگلیس هست. قبل اینکه این کارش توی شرکت براش جور شه شیرینی و کیک خونگی میپخت اونجا و خیلیم طرفدار داشت و مشتری. دستپختش هم عالیه.یعنی یه املت هم درست کنه انگشتت رو باهاش میخوری حس میکنی یه غذای سلطنتی هست. بس که عاشقانه آشپزی میکنه و قشنگ وقت میذاره براش. مثه من نیست که فقط میخوام سرهم بندی کنم تموم شه!!!!خنده تازه اگه غذا نیاز به توجه زیاد داشته باشه بهتره بهم نسپرن چون یا میسوزه یا وسط کار خاموشش میکنم که حواسم پرت نشه نسوزه یهو!

روزای قرنطینه گروه خانوادگیمون پر از نون های محلی و نون تافتون و بربری و کیک و غذاهای مختلف شدههمه دست بکار شدن به قول دایی وسطی: بعد قرنطینه همه کدبانو تحویل داده میشیم مامان هم سر به سر دایی وسطی میذاشت که باید بعد قرنطینه شوهرت بدیم اشتباهی زن گرفتیم واست دایی هم میگفت: من فعلا یه شوهر دارم باید اول از این شوهرم طلاق بگیرم بعد باز شوهرم بدین.

خلاصه دخترخاله هم دستور پخت کیک هویج گردوش رو رو کرد و گفت نون خامه ای هم فردا شب میذارم که فردا شبش نون بربری پخته بود و دستورشو گذاشته بود و فعلا نون خامه ای رو نذاشتدیگه ما هم دست بکار شدیم برا پخت کیک هویج گردو.

خلاصه بعدترش با دایی بحث آرایشگاه مردونه شد و موهای بابا که بلند شدهبه بابا گفتم بیا و موهاتو بده دست من برات کوتاه کنم.

موهای خود دایی رو یکی از پسرخاله هام کوتاه کرده بود. دایی گفت بیا من برات کوتاه کنم.دیگه بابا اعتماد کرد و صندلی زدیم توی حمام و دایی موهاشو کوتاه کرد چقدر هم خوب شد به بابا میگفتیم اگه خوب شد هر دفعه موهاتو بسپر دایی کوتاه کنه نصف پول آرایشگاه هم میخواد بدی. سر به سرش میذاشتیم.

دیگه داداش اینا زنگ زدن که میان.دایی رفت ماشینشو ببره پنچرگیری گفت حس میکنم تایرش مشکل داره.گفتیم شام بیا.

به مامان اینا گفتم چون اینجور رفتاری داشتن داداش اینا روز اول عید و بعدش هم نیومدن یه حداقل احترامی به مستر اچ بذارن.و حتی داداش نکرد یه تماس کوچیک بگیره یه بهانه بیاره برای نیومدنشون من اصلا و ابدا نمیام پیششون. با اینکه دلم برای برادرزاده م قد یه نخود شده بود.

دیگه مامان گفت نباید تلافی کنی و تلافی روی کسی اثر داره که یکم حداقل فکر کنه! لباسمم عوض کردم گفتم شاید یه کوچیک رفتم و برگشتم.

ولی خب داداش اینا که اومدن داداش احوال بابا رو پرسید که کجاس؟! (بابا اونموقع رفته بود دوش بگیره بعد اصلاح موهاش) ولی حتی نتونست یه سوال بپرسه مه سو کجاس؟!!! حالش خوبه؟! منم لج کردم و تا 12 شب که از خونه مون رفتن توی سالن نرفتم حتی بهشون سلام نکردم!!!

مامان برام کیک آورد اتاقم.بابا اومد گفت تو بزرگی کن.ولی نرفتم که نرفتم.شام هم بعد رفتنشون رفتم یه لقمه خوردم اومدم.

برادرزاده که همون اولی که رسیدن طبق معمول دوید سمت اتاق مندر رو نیمه باز گذاشته بودم که بتونه بیاد داخل.ماشین هاش و توپ و عروسک پلنگ صورتیش هم چیده بودم روی تختم مثل همیشهاومد و با دیدنشون جیغ خوشحالی کشید.رفتم بغلش کردم چلوندمش و یه عالمه بوسیدمش.تا آخر شب هم مدام میومد توی اتاقم وسایلاشو میاورد بازی میکردیم.پشت تلفن مستر اچ باهاش حرف میزد میخندید و ذوق میکرد و گوششو میچسبوند به گوشی . شیطنت میکردو دستمو میگرفت ببرتم بیرون از اتاق که یه اسباب بازی میدادم دستش یادش میرفت.

خلاصه پیش داداش اینا نرفتم که نرفتم.

زن داداش به مامان گفته بود بهمون کیک نمیدین ببریم؟!!!! مامان یادش رفت.داداش اینا رفته بودن یادش اومد زنگ زد داداش که یادم رفته کیک بدم ببرین برمیگردی ببری؟!!! داداش گفت آره.

اومد و شنیدم با مامان پج پچ میکنه که مه سو چش بود چرا نیومد اصلا؟!!!

مامان هم گفت: به همسرش بی احترامی کردین اونم نخواست ببینتتون حالا اون نیومد تو نباید میرفتی اتاقش حالشو میپرسیدی؟!!! نمیتونستی این مدت نیومدی خانومت نذاشت یه زنگ خشک و خالی بهشون بزنی احوالشونو بپرسی؟!!!!

یکمم راجع به مسائل دیگه حرف زدن و رفتش.

مامان گفت امشب دعواس بینشون!!!! گفتم: برام مهم نیست. ولی مهم بود! سردرد داشتم دلم آشوب شدنرفتن پیششون با اینکه فکر میکردم دلمو خنک میکنه دلمو خنک نکرد. غمگین ترم کرد.

حس خوبی نیست فقط یه برادر داشته باشی و اینهمه دور باشین. ولی من باید حرکتی میکردم. باید تغییری میدادم به رفتارم که دادم. باید بدونه چقدر دارم اذیت میشم از رفتارهاش.باید بدونه تا وقتی محترم هست که احترام بذاره تا وقتی هواشو دارم که هوامو داشته باشه. تا وقتی خواهرشم که برادرم باشه. نه به خون! که به رفتار! من یه خواهرم که همونقدر که عاشقانه برادرم رو دوست دارم همونقدر هم باید دوست داشته شم.نه در دل که در رفتار همونقدر که توجه میکنم نیاز به توجه هم دارم. اگه واقعا مهم باشم مطمئنا تغییری هست.

بعد رفتنشون به مامان گفتم حالا من نیومدم نباید داداش به خودش حرکتی میداد تا در اتاق من اومد در رو باز میکرد میگفت سلام خوبی؟!

مامان گفت من که شنیدم تو نشنیدی تا اومدن داخل خانومش تو رو ندید داداشتو کشید توی اتاقش گفت حق نداری تا مه سو نیومده سلام کنه بری تو اتاقش ها!!!!!

و من شدم بغض.بغضی که بیخ گلومو سفت گرفت که چقدر یه فرد میتونه پست باشه.چقدر حسود.

و شدم اشک. که چقدر یه مرد میتونه سست باشه ای کاش من جای داداش مرد بودم! اونوقت میدونستم چطوری رفتار کنم!

مامان دیشب از همه ی اتفاق ها گریه کرد گفت خیلی درد داره مادر باشی و این چیزا رو ببینی.

مهم نیست. گذشت قبل از این بعد از اینم میگذره.

من خوبم. خیلی خیلی خوبم.

به قول یه نفری: چقدر بعضی ها میتونن حقیر باشن که حداقل های زندگیشون رو اونقدری ندید بگیرن که همون حداقل ها رو هم از دست بدن.

-خدایا شکرتشکرت که قدر میدونم اونچه که دارم. حتی حداقل ها رو . خدایا شکرت برای همه ی اتفاق ها.

- من از تصمیم دیشبم پشیمون نیستمزمان اگه به عقب برگرده دوباره همون تصمیم رو میگیرم. فعلا هیچ جایی که اونا باشن نمیخوام باشم.

دیشبی که نرفتم پیششون هیچ داشتم سریال Big little lies رو میدیدم.من قبلا کتابش رو خونده بودم و فصل اولش تقریبا مشابه کتابش بود.کتابش رو دوست داشتم و سریالش هم همینطور.

تازه فک کنین زده بودم دوبله میدیدم!!!! صداش بلند بود!!!! چه دلی آشوب کرد از داداش اینا که پیششون نرفته بودم!!!! یعنی میدونستن کاری ندارم که پیششون نیستم! دارم فیلم میبینم!

امروز با مامان و بابا سه تایی رفتیم باغشهرمون. کلم پلوی مامان بود و یه روز نیمه آفتابی خوب آتیش و چای آتیشی و سیب زمینی زیر آتیشی. خلاصه جاتون سبز. از اواسط عید تا حالا چشممون بیرون رو ندیده بود! البته فقط من رفته بودم تا فرودگاه و برگشته بودم.

فرودگاه هم پارکینگش خوب شده!!!! ورودی خودت باید از دستگاه کارت میگرفتی . یه نفر حذف.

از فردا دوباره روزه میگیرم.ببینم اوضاع سیستم بدنم چطوریهاگه جواب بده که باید روزه های پارسال رو بگیرم.ده روز بدهکارم هنوز.اگه نه که خب میوفتن به سال آیندهامیدوارم توانشو داشته باشمتا خدا چی بخواد

این ماه رمضان سالگرد فوت پدربزرگم میشه. چه رمضان تلخی گذشت پارسالدو تا عزیز رو از دست دادیم.چقدر روزه بدهکار شدم و نبودم خونه.

_ مه سو _


چند روزی هست هوا ابر و بارونبارون بهار. با همه ی زیباییش. توی تراس که میریم و کوه رو نگاه میکنیم سبز سبز شده. اینقدر قشنگه که دوس داری در آغوش بگیریش. اینروزامون باید پر از بیرون رفتن و لذت بردن از طبیعت میشد ولی با ماسک و دستکش میگذره

دیشبی برای خرید نون و کاهو با بابا بیرون رفتم.من پشت فرمون نشسته بودم و بابا سریع پیاده میشد خریدا رو انجام میداد و برمیگشترسیدم خونه وحشتناک سردرد داشتم.

به بابا میگفتم از اینکه از خونه بیرون بیام وحشت دارم. روانمون داره آسیب میبینه دیگه

حتی از اینکه هوا تاریک و بارونی بود و رانندگی میکردم میترسیدم

یادم اومد به روزای اولی که گواهینامه رو داشتم و تنهایی رانندگی میکردم.با دوست جان قرار گذاشته بودیم بیرون بریم برای شام و من قرار بود ماشین ببرم و برم دنبالش. هوا بارونی شده بود و مامان استرس داشت میگفت کنسل کن قرارت رو. گفتم بالاخره باید یاد بگیرم توی بارون هم رانندگی کنم. و چقدر اون شب بارونی برام استرس داشت دیشب دقیقا مشابه همون حس رو تجربه کردم. نمیدونم چرا.

با اینکه هر وقت بارون میومد عشقم این بود ماشینو بردارم و تنهایی توی خیابون رانندگی کنم تا حالم خوب شه

اینروزا همش روی زبونم میاد به مامان بگم: هوا بارونیه چتر رو برداریم بریم بیرون قدم بزنیم حالمون خوش شهو بعد یادم میاد ایام کرونایی هست و باید توی خونه بمونیم

ای کاش این روند آماری کمتر شدن بیماری رو به سقوط باشه هرچه سریعتر و زودتر از زود تموم شه بره

.

دیجی کالا هم نوبرشو آورده!!!!! از دوازدهم که سفارشات رو ثبت کرده بودیم و قرار بود بیستم برسه دستم ولی کمبود کالا بود و زنگ زدن که محافظ لنز دوربین گوشی ها موجود نیست.بعد دیروز زدن ماوس رو حذف کردن از لیست و تاریخ جدید برای تحویل بقیه ی موارد زدن.

مستر اچ عصبانی شد بهشون زنگ زد گفت شما همه ی کالاها رو داشتین جز محافظ لنز. حالا چطوریه ماوس رو حذف کردین؟!!! چون گرون شده حذفش کردین؟!!! قشنگ 32 تومان روی همون ماوس قیمت کشیده بودن غیر از بقیه کالاها!!!!

دیگه یه بن تخفیف 30 هزار تومانی بهمون دادن و گفتن سفارش جدید ثبت کنید!!!!

سفارش جدید ثبت کردیم. ولی داریم به این نتیجه میرسیم دیجی کالا هم دیجی کالای قدیم.خیلی افتضاح شده رفته رفته. خریدای آخرمون دیگه اون رضایت قدیمی رو نداشتیم ازشون.و اگه اوضاع قرنطینه نبود قطعا خرید نمیکردیم ازشون حتی اگه گرونتر جای دیگه سفارش میدادیم.

یعنی کادوی دوست جانم هم بعد تولدش تازه دستم میرسه و نمیتونم برم سوپرایزش کنممردد

مستر اچ گفت کافیه دوباره بازی سرمون در بیارنمنتظرم فقط که حسابشونو کف دستشون بذارم!!!!

یعنی همیشه خونسرد هست و عصبانی نمیشه نمیشه نمیشه(گاهی من از این خونسردیش حسابی حرصم میگیره). ولی اگه عصبانی شد دیگه فاتحه طرف خونده س!

سر همین سرعت اینترنتمون که کم شده بود اول عید هی گفتم زنگ بزن پیگیری کن ال هست و بل گفت نه خوبه.یه دفعه هم محض احترام به حرف من زنگ زد و بعد گفت راست میگن دیگه!!! دو روز که گذشت و روند رو دید عصبانی شد خودش دیدم دست بکار شد بدون گفتن به من چندین دفعه پیگیری کرد تا اوضاع بهتر شد کمی

.

در ادامه خاطرات گذشته مون، مستر اچ هم نشسته فولدرهای لپ تاپش رو مرتب میکنه و الکی ها رو حذفبعد نصفه شبی رمز فولدر رمزگذاری شده فایل صداش رو پیدا کرده بود.یه فولدر پر از فایل های صوتی که اولای آشنایی برام پر کرده بودمیگفت یه عالمه با شنیدنشون خندیدم.

اون وقتا خیلی عادت داشتیم شبا برام یا قصه های کوتاه میخوند یا چند تایی شعر هر دو لذت میبردیم آخر شبی. و گهگاهی بعضی هاش رو ضبط میکرد و برام میفرستاد و شبایی که سفر بودم و نمیتونستیم حرف بزنیم یا بدخواب میشدم بهشون گوش میدادم با هندزفری.

بعد گفتم دوباره برام بفرستشون.نمیدونم فایل ها رو که قبل فرستاده بود الان کجاس؟!!!حتی یه سری عکس هاش رو هم گم کردم نمیدونم کجا گذاشتمشون حالا توی مرتب کردن هارد و لپ تاپ و . باید پیداشون کنم.

خلاصه اینکه فرستادشون و دیشب چندتاییشو گوش کردمامروز چندتاییو هنوز یه تعدادی هم مونده گذاشتم آسه آسه گوش کنم دوباره.

این میون بیشتر از همه میدونین از کدوم خوشم اومد؟!!!!! (دنیای این روزای من- داریوش)

خودش دکلمه میخونه قسمت قسمت و بعد همون تکه ی ترانه ی داریوش پخش میشه.میکس کرده.خیلی خیلی دوسش دارم.

یعنی همه وجودم قلب قلبی شده براش

حسابی قناری بودیم ما دو تا هم دو تا جوون 24-25 ساله عاشق که اونقدر دور بودیم از هم و تمام دغدغه مون دوری از همدیگه بود و دلتنگی. و خانواده من که نمیذاشتن این دوری به وصال برسه.

و چه خوب که انتهای تمام اون سختی ها وصالمون بود

_ مه سو _


یکی هم مثه من خل و چل میشه که وسط پیام چک کردناش وقتی خواهرشوهرش بهش زنگ میزنه عین طلبکارا ناخودآگاه میگه : الوووووو؟!!

و یهو جفتمون زدیم زیر خنده آبجی میپرسه با کی دعوا داشتی راستشو بگو؟!!! میگم واقعا نمیدونم چی شد.اول که زنگ خورد تلفنم فک کردم مستر اچ هست میخواستم سر به سرش بذارمولی بعد دیدم آبجی هست خواستم مودب باشم و پر انرژی و قاطی این دو تا این شد که اینجوری گفتم الو!!!!

یعنی قشنگ چند دقیقه اول صحبت از خنده مرده بودم خودم.

.

یکی هم مثه مستر اچ دوستش شماره ایرانسلش رو که میپرسه چون شماره همراه اولش رو داره فقط، به جای اینکه شماره ایرانسل خودشو بده شماره خانومشو میده!!!!

دیشبی دیدم یکی زنگ زد با مستر اچ کار داشت!!!! من تعجب که چطوری فامیل اونو پرسیدن؟!!! گفتم اشتباه گرفتین!!!!خنده

بعد زنگ زدم مستر اچ ترکیده بود از خنده که وقتی دوستم شماره دیگه مو خواسته اشتباهی شماره تو سر زبونم بوده بهش گفتم!!!! بعد فهمیدم اشتباهه.

خلاصه قرنطینه چکارها که نمیکنه!!!!

یکی هم مثه دخترعمو کوچیکه انواع و اقسام شیرینی ها رو میپزه میذاره استوری هی ما دلمون میکشه.بهش گفتم باید شیرینی فروشی بزنی!!!! بعد قرنطینه میایم خونه ت با شیرینی های خودت ازمون پذیرایی کن. خنده

یکی هم مثه اون یکی دخترعمو با کمترین امکانات خونه ش برا پسر کوچیکش اسباب بازی درست میکنه سرگرم باشه کمتر از در و دیوار بالا بره.

خلاصه همه مشغولن.

منم برای خالی نبودن عریضه یه دونه شلوار لی قدیمی داشتم مدلش راسته بوددیگه مد نبود که نو بود شلواره. دو تا پاچه هاش رو کوتاه کردم شد شلوارکپایینش هم ریش ریش کردم خیلی خوب شده. به مامان نشون دادم گفت برو بکن تنت ببینم.اینجور فایده نداره.

خدا بیامرز شلوار ترک بود.جنسش خوب دیگه جز شلوار ایرانی و چینی توی بازار نیست که نیست!!!!

خلاصه اینکه فعال بودم این مدت. ریش کردنش چقدر سخت بودحدود 2 ساعت زمان برد

.

دیروز و امروز نشستم و کل آرشیوم رو از سال 91 تبدیل کردم به فایل ورد. ماه به ماه دسته بندی کردمو بعد سال به سال. خیلی عالی شده.

چقدر خاطره داشتم ها. یه سری هاشو میخوندم کامم شیرین میشد.بعضیاش هم پر از درد بودن.

دو سالی هم که پرشین بلاگ پروند و خاطرات از دستم رفتن که رفتن خیلی خیلی حیف شد

بعد فک کن اولین پست ها از اولین دیدارم با مستر اچ بود. دیدارمون.هدیه هاش که هنوزم مصرف شده ش رو دارمحتی مثلا عطری که اونموقع برام آورد و یکیشون شیشه ش شکست هنوز شیشه خالیش رو دارم با اینکه عطر رو رفتم توی شیشه دیگه ریختم و استفاده کردم.

تا اولین دیدار برادرش اینابعدتر اولین دیدار خانواده ها.مخالفت ها.خواستگاری ها.و بالاخره بهم رسیدنمون و حتی سوتی شب خواستگاری.!!!

از اونور خاطراتم با برادرم دوران مجردیش. شیطنت ها. مسخره بازی هامون.و حتی دعواهامون و سوتی های اون موقع ها و غذا سوختن ها!!!

خاطرات پدربزرگم خاله اولی.مادربزرگ پدریم و

اصلا خوندنشون خیلی خیلی خوب بود

دیگه یه جور بک آپ شد برام.و ان شا الله ماه به ماه بقیه مطالبی که مینویسم هم ورد میکنم برمیدارم.

فعلا یکی دیگه از کارهای لیستمم خط خورد.

.

دیروزی با مستر اچ حرف میزدیم وسط حرفا یهو گفتم: کاری نداری دیگه؟!!!

مستر اچ با تعجب: چی شد؟!

گفتم: حوصله م سر رفت دیگه!!! برم!

یعنی ترکید از خنده. میگه خانم منو ببین ها.وسط صحبت حوصله ش سر میره میخواد بره!!!!

میدونین یکی از خوشبختی های ما توی این سالهای باهم بودن این بود که حرف زیاد داریم برای هم. خیلی خوبه که از هم خسته نشین. اینروزا که از هم دوریم هر شب یک ساعت، یک ساعت و نیم حرف میزنیم.روزای تعطیلش به 3 ساعت حرف هم میرسه. یعنی از در و دیوار حرف درست میکنیم برای هم.میگیم.میخندیم. مطلبی خونده باشیم تعریف میکنیم دیگری یاد بگیره. یا حتی نکته ای باشه راجع بهش بحث و تبادل نظر میکنیم. کم بیاریم حرف یهو مستر اچ زیر آواز میزنه برام ترانه میخونه و گاهی چند باره ازش میخوام بخونه برام

و هیچ وقت رودربایستی نداریم اگه حوصله نداشته باشم بهش میگم موضوع صحبت رو عوض میکنه یا میریم یه چرخی میزنیم برمیگردیم دوباره موضوع برای حرف پیدا کنیم

با کسی باشید که کنارش حرف برای گفتن داشته باشین

عمر آشنایی من و مستر اچ 8 ساله شد و مهر ماه امسال وارد 9 سالگی میشه 8 سال تعریف، شناخت، شادی و غم کنار هم.

اینروزا که حتی باهم هماهنگ میکنیم سریال میبینیم در موردش حرف میزنیم.

بسته های من از دیجی نرسیدن!!!!

هنوز گلس دوربین موبایل ها آماده نشده

بعد همین مدتی حدود 50 هزار تومان روی تموم خریدهام جمعا رفته.یعنی قیمت کالاها بالا رفته!!!متعجبفریاد

برنامه خوابم کامل بهم ریختهقشنگ شب تا صبح بیدارمصبح میخوابم تا ظهر.اونروز که دیگه ساعت 11 بود چشم باز کردم گفتم ده دقیقه دیگه بخوابمیهو چشم باز کردم 3 بعد از ظهر بود!!!

ده دقیقه های خود را از ما یاد بگیرید!!!!خنده 

روزه هم فقط 3 روز رو گرفتم.از دیشب که مامان باقلا آوردن کمی برام و خوردم معده م اون معده سابق نشد. امروز نتونستم روزه بگیرم و فعلا هم حالم مساعد نیست. انگار معده م یه جوریه

دیشبی با دوس جان حرف میزدم احوالپرسی کردم گفت آخر شب بهت پیام میدم دارم شام آماده میکنم.دیگه آخر شبی اومد نزدیک 2 ساعت چت میکردیم.گفت یه هفته س کارخونه ص. میرم برای کار آزمایشیبعد یه ماه باید تصمیم بگیرم میمونم یا نه.

گفت یه پیشنهاد کاری هم برای فلان کارخونه دارم باید برم مصاحبه.

میگفت منو که چند سال هست بیکار بودم حالا یهو شرایط کاری ها باهم پیش اومدنگیج شدم میونشون.

دیگه بحث میکردیم شرایط کدوم بهتره و .

و صحبتای دیگه.ساعت 2:30 اینا به زور از هم دل کندیم خداحافظی کردیم

عروس فیلم برادرزاده رو روی استاتوسش گذاشته بود.فسقلی پتوشو انداخته بود روی سرش یعنی داشت نماز میخوند(از مامان جونش تقلید میکنه که چادر داره وقت نماز) و زیر لب میگفت: دا دا دا دا دا دا

بعد هم خم شد و محکم زمین رو بوسید.یعنی مهر رو بوس میکرد!!!!!

نمیرم براش آخه؟!!!!

هنوز جای دست و لبش رو از روی آینه ی اتاقم پاک نکردماونشبی که خونه مون بود میومد اتاقم روبروی آینه ی قدی کمدم خودشو که میدید توی آینه بوس میکرد و فک میکرد بچه ی دیگه ای هست.ذوق میکرد میخندید و باز بوسش میکردخنده

وای که دلم براش تنگ شده

خلاصه روزهامون دارن میگذرن. ای کاش زودتر تکلیف کرونا مشخص میشد تا ما بدونیم چکار میخوایم کنیم چکار نکنیم.

این اوضاع باعث شده خیلی ها که عروسی داشتن و عروسیشون عقب افتاده بدون گرفتن جشن و مجلس رفتن سر خونه زندگیشون.

دوست ندارم اوضاع ما هم اینجور پیش بره

به امید بهترین اتفاق.

_ مه سو _


می‌دونی ؟

از یه جایی بعد دوره ی اینجور عشقا می‌گذره؛

فلان ریمل و فلان خط چشم و کدوم لباسم با کدوم شالم سِته. ، وقتی نشستم رو به روش دستمو چجور بذارم زیر چونم و با کدوم زاویه بخندم که بیشتر دلش بلرزه!

قشنگ بودن خوبه ها؛ ولی تهِ تهش اونی می‌مونه که داغون و خسته و لهتم دیده.

عرق ریزون تابستون با آرایش ریخته و موهای فر خورده و صورت خیس و کلافه، باهاش دوئیدی، باهاش خندیدی، باهاش غر زدی به هرچی گرما و آفتاب کوفتیه و برف ریزونِ زمستون با صورت سرخ و سفید پیچیده شده لای شال‌گردن که ازش فقط دو تا چشم مونده دلت گرم شده کنارش.

می‌دونی؟

آدم مگه چی از این دنیا می‌خواد جز اینکه یه نفر داغون و له و خستشو هم بخواد؟ که داغون و له و خستم که باشه بتونه باهاش بخنده و مهم نباشه اگه ریملش ریخته یا رنگ رژش رفته یا لباسش لک شده .

و با معشوقه‌های با پرستیژ توی کتابا، زمین تا آسمون فرق داره! آدم ته تهش تنهاییش رو با اونی تقسیم می‌کنه که خیالش راحته کنارش هرجوری هم که باشه،"خودشه"

وگرنه خیابونا پره از آدمایی که انگار بازیِ "کی از همه قشنگتره؛ من من من من" راه انداختن. حالا تو با آروم‌ترین صدایی که از خودت سراغ داری بپرس

"کی از همه‌ی دنیا بیشتر منو می‌خواد؟"

به شرفم قسم، اگه بلندتر از همه داد نزدم:

من.

 

(نازنین هاتفی)

امروز دومین سالگرد عقدمون بود برای مستر اچ صدامو ضبط کردم هفته پیش و یه متن خوندمراستش برای پیدا کردن متنی که به دلم بشینه خیلی اینور اونور رو گشتم تا آخرش از متنی استفاده کردم که قبلتر توی وبلاگم منتشرش کرده بودم.(این متنی که اینجاس نه.یکی دیگه بود.اینم یکی از انتخاب هام بود ولی اون رو بیشتر دوست داشتم)

بعدتر برای میکسش با آهنگ کلی گشتم یه نرم افزار پیدا کردمو بعدتر برای گذاشتن عکسمون روی آهنگ خیلی تلاش کردم یه نرم افزار خوب پیدا کنم که کیفیت عکس رو پایین نیاره ولی آخرین مرحله رو ناکام موندم.هر نرم افزاری نصب کردم خوب نبود و ناامیدم کرد.بقیه موارد خوب پیش رفت.

صدامو ضبط کردم به یاد تموم اون سالهای در انتظار موندنمون که از شنیدن صدای ضبط شده مون ذوق زده میشدیم.که بمونه به یادگار از این روزها.

.

من گرسنه ام!!!!!! و هنوز 5 روز از روزه های قضام مونده.ان شا الله بتونم تا 30 ام تمومش کنم که یه 6 روزی قبل ماه رمضان نفس بگیرم

البته الهی شکر که بدنم سالم هست و مزاجم روبراه امیدوارم ماه رمضان هم همینطوری بمونه و مثل پارسال سر ناسازگاری نذاره

البته که دارم خیلی رعایت میکنمافطاری معمولا اولش چند کله رطب میخورم.بعد ناهاری که مامان اینا ظهر داشتن میخورمامروز استثنا هست و مامان داره برام دلمه برگ مو درست میکنه جایزه ی سالگرد عقد من و مستر اچ!!!!

بعد دیگه شیشه آب رو که وقت افطار از یخچال بیرون کشیدم از سرما بیفته با یه لیوان میارم توی اتاقم و به فاصله هر نیم ساعت یه لیوان آب میخورم کلیه هام حسابی فعالیت کنن تلافی 20 ساعت گرسنگی و تشنگی

بعد از اون یه میوه میخورم . آخر شب هم یک چهارم نون برا خودم ساندویچ نون پنیر گردو درست میکنم میخورم و یه لیوان شیر.و میرم برای روزه ی روز بعد

قشنگ 2 کیلو کم کردم این مدت آی کیف میکنم از خواب که بیدار میشم شکمم چسبیده به کمرمخنده میرم جلوی آینه خودمو هی میبینم ذوق زده میشم.مستر اچ میگه کل سال روزه بگیر!!!! فک نمیکنین ریز داره بهم میگه نیاز به رژیم دارم؟!!!!!!

میگم اینجوری که آب میشم.میگه نه خب به یه وزنی که رسیدی دیگه لاغر نشو!!!!!

.

برا مستر اچ دو تا صندل فرستاده بودم بگه کدوم قشنگتره.انتخاب هامون شبیه هم بودگفتم اااااااا بالاخره شبیه هم انتخاب کردیم.گفت ببین معمولا وقتی انتخاب بین دو تا مورد هست همیشه شبیه هستیمولی وقتی 3 تا میشه قطعا انتخاب های متفاوتی داریم و اونی که من فکرشم نمیکنم انتخاب میکنی!!!!!خنده اینقدر منو شناخته دیگه!!!!

همیشه بهم میگه تو انتخاب هات خاص هست اصلا هم به خوب یا بد بودنش اشاره نمیکنه!!! خودتون دیگه دریابین!!!!خنده

دیشبی ولی 4 تا مدل تخت خواب براش فرستادم ولی دقیقا همون که از همه بیشتر میپسندیدم رو انتخاب کرد.

میگه اثرات هم نشینی هست.

سلیقه هامون داره به سمت و سوی هم میره.

جالبه در اکثر مواقع من و مامانم انتخاب هامون مشابه هست.سلایقمون.و حتی وقتی راجع به چیزی میایم نظر بدیم باهم یه نظر رو میگیم با کلمات مشابه!!!!!

توی تخت خواب ها مامان نظرش شبیه من نبود!!!! یعنی منم کمی سلایقم داره عوض میشه.

.

اینروزای کرونایی حس برگشتن به مدرسه بهم دست دادهاز بعد از سال پیش دانشگاهی تا الان نشده بود این مدت طولانی ناخن هام کوتاه بمونه و وسواس داشته باشم برای کوتاه نگه داشتنشالان دو ماه هست ناخن هام بیش از 3 میلی رشد نکرده و تا بلندتر شده کوتاهش کردمالبته فاکتور میگیرم برای سال تحویل گذاشتم بلند شد مستر اچ میاد، فرداش کوتاه کردم.

چنگول های کوتاه دردسر دارن هااااااا.دلم حتی برای بلند بودن ناخنم هم تنگ شده.

_ مه سو _


از روزه های قضام خیلی نمونده.یه امروز بگیرم و فردا تمومه.

بابا میگه خوش به سعادتت.میگم اینجوری میگین همچین دلم میسوزه!!! اگه روزه مستحبی بود یه چیزی! روزه قضاس!

مامان میخنده و میگه: همینم ثواب داره دخترم.ماه شعبان هست و ثوابش.

نمیدونم چرا این لیست من تمومی نداره.هی خط میزنم هی مورد جدید از کارهای مونده یادم میاد و اضافه میکنم.هی برگه شو عوض میکنم که کارهام قاطی خط زده ها نشن یادم نره.(بابا برگه های یادداشت من 3 در 6 هست.خودم برگه های اضافی دفتر که داشتم رو اینجور برش زدم لیست کارها یا خرید یا هرچیزی رو روش یادداشت میکنم که برگه کم مصرف بشه برگه یادداشت پشت چسبی هم دارم ولی خب اینا برای کارهای روزانه بهتره دم دستمه.

مستر اچ میگه: اولویت بندی کن کارهاتو. مهم ترا رو زودتر انجام بدی.

میگم: دوست دارم هر روز با توجه به حس و حالم کارهامو پیش ببرم. تا خسته نشم

میدونین خیلی شیرینه که بعد حدود 4 سال تونستم یه سر و سامون حسابی به لپ تاپ و هاردم بدمقشنگ 500 گیگ فضا باز شد. تموم اطلاعاتم دسته بندی و فولدر بندی و مرتب شدنالبته بقیه بخوان بگردن گم میشن این دسته بندی برای خودم هست.

خلاصه یه نفس راحت کشیدم و خیلی عالی بود.

جدول ختم امسال هم نشستم مرتب کردم برای ختم سی جزئی که مشخص باشه اول و آخر هر جز کجاست تا هماهنگ تر پیش برن بچه ها.

خلاصه کیفور شدم حسابی

این وسط یه سری نوت پیدا کردم مربوط به حدود سال 87 اینا بود.یه مجله ی نتی عضو بودم که برام مطالب میفرستاد از طنز گرفته تا آموزشی. بعد من کپی مطالب رو نگه داشته بودم!!!!! امروز همه شو دور ریختم.این میون یه مطلب هم برا مستر اچ خوندم.بعد همون خط اول زد زیر خنده و گفت بخون. وقتی تموم شد خندید و گفت: قبل شنیده بودمش!!!!!

قشنگ این مرتب کردن 3 روز از وقتمو گرفت ولی ارزشش رو داشت.

.

بچه ها امسال خیلی دلچسب بود اینقدر زود جداول ختم قرآن پر و بسته شد حس خوبی داشت اینکه تقریبا داریم یه خانواده میشیم اعضای ختم قرآن و فقط چند نفری جدید اضافه شدن

ممنونم از حضور تک تکتون.

دیشبی رفتم وبلاگ فیشنگار که خب یه کتاب معرفی کرده بود به اسم "سه دقیقه در قیامت"

یکم راجع به کتاب خوندم و دیدم دوست دارم همون موقع بخونمش.نمیتونستم صبر کنم بعد قرنطینه برم و بخرمش یا حتی سفارش بدم و معلوم نباشه تا کی دستم میرسه( کنایه به اینکه سفارشای 12 فروردین هنوز دستم نرسیده و تا 5 اردیبهشت ندارمشون البته اگه باز موقع رسیدنش دیرتر نشه!)

خلاصه اینکه توی لیست خریدم گذاشتمش کتاب رو که حق انتشارات گردنم نمونه.دو تاش هم گذاشتم توی لیستم که یکیشو هدیه بدم.ولی پی دی اف رو پیدا کردم و خوندم و خوندم. اشک ریختم به حال خودم و ادامه دادم و یه سری تصمیمات جدید گرفتم برای روش زندگیم

من بچه بودم کتاب سیاحت غرب رو برای خودم خریده بودم و خونده بودم و هنوزم توی کتابخونه م دارم!!!!! البته خانواده موافق خریدش نبودن برای اون سن و سالم. ولی کسی حریفم نمیشد!!!!

میدونین. من قبلا یه کلیپ از یه خانم ف اح ش ه خارجی دیده بودم که اونم همچین تجربه ای رو داشت. در قیامت بودن و یه سری اطلاعاتی که میداد از اون دنیا و حساب و کتاب هاکسی که مرده بود و بعد دوباره زنده شده بود و توی اون دقایقی که روحش رفته بود چه چیزها که ندیده بود.کسی که دین نداشت و آموزه های دینی ندیده بود که بگی از آموزه هاش میگه.و بعد این اتفاق کلا روال زندگیش عوض شده بود و شغلشو عوض کرده بود و یکی دیگه شده بود چون با التماس برگشته بود

یا حتی یکی از دوستانم چند سال پیش در جریان سقط جنینی که داشت و لحظه ای که از شدت خونریزی زیاد قلبش رفته بود دقیقا لحظاتش رو مشابه همین کتاب توصیف کرده بود.از بالا به بدن خودش نگاه میکرد و دکترا شوهرش رو پشت در اتاق عمل میدید که گریه میکرد و .

برای همین میگم این کتاب اگه 100 درصدش هم درست نباشه(برای کسانی که خیلی شک دارن به یه سری مسائل) حداقل میتونه 50 درصدش درست باشه

پس پیشنهاد میکنم خوندنش رو از دست ندینشاید شما هم دوستش داشته باشینلبخند

_ مه سو _


(دوستان عزیزم جداول ختم قرآن ماه رمضان امسال هم پر و بسته شد. ممنون از حضور تک تکتونبهترین ها برای تک تکتون)

سلام عزیزای دل. دوستای مهربون. همراهان همیشگی.

یازده سال گذشت از ختم های گروهیمون بعضی از دوستان که دقیق این ده سال رو همراه بودن و باعث افتخارم هست این همراه بودنشون. اینجوری یار بودنشون

امسال هم باز میون روزمرگی ها غرق شدم و یادم رفت دعوت رو از اول ماه شعبان بذارم و امروز یهو یادم اومد ای دل غافلفردا نیمه شعبان هست و فرصت برای دعوت دوستانم کم.

طبق رسم هر ساله اول رفتم و از دوستانی که پارسال همراهم بودن دعوت کردم و جدول هم خیلی تند و تند پر شد تقریبا.و من خوشحال شدم که برای یازدهمین سال متوالی به این جمع اعتماد کردن و همراهن.

چقدر خوب میشه امسال میون دعاها و خواسته هامون در این ماه مبارک اول دعا کنیم برای سلامتی تموم پزشک و پرستارهایی که اینروزا دارن با همه ی توانشون به مردم خدمت میکنن. کسانی که با ایثار جان هاشون در تلاشن تا اوضاع بیماران رو به بهبود بگذاره.

بعد از اون برای سلامتی همه ی بیماران مخصوصا بیماران کرونایی دعا کنیمو در مرحله ی بعدتر برای سلامتی همه ی مردم جهان دعا کنیم که درگیر این بیماری نشن و ان شا الله هرچه زودتر آمار فوتی ها به صفر برسه

مرحله ی آخر هم به یاد همه ی رفتگانمون باشین. افرادی که رمضان امسال رو ندیدن. و برای آمرزش تک تکشون دعا کنیم.

دوستان شرکت کننده در ختم و دوستانی که تمایل داشتن شرکت کنن و بنا به هر علتی نتونستن رو هم در دعاهاتون فراموش نکنین.

امیدوارم انرژی های مثبت ختم امسالتون در زندگی تک تکتون آثار مثبتش رو نشون بده و خدا پای تک تک کلماتتون بنشینه.

امسال هم، هم ختم سی جزئی رو داریم و هم ختم یک یا چند جزئی رو. دعوت میکنم از شما عزیزانم که به ادامه ی مطلب برید و توضیحات رو به دقت بخونید. و بعد اگه تمایلی به حضور داشتین حتما بهم اعلام کنید در کدوم ختم شرکت میکنید.حتما حتما در قسمت نظرات قسمت ایمیل، ایمیلتون رو بذارین یا آدرس ویلاگتون باشه که من بتونم بهتون اعلام کنم که جزئتون تایید شده یا نه و براتون جدول ختم رو در صورت نیاز ارسال کنم.

اولویت با دوستانی هست که زودتر پیامشون بدستم برسه.

ادامه مطلب


دیشبی فیلم " شیوع " رو نگاه میکردم. اول که یه سری دوبله شده رو با کیفیت گرفتم و یه تکه هاییش که دوبله نداشت گفتم بذار زیرنویس بگیرم.بعد دیدم اصلا زیرنویس با گفته ها هماهنگ نیست!!!!! یعنی فک کنم دوبله ج.ا.ا بود!!!!!! آخه قشنگ روند داستانی رو تغییر داده بودن و کلیش رو حذف!!!!!

یعنی میگم اصلا از دوبله خوشم نمیاد برا همین چیزاشم هستا!!!!

هیچی دیگه رفتم یه دفعه دیگه زبان اصلیشو دانلود کردم نشستم دیدمش. از یه مریضی همه گیر یا همون پاندمی صحبت میکنه که تقریبا مشابه کرونا هست البته مثلا هرکسی که میگیره میمیره!!!!!! چطوری؟!!! با تشنج و کف کردن و

ولی ساختن همچین فیلمی اونم سال 2011. برنامه ریزی همچین روزایی رو نشون میده؟!!!!!!

.

امروز مامان اپلیکیشن "ماسک" رو نصب کرد. اطلاعات سلامتیش هم وارد کردنقشه ی مناطق پخش بیماری رو نشون میده و چک کردیم و خدا رو شکر اصلا توی محله ی ما موردی گزارش نشده بود.محله پاک ما. به مامان اینا گفتم: دیدین میگم همینجا خرید خونه رو انجام بدین جای دیگه نرید؟!!!

همسایه ها به شدت مراقبت میکنن و حواسشون هستمغازه ها هم همینطور.

.

دیروزی رفتم و 54 تا ماژیک طراحی داشتم مربوط به دوره کارشناسیم.برای دخترخاله کوچیکه پستشون کردم.

میدونم که دلم برای تک به تکشون تنگ میشه راستش.گذاشته بودمشون توی دفتر رنگ آمیزیم گهگاهی استفاده میکردم ولی دیدم وقتی اون برای درس هاش نیاز داره و میخواد هزینه هنگفتی بابتش بده(اون زمان خودم نزدیک 250 هزار تومان همه شو خریده بودم که خب خیلی برای اون سالها گرون بودمقایسه ای میگم بدونین که تقریبا با هزینه ی 4 برابریش میشد یه ترم دانشگاه آزاد ثبت نام کرد اگه درست یادم مونده باشه :))))) )

بعد خب زیاد هم ازشون استفاده نکرده بودم و نو بودنو شدیدا دوستشون داشتم

ولی دیدم اینجا یه گوشه گذاشته و رنگ بعضیاش داره کمرنگ میشهحدود 4 تاشو دور انداختمدیگه دوتاشو برای خودم یادگاری برداشتم و 54 تای باقیمونده رو دادم رفت براش

چقدرم خوشحال شده بود.

قبلا سر به سرش گذاشتم که هر وقت استادتون گفتن بخرید من دارم.بیا من بهت بفروشم.بهم پیام داده بود که چند؟!!!

گفتم بابا شوخی کردم.برات پست میکنم میاد

مگه کم تا حالا به خاله کوچیکه زحمت دادم؟!!!

.

آقا خلاصه دیروز دیدم اکثر مغازه ها باز کردناملاکی ها، وسایل الکترونیکی و .

امیدوارم این باز شدن مغازه ها باعث شدت بیماری نشه.

چند روز پیشتر ها هم بابا گفتن حسابی دلتنگ زیارت شدم.میاین بریم زیارت راه دور؟!!!! بعد با ماشین سه تایی رفتیم نزدیک حرم.روبروش پارک کردیم چند دقیقه توی دل دعا کردیم و سلام دادیم و برگشتیم

امروز رو دیگه روزه نگرفتم.معده م دیگه جوابگو نبود.دیدم حسابی دارم اذیت میشمفقط یه روز مونده از روزه های قضا که خدا یاری کنه روز آخر شعبان رو میرم پیشواز

دیگه به مامان گفتم ناهار پیتزا درست کنم بخوریم؟!!!! پیتزا درست کردم و جاتون سبز البته با این پنیر پیتزایی که قبل کرونا خریدیم اصلا دیگه طعم غذاها مثه قبل نمیشه.امروز به مامان میگفتم بقیه شو دور بریزیم؟!!! واقعا طعمشو دوست ندارمچه بی سلیقه درستش کردن الکی توی هایپر دختره تعریفشو کرد خریدیم و پشیمون شدیم.

.

بابا و مامان از بس بی بی زنگ زد که سر نزدین چند ماهه دو روزی رفتن پیشش و برگشتن(بهی حرص نخور از خوندنش:)) )چقدرم ناراحت شده بود که چرا مه سو رو نیاوردین؟!

بهشون گفتم بگین روزه قضا داشت که ناراحت نشهولی خب با وجود دلتنگی زیاد موافق این رفتن نبودم و همراهی نکردم باهاشون.

بعد بابا رفته بود همونجا خرید مرغ و گوشت برای ماه رمضان.خب اونجا شیوع بیماری خیلی کم هستحدود 4 نفر اونم خانواده کسی بوده که اومده اینورا گرفته و قرنطینه شون کردن.مامان اینا گفتن خرید اونجا خیلی بهتر از اینور هست.قابل اعتمادتره.

بعد بابا میگفت رفتم داخل مغازه دیدم 4 نفر باهم دارن میانسریع گفتم من از فلان شهر اومدماحواستون باشه مریض نشین!!! میگفت ترسیدن رفتن بیرون مغازه وایستادن خنده

کلی خندیدیم.بابا میگفت ترسیدم تجمع شهگفتم خوبه خوب گفتین.

قبل روش نمیشد چیزی بگهمثلا میرفت نونوایی میگفت طرف میبینه من کلی از نفر قبلی فاصله گرفتم اومده وایستاده بالا سر نون من!!!!

منم گفته بودم: باید تعارف رو کنار بذارین تذکر بدین تعارف جایز نیست این موقعیت بهش میگفتین ببخشید میخوام نون بخرم عقب وایستین.

خودمم همین مدلی شدم وقتی برا خرید میرم نمیذارم کسی نزدیکم بایسته.مثلا رفته بودم برای خرید دستکش و قرص ویتامین هام داروخانه. روی درب شیشه ای نوشته بود تک به تک وارد بشین. دو نفر داخل بودن بیرون وایستادم یکی پشت سر ماشینم پارک کرد و آب دهنشو انداخت تو خیابون!!!! آی لجم گرفت!!!! اومد میخواست بره توی مغازه گفتم ببخشید منم خرید دارم.

گفت: من یه سوال داشتم.

گفتم: منم سوال دارم غیر اینه؟! لطفا با فاصله بایستید و کاغذ روی درب داروخانه رو نشون دادم.

گفت: چرا پس دو نفر داخلن؟؟!

گفتم: حتما آشنا هستن.به من ربطی نداره.شما با فاصله از من بایستید.تموم صحبتا رو هم رو به درب داروخانه میگفتم چون ماسک نداشت!!!!

نفر سوم اومد که چرا داخل نمیرید کاغذ روی درب رو نشون دادم.

وقتی خریدمو کردم خواستم برم یه صف با فاصله تشکیل شده بود!!!

ما خودمون میتونیم شروع کننده این زنجیره باشیم

توضیح اضافی: اون دو نفر داخل داروخانه جدا جدا خرید کردن و رفتن!!!!!

نمیدونم گفتم دخترعمو کوچیکه که بهش گفته بودم باید قنادی بزنی اینروزا سفارش کیک خونگی میگیره؟!!!!

کیک خامه ای خونگی.هر روز یه رنگ جدید یه طرح جدید

شجاعتش رو تحسین میکنم.

(شهرستان بابا اینا اصلا مریض نداشته تا حالا خدا رو شکر و خیلی رعایت میکنن)

_ مه سو _


رها باش و با رهایی زندگی کن
حتی در میان دوز و کلک.
هر زمان که به جای ترس و اضطراب،
احساس شادی و آسودگی کردی؛
رها هستی.
هر زمان که از عقاید خوب و بد دیگران مستقل باشی؛
رها هستی.
وقتی نیاز به تائید را از دست می دهی و دیگر نمیخواهی خوب یا بد سنجیده شوی،
رها هستی.
وقتی قبول داری که به حد کافی خوب هستی و نیازی به حضور دیگران در کنارت برای رد یا صلاحیت حضورت نداری،
رها هستی.
وقتی تسلیم لحظه اکنون می شوی، تسلیم آنچه هست؛
و قبول می کنی که عالم هستی پشتیبان توست رها هستی.
وقتی که رنجش ها و غم ها را رها و بخشش را انتخاب می کنی حتی زمانی که فریب بزرگ دوست ها را میخوری،
رها هستی.
وقتی سخنان دروغ کسی را میشنوی و به او این حس را میدهی که فریب خورده ای، رها هستی.
وقتی خودت باشی، در تمام لحظه هایت نیاز بودن با غیر را نکنی؛
رها هستی.
وقتی بود و نبود انسانها برایت خط زندگی تعیین نکند،
رها هستی.
خود را از قید دنیا رها کن.
خودت باش.
آنگونه زندگی کن که خودت و دلت و خدایت بدانند، رها هستی .

(نویسنده: ناشناس)

دو شب پیش بود که دقیقا با مخاطب دادن عروس یه متن رو روی استوریم گذاشتم، متن روانشناسی بود از اینکه گاهی باید با هرکسی مثل خودش رفتار کرد.بس که بابا اینا بابت اینکه پیش داداش اینا ننشسته بودم باهام بحث کردن که بخاطر برادرت نباید اینکارو کنی شرایط زندگیش جور نیست

خوندش و بعد جواب توی استوریش خنده گذاشت و یعنی مسخره کرد!. یه لحظه حس فشار خیلی زیادی حس کردم از احمق بودنش از اینکه خودم با یه احمق چطوری دارم رفتار میکنم و حس بد بعدش که داشتم.نتیجه چی شد؟!!! اون فهمید رفتار اشتباهشو؟!!!! نه!

فقط خودمو در حد و سطح اون پایین آوردم.

بعد رفتارم صبح چی بود؟!!!! با یه حس رهایی بیدار شدمبا یه تصمیم خیلی خوب. شماره هاش رو از روی گوشیم پاک کردم!!!! مگه نه اینکه تماسی گرفته نمیشد؟!!! تنها مساله این بود میتونستم عکس برادرزاده رو از روی پروفایلش ببینم که از خیر همونم میگذرم برای آرامش خودم. غیر این بود که توی استوری هاش هی تیکه مینداخت و آزرده مون میکرد؟!!!!!

قطعا هیچ کاریش فراموشم نمیشهقطعا ضربه هایی که از مهربانیم خوردم هیچ جوره جبران نمیشهقطعا دیگه نمیتونم با کسی اونجور صادقانه پیش برم و بخوام که خواهرم باشه واقعا از ته قلبم بخوام و قطعا روزی نمیرسه که با مهربانی بیش از حد بقیه هم با تردید نگاه نکنم و شک نکنم که پشت تمام محبت ها یه برنامه و کلکی خوابیده.ولی میتونم امروز رها باشم از تمام حس های بد باید درس های گذشته رو پیش خودم نگه دارم. میبخشم و میگذرم و به خدا میسپرم تمام این اتفاقات رو که خودش بهترین قاضی و عادل جهان هست.و تنها کسی هست که از نیت دقیق هر عمل آگاهه من قضاوت و عدل رو فقط از خودش میخوام.

نمیخوام مسموم زندگی کنم میخوام زندگی ای داشته باشم پر از شادی و جذب شادی.

و جالبه که بعد این اتفاق یکی از دوستای اینستایی دقیقا مطلبی با همین موضوع گذاشت. و این شروع جذب من بود

میدونین.ما با اتفاقات گذشته مون ساخته میشیم با اتفاقات امروزمون هم ساخته میشیم و پخته تر میشیم.و این رو به پیشرفت بودن زندگی رو دوست دارماگر که اشتباه پیش نبریمش.

در راستای همین مسئله تصمیم گرفتم که نوشتن از عروس رو توی وبلاگم و حتی صحبت ازش پیش دوستانم رو نزدیک به صفر برسونم.

من لایق آرامشم. لایق اینکه در برابر سم هایی که بقیه به اطراف میپراکنن مصون باشممگه چند روز قراره عمر کنیم؟!!!

لیموی قشنگمون از دنیای وبلاگ نویسی خداحافظی کرد و کامنت هاشو بستحتی فرصتی نداد برای خداحافظی.مینویسم که اگه خوند:

لیموی قشنگ، لیموی ناز دختر دوست داشتنی تلاشگر که واقعا با خوندن فعالیت های دانشگاهیش و هدف دار بودنش توی درس خوندن یه عالمه انرژی مثبت بهم میداد.

امیدوارم هر تصمیمی برای زندگیت میگیری درست باشه و تو رو به جلو پیش ببره. نذار که غم های روزگار هیچوقت ازت پیشی بگیرن. تو قوی تر از اونی که همین اول جوونی خم شی از نامردی های روزگار و دوست و دوست نما و قوی تر برگرد. حتی اگه برنگردی به وبلاگت، قوی تر به درون خودت برگرد.از درون بساز خودت رو. میدونم که میتونی.

موفقیت و شادیت آرزومه.بوسه

ماه رمضونتون مبارک.در راستای اینکه ماه رمضان نزدیک بود دو روز پیش پا شدیم رفتیم بالاخره باغشهربابا اینا قول کباب کوبیده داده بودن بهم. حالا بگذریم اولین بارشون بود خودشون میخواستن کوبیده بزنن!!!

دایی کوچیکه هم اومد. بعد تمام تلاششون رو کردن.یکم کباب ها رو زیادی پخته بودن ولی خیلییییییییییییی چسبید جاتون سبز

اصلا فک نمیکردم توی ایام کرونا کباب کوبیده گیرم بیاد!!!خندهقشنگ روحم شاد شد.

رفتیم تلافی عکاسی های مامان از من و مستر اچ، یه سری عکس از مامان گرفتم اینقدر خوشگل شدن.عاشقشون شدم که

یه عالمه هم چغله بادوم و گوجه سبز چیدم. عکسشو ملت میذاشتن روانم درگیر بود دیگه اینا سلامتن کلا روان شاد شدم. جاتون سبز کلی هم سر درخت چیدیم خوردیمدایی میچید میخورد مامان میگفت بشور بخور.میگفت نه اینا کرونایی نیستنهمین که کرونایی نیست کافیه خنده

سم هنوز نزدیم به درختافقط کف باغ سم زدیم علف هرزها خشک شدن.

دیروز بالاخره بسته ای که دوازدهم فروردین خریده بودیم(نصفش البته چون نصفشو حذف کردن سفارش جدید زدیم) بدستمون رسید.

دیگه ضدعفونی کردم گذاشتم توی تراسبعد از ظهر کوزت شدیم با مامان افتادیم به جون خونه و خودمون.جارو کشیدیم و گردگیری حسابی کردیم(همه سوراخ سمبه های کتابخونه رو حتی) و بعدتر مامان تی کشید که دیگه ماه رمضونی جونمون کمتره یه تمیزکاری حسابی شده باشه. در این حد که روی کابینت ها هم تمیز کردم!!!!! البته خب مامان تکه تکه تمیز میکنه ولی دیگه من کلی دستمال کشیدم برق انداختم.حتی یخچال و لباسشویی، ظرفشویی رو.

بعدتر هم به خودم رسیدم و دیگه به دوسی پیام دادم که اگه خونه ای یه سر بیام دم در؟!!! از اون تعارف و اصرار که شام بیا خونه مون از من انکار که فرصت مناسب.

خلاصه در راستای کادوی سلامت با تموم وسایلی که توی خونه داشتم هدیه هاشو بسته بندی کردم و تزئینی جات.رفتم و نشستیم توی حیاطشون.در به حیاط هست ساختمونشون میز صندلی دارن یکساعتی نشستیم حرف زدیم و هی اصرار میکرد که برم چای و کیک بیارم گفتم نه.بشین دو دقیقه ببینمت دلم تنگ شده بود.کلی هم دعوام کرده که این ایام اصلا نیاز نبود کادو بیاری که گفتم دیگه ببخشید و خرید نتی شد و امیدوارم دوس داشته باشی.بعدتر هم استفاده کرده بود و خوشش اومده بود

خلاصه دیدارم با دوس جان هم تازه شد اینجوریدر هوای آزاد و فاصله ی زیاد.چقدر دلم میخواست بغلش کنم دستاشو بگیرم. به قدر تموم این 19 سال دوستیمون.

حالا نشستم فک میکنم کادوی شاغل شدنش چی بخرم؟!!!!!!!

شما پیشنهادی ندارید یه هدیه موندگار میخوام توی دفتر بتونه استفاده کنهاتاقش اشتراکی هست ولی میزش جداس.محیط کارش هم کارخونه س!!!!! کارخانه مواد غذایی

.

الان یکی از آقایون که از دوستای قدیمی وبلاگی هست پیام داده: فقط یه جز قرآن؟!!! پس شبای دیگه چکار کنم؟!!!

اسمشو لیست دوم نوشته بودم!!!فریاد لیست اول پر شده بود

گفتم: امشب جزتون رو به نیت گروهی بخونید.بقیه شبا خودتون دوست داشتید ختم کنید

از خنده ترکیدگفت منطقی هست.خنده

آخه به همه ی دوستای شرکت کننده ختم پیام دادم که هر کسی از چه آیه تا چه آیه ای بخونهختم سی جزئی ها رو جدول فرستادم براشون

قول گرفته سال آینده زودتر خبرش کنممیگه من تلگرامم رو صد سال یه دفعه چک میکنمواتس آپ پیام میدادین بهم.

فول دادم یادداشت کنم فراموشم نشهیادش بخیر چقدر دوران وبلاگ نویسی خوبی داشتیم قدیماهمه بچه ها یه رنگ بودنیه وقتایی برای دیدن یه سری دوستای وبلاگی میرفتم(حدود 5 تا از دوستای وبلاگی رو از نزدیک دیدم)حتی فک کن تهران پا میشدم میرفتم دوستامو ببینم پارک بانوانهنوز یادم نرفتههنوزم دوستان قدیمی هستن یه سری هاشون و چون نمینویسن از طریق تلفن گهگاهی پیامی میفرستن و از احوال هم با خبریم.یکیش همین آقای دوست. یادمه جشن وبلاگ نویسی پرشین دیدمش.ش اومده بود و بعد گرفتن جایزه م اومدن دیدنم و خودشو معرفی کرد . خیلیم بنده خدا پیگیر کارهای من و فرستادن هدیه م بودن بعدترش در گروه تدارکات همون جشن بودن وبلاگش روزمره نویسی بود و خب از جریانات زندگیش باخبر بودم تا بعدتر که ازدواج کردکه عکس پسرشو دیدم.خیلی بامزه بود خداییش تموم این اتفاقات.

یا دوست های دیگه ای که صمیمی شدیم. و خداییش هیچ وقت مزاحمت و اذیتی نداشتن دوستام همیشه همراه و مهربون بودن.البته گمونم توی این لیست فقط دوتاشون آقا بودن بقیه خانوم. آخه من یه لیست بلند از دوستای قدیمیم توی گوشیم دارم.بعضیاشون اینستا هستنبعضیاشون رفاقتی همون واتس آپ و تلگرامو من عاشق مهر تک تکشون هستم. حتی اگه سالی دو سه دفعه باشه پیام دادنشون. اما نشون میده همچنان به یادشون موندم.

دوستا قدیمی هاش نابندوستی های قدیمی رو حفظ کنین تا میتونین.

_ مه سو _


ساده میشه بزرگترا رو شاد کرد خیلی ساده تر از اونچه تصورش رو کنید.

همچنان در ادامه روند رسیدگی به لیست کارهام، اسکن عکس های قدیمی هم جزوشون بود.خب غیر از آلبوم های شخصی خانواده از دوران دانشجویی شون و عروسیشون و کودکی هامون، بقیه ی آلبوم های خانواده دست من هستحتی بعد از دیجیتالی شدن دوربین ها هم عکس ها همیشه تخلیه و سی دی زدنشون با من بودهاینجوریاس که خب یه عالمه آلبوم چاپی داریم که تنها نسخه س.منم گفتم بشینم تموم عکس ها رو اسکن کنم که حداقل یه سری هاش رو نمیبرم با خودم، دلتنگ میشم داشته باشم و نگاهشون کنم.دیشبی تا نزدیک 1 شب مشغول بودم و امروزم تا غروب آفتاب800 تا عکس اسکن کردم. بعد این میون یه عکس تکی از مادربزرگ پدری جدا کردم از آلبوم.یه عکس جفتی از مادربزرگ پدربزرگ مادری هم جدا کردم و کنار گذاشتم. بعدتر رفتم سراغ مرتب کردن یه سری آلبوم ها و عکس های دوره آمادگی، دبستان، راهنمایی و دبیرستان و یه دو تا تولد با دوستام توی خونه گرفته بودیم و اردوی دانش آموزی شمال و . رو جدا کردم و آلبوم هاشون رو مرتب کردم. آخ نمیدونین میون خاطرات آلبوم ها این دو روز زندگی کردمبالاخره 4 تا آلبوم مخصوص خودم جدا شدبقیه هم آلبوم های خانوادگی هست که طبعا بعد ازدواج باید خونه ی پدری بمونن و هر وقت دلتنگ شدیم بیایم اینجا ورقشون بزنیم.

البته میگم 4 تا آلبومش برا من بود، دو تا آلبوم بزرگ دیگه هم خب قبلاها عکس های شخصیمو جدا کرده بودم.یک فروند عشق عکس اینجاس!

دیگه امشبی هم اسکن ها رو روی جفت هاردها ریختم و تمامبعدتر دو تا قاب عکس داشتم هنوز عکسی داخلشون نذاشته بودیمعکس های مادربزرگ ها و پدربزرگم رو داخلشون گذاشتم(پدربزرگ پدریم 3 ساله بودم فوت شدن عکسی ازشون ندارم قبل تری ها هم یا توی جمعِ زیاد بودن یا کیفیت پایین بوده.عکس تکیشون دست عموم هست به بابا گفتم یکیشو بگیرن)

خلاصه قاب عکس ها رو پشت سرم قایم کردم رفتم پیش مامان بابا که براتون هدیه دارمبعد قاب ها رو جلوشون گرفتم.ع صنم رو دادم دست بابا و عکس بی بی و آقاجونم رو دست مامان.قشنگ اشک توی چشماشون حلقه زد با دیدن عکس هاعکس ها رو بوسیدن و بعد منو یه عالمه بغل کردن بوسیدن و تشکر فراوان که چقدر خوب شدبعد هم گفتن قاب ها رو ببرم بذارم اتاقشون.بردم گذاشتم روی میز آرایش.

به همین سادگی یه عالمه خوشحال شدنو به قاب های توی اتاقشون دو تا قاب جدید اضافه.

میدونین ماه رمضان هستو من شدیدا اینروزا یاد مامان صنم افتادم و آقا جونم.مامان صنم که شب بیست و سوم رمضان سال 96 فوت کردن اگه درست خاطرم مونده باشهو آقا جونم که پارسال شب نوزدهم رفتن. عزیزای من شبای عزیزی از میون رفتن حتی پدربزرگ پدریم هم وقتی داشته برای وضو گرفتن میرفته فوت کرده.امیدوارم خدا اونقدری منو دوست داشته باشه که وقت خوب و نیکی منو از دنیا ببرهحالا هر وقتی که وقتش برسهنه در حال گناه باشم و نه در حال غفلتِ خواب و

.

نماز روزه هاتون قبول اینروزا چکارا میکنید؟!!!!!

.

در روند لیست کارهای همین روزا یکیش نوشتن خاطرات سفر مکه و مدینه و کربلا و . توی دفترچه ای بود که قبلا گذاشته بودم براشگفتم هر خاطره ای اگه پاک بشه مهم نیست فقط این دو تا سفر شدیدا برام مهمن.بعد نشستم به نوشتن خاطرات سفر مکه مونچه حس خوبی داخلش بود.اونروزها من از غیر خدا دل کنده بودم واقعا و همه چیز رو به خدا سپرده بودم.حالا که نوشته هامو خوندم فهمیدم مستر اچ رو خدا همون سال بهم هدیه داد فقط چند ماه بعد سفر مکه سال 91. وقتی از خدا خواسته بودم اونچه که خیرم هست سر راهم بذاره.

وقتی برای اولین بار چشمات به کعبه میفته هرچی از خدا بخوای برآورده میشهمن اونموقع زبونم بند اومده بود و فقط صلوات میفرستادمبعدتر وقت طواف دعا کردم بهترین خیر در زندگیم مقدر شه.و چندتایی دعای دیگه برای اطرافیان که خب اولین برآورده شدنش دقیقا وقتی رسیدیم خونه هنوز وارد اتاقم نشده بودم که دخترعموم گفت فلان اتفاق افتاده و من مثل معجزه برآورده شدن دعام رو دیدم

واقعا توی دعاهامون چه وقتا خالص میشیم؟!!!! چه وقتا دعاهامون واقعی میشن و به واقعیت تبدیل؟!!!! من حال اونوقتا رو خواهانم

چقدر خوبه که اونروزا رو توی وبلاگ قدیمی ثبت کرده بودم و حالا از همون نوشته ها میتونم دوباره خاطراتم رو توی دفترم بنویسم و یادآورم شه. الهی شکر.

امیدوارم خدا به دلتون همچون حس و حالی بده و همون موقع هم براتون جور شه و همچین سفرهایی برین.واقعا هیچ سفری جایگزینش نمیشه. و احساسش ناب تر از اون نیست. براتون به زودی زود، هم زیارت کربلا آرزو میکنم و هم قدم گذاشتن روی خاک های مدینه و احرامی بستن، رفتن به سمت مکه و طواف کعبه و دیدن اونهمه عظمت و شیدایی امیدوارم به زودی زود برای خودم و مستر اچ هم همین سفرها در انتظار باشه که شدیدا اینروزا دوباره دلتنگ و مشتاق همون حال و هوام

راستی بالاخره خریدهای عیدم بقیه شون هم رسید امروزچندتا کرم مرطوب کننده برای خودم و مامان و بابا بود که اینروزا حسابی دستامون خشک میشن با شستشوی مکرربه اضافه ی موس خوشگلی که سفارش داده بودم یاسی رنگ هستیه صورتی ملایم خیلییییییی قشنگ.

اینقد ذوقشو کردم امروز وقتی بدستم رسیدمامان رو به بابا کرد و گفت: اینا واسه خودشون عیدی خریدن با پولی که بهشون عیدی داده بودی.

بابا گفت چند شده؟!!! گفتم فلان قدگفت: واییییییییییی چه زیاد.

به شوخی گفتم: بابا از وقتی خریدمش تا امروز 60 هزار تومن قیمتش بیشتر شده.از سهامی که شما میخرین سودش بیشتر بودهاگه چندتاشو خریده بودیم گذاشته بودیم، بعد الان میفروختیم بیشتر سود داشت

بابا زد زیر خندهخنده

مستر اچ هم خب ادکلن خرید عید.

این شب های ماه رمضان برای بهتر شدن حال خودم قرار گذاشتم هر شب یه مناجات کوچیک با خدا مهمون کنم دوستام و اقواممو توی استاتوسم.تا اینجا که خیلی ازش استقبال شده و برام پیام های انرژی بخش اومده.

من امیدوارم هر کسی میخونتش همون موقع مرغ آمین بالای سرش نشسته باشه برای برآوردن حاجت دلش

شمام اینروزا اگه دلتون پر کشید منو از دعاهای خیرتون جا نذاریدمن به یاد تک تک دوستان هستم.

_ مه سو _


اینروزا دوباره کرونا اوج گرفته و ترس توی وجودمون بیشتر و بیشتر شده

شهرستان مامان اینا جزو مناطق سفید اعلام شده. مامان میگن شاید برای سالگرد آقاجونم بریم یه سر شهرستان سر خاک.البته که مراسمی نمیگیرن و قراره هزینه ش رو به فقرا بدنولی خودمون که حداقل میتونیم بریم سر خاک. چقدر دلتنگ آقاجونم شدم و این روزا کمک هاش توی زندگیم واقعا ثابت کرده که هست. با تمام عشق پدربزرگ نوه ای که داشت.با همه ی مهرش انگار که دعاهاش دارن یکی یکی در حقمون گیرا میشن

.

شمام این شبا بدخواب شدین؟!!! من هلاکم حسابیشبا تا چشمام گرم میشه وقت سحری خوردن میشه مامان صدامون میزنن.و مثل هر سال رادیو رو از کمد خارج کردم و سحرهامون رو با رادیو سر میکنیم.من همش میگم اگه اینجا نباشم و این صوت دوست داشتنی رادیو نباشه چطوری سحرهای رمضانم میگذرن؟!!!! یعنی شهرهای دیگه هم این صوت رو داره کانال رادیوییشون؟!!!!

نوستالژی سحرهای ماه رمضان همیشه برای من شنیدن صوت دعا از رادیو بوده و چقدر دوستش داشتم که خب پارسال برای خونه ی خودم اون رادیو کلاسیک رو خریدم که داشته باشمشکه سحرهای رمضانم رو از دست ندم.

هیچ وقت هیچ وقت اون دعا خوندن های مامان بعد از نماز صبحش رو فراموش نمیکنموقتی سرمو روی پاهاش میذاشتم و اون بلند بلند دعای بعد از نماز رو میخوند و من گوش میکردم

برای من سحرهای رمضان اینان.

اینروزا دیگه وقت سحر چند صفحه ای از قرآنم هم میخونم و بعدتر میخوابم و بیدار که شدم بقیه قرآن رو اول از همه میخونم و بعدترش به کارهای دیگه م میرسم.

.

برای ما انگار کرونا و قرنطینه تموم شده! یه سری کار این هفته پیش اومد و حسابی سه نفری بدو بدو داشتیم و همچنان هم دوندگی هامون ادامه دارن. چون واقعا نمیشه نشست و منتظر بود که کی این بیماری قراره تموم بشه البته که تمومی پروتکل های بهداشتی رو رعایت میکنیم.ماسکدستکش. رعایت فاصله دستامونو به صورت و چشم نمیکشیم و خونه که میایم شستشوی دستها و عوض کردن لباس و بعدش دوباره شستشوی دست

دیروزی که یه سری بابا رو برای بیمه خونه و یه سری خریدها بردم بعدتر اینقدر مجبور شدم شالم رو دست بزنم و موهامو داخل ببرم که رسیدم خونه پریدم توی حموم.میگفتم حس میکنم از سر و کولم کرونا میباره!!!!!

نتیجه یکی از دوندگی هامون هم بالاخره خرید فیش حج تمتع برای مامان و خاله کوچیکه بود که حالا اگه امسال حج ببرن همراه سومی و شوهرخاله باشن.اگه هم به سال دیگه افتاد که بازم باهم هستن.

و خب کاروان هم یه جا اسم نوشتن.

مامان اینروزا روی ابرهاس از خوشحالیو از خوشحالیش شادم.

نتیجه بقیه دوندگی ها رو هم ان شا الله بعدا که قطعی شدن میگم.

برای اینروزهامون دعا کنید که بهترینا در انتظارمون باشه

.

مادر یکی از دوستانم مریض احواله و یکشنبه عمل داره میتونم ازتون بخوام سر افطارها دعاش کنید؟!!!!

مادر عروس هم از خاله کوچیکه شنیدم که بیمار شده!!! یعنی قبلا بیمار بود عمل کرده بود و الان دوباره عود کرده انگارقبلاها عروس یه چیزایی گفته بود من اما زیاد نپرسیده بودم چی بوده جریان.

بالاخره اون رفتارم با داداش هم نتیجه ش این شد که برای احوالپرسیم بهم زنگ زد!!!!! ببینم در ادامه چی بشه. باید شنبه بهش زنگ بزنم و حالشو بپرسم.وقتی سر کار هست که عروس نخواد گیر بده الکی. یکماه هست برادرزاده رو ندیدم و دلتنگشم.برادرمو هم از اول فروردین تا حالا ندیدمفقط بعد اون جریان یه سر اومد خونه مون که صبح بود و توی رختخواب بودم و داشت با مامان اینا حرف میزد نرفتم از اتاقم بیرون.

دلم برا جفتشون تنگ شده.

پسرخاله کوچیکم همیار مشاور شده توی مدرسه شونخاله فیلمی رو که پر کرده بود برا دانش آموزها فرستاد برام و گفت پسرخاله نفهمه. آخ چقدر قربون صدقه ش رفتم بردم به مامان بابا نشون دادم اونام کلی ذوقشو کردنهمین دیروزا بود که بدنیا اومده بود رفتیم از پرستار تحویل گرفتیمش توی بیمارستان و هی قربون صدقه دست و پاهای فسقلیش رفتیمبعدتر هی سر به سرش میذاشتیم وقتی تازه زبون باز کرده بود و کلمات رو اشتباه میگفت. چقدر بچه ها زود بزرگ میشن قد میکشن و حالا برا خودش مردی شده. پشت لبش سبز شده و صداش خروسک گرفته.و امسال باید انتخاب رشته کنه برای دبیرستانش. خودم کلی بهش مشاوره دادم که چی بخونه بهتره و حرفایی که برای دوستاش میزد خلاصه ی همون چند ساعت صحبتمون بود انگار.

خاله کوچیکه میگه: خیلی طرفدارته هاااااااطرفدار سرسختت توی خونه ی ما هست.همش میگه مه سو خیلی حق گردن ما داره.خندهو من دلم ضعف میره براش و میگم: تو کی بزرگ شدی آخه فسقلیییییییییییی؟!!!!

مستر اچ میگه: خدا رحم کرد کوچیکه اگرنه رقیب سرسختی داشتم من که !!!!!خندهخندهخنده

_ مه سو _


میدونید یکی از علل شیوع بیشتر بیماری چی هست اینروزا؟!!!

دو روز پیش رفتم بانک برای گرفتن لیست پرداختی های وام دانشجویی که گرفته بودم قبلایه خانم و آقایی منتظر نشسته بودن نوبتشون شه و داشتن مدارکشون رو مرتب میکردن.خانمه با ناخن های کاشت و لاک شیک، هر دفعه انگشتشو به زبونش میزد و یه ورق رو برمیداشت و میداد دست آقا آقاجون اون دستتو قرار شد بیرون خونه حتی به صورتت و چشمت نزنی چه برسه زبونت!!!!!!

تازه اون ناخن بلند قشنگ خود کروناس!!!! چطوری زیرش صابون میکشی کروناهاش بره؟!!!!

یکی دیگه از بانک ها وقت ورود اسپری میزد به دستت.وقت خروج هم همچنین. آدم حس بهتری داشت.

بابا میگه تنها بانکی که اینقدر بهداشت رو رعایت میکنه.

ملت کاش بیشتر جدی میگرفتن و رعایت میکردن نکات بهداشتی رو.

.

مامان و بابا جفتشون دندون هاشون آسیب دیده این مدتی.مامان رو بردم بهداری و فعلا با رعایت نکات بهداشتی دندونشو که خالی شده بود پانسمان کردن براشون و گفتن بعد کرونا برای پر کردن برههمون وقت ورود میزان تب و اکسیژن خون هم میسنجیدنالبته که خودم از ترس توی ماشین نشستم تا مامان رفتن و برگشتن با اینکه اینجا بیمار کرونایی نگه نمیداشتن

بابا هنوز از ترس نرفتن پانسمان هم کنن و فعلا با همون دندون خالی شده میسازن

اوضاعی درست شده برای همه مون.

من خودم هزار درد گرفتم این مدتی و به هیچکدوم از ترس کرونا نرسیدم.حتی به دردهای گهگداری دندونمم نرسیدمکاش بساطش جمع میشد واکسنی براش میومد.

دیروز با زبون روزه اینهمه یه لنگه پا وایستادم و یه عالمه شیرینی پنجره ای زدمدو برابر همیشه. قراره برای سالگرد آقاجونم فردا بریم سر خاکشون و دیگه از عید مامان قول داده بودن به پسرخاله ها که شیرینی پنجره ای درست کنیم ببریم بعد کرونا.گفتیم حالا که اونور وضعیت سفید شده و داریم میریم و بخاطر خبرهای خوب شیرینی ببریم. بعد دیگه اینهمه نشستم و شیرینی زدممثل دفعات قبلی نمیشد.

دیشبش هم برا دوست جانم یه سری پخته بودم چه عالی شده بود و برده بودم براشون و چقدر هم تعریفشو داد و گفت بابام حتی شیرینی نمیخورده از این کلییییی خورده و تشکر کردههمسرش نیست و ماموریت رفته یه هفته و دوس جان رفته خونه باباش اینا.میگفت برای همکارهام هم بردم و کلی خوششون اومده.

به مامان گفتم دوس جان چشمم زد.کلیییییییییی خندیدیم.آخه اصلا درست روی قالب نمیموندتنها گزینه ای که تغییر کرده بود وانیل بود که شب قبل تموم شده بود و بسته جدید باز کرده بودیممامان هم گفت خب بیا وانیل رو بیشتر کنیم.وانیل رو بیشتر کردیم و یکم اوضاعش بهتر شد روی قالب و توی روغن.

دیگه بساط آش دوغ رو نیمه آماده کردیم و رنگینک هم همچنین و عصری سه تایی رفتیم باغشهرمون.بقیه گوجه سبزا رو چیدیم که ببریم برای عموهام سوغاتی.مامان برگ مو چیدن برای دلمه برگ.بعدتر من رفتم بقیه آش رو پختم و مامان چایی آماده کردن و افطار و نماز رو اونجا بودیم و برگشتیم.بنزین هم این وسط وقت رفتن صدای بوقش اومد و با چه سلام صلواتی رسیدیم به شهر و پمپ بنزین.آخه وقت رفتنی بابا گفت بنزین کم داریم گفتیم اگه ضروری نیست نزنین دستاتون آلوده نشهمحاسباتمون کمی غلط از آب در اومد فک میکردیم وقت برگشتن تازه صداش در بیاد.آقا 55 کیلومتر بعد از صدای بوق جواب داد!!!! این وسط مغازه ها هم که همیشه بنزین میاوردن هیچکدوم بنزین نداشتن!!!!!!!!!!!

بعد رسیدیم خونه و مامان شیرینی پنجره ای رو خوردن گفتن: مه سو چرا اینقدر خشک شده؟!!! امتحان کردم دیدم سفت و خشک شده.

یعنی قشنگ وا رفتم.4 ساعت یه لنگه پا وایستادن هیچ ِ هیچ شد.کلی دپرس شدم.

امروز باز رفتم وانیل جدید خریدم از لوازم قنادی و گفتم حتما وانیل خوب بهم بدینالا ای مردمان حواستون باشه با زبون روزه مواد جدید رو امتحان نکنینبذارین قشنگ روزه نباشید بدونین چی به چیههم اونهمه روغن و مواد حروم شد هم اینهمه یه لنگه پا واستادم از خستگی مردم.

حالا امیدوارم امشبی جدید میزنم خوب از آب در بیاد.

.

دیشبی هم که کلا رسیده بودیم خونه در مرحله ی جنازه بودم از خستگی.شدیدا خوابم میومدفقط رفتم و یه دوش گرفتم و بعدترش به زور چوب کبریت پلکامو باز نگه داشتم و دعای جوشن کبیر رو بیدار بودم تا تموم شد و به بعدش نکشیدم

این شبا اکثرا 11-12 میخوابم و تقریبا خوابم داره ساعتش درست میشهاز ساعت 10:30 قشنگ خواب توی چشمام هست و به زور بیدار میمونم که بتونم آب بخورم در طول روز آب بدنم کم نشه

دیشب به یاد دوستان بودماگه صدام شنیده شه

التماس دعای فراوان.

_ مه سو _


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها